دبر و کون. (ناظم الاطباء) : کسی را که مقعده بیرون آمده باشد سود دارد. (الابنیه چ دانشگاه ص 24). تراک مقعده را به هم فراز آرد. (الابنیه ایضاً، ص 32). بلیلج... معده را قوی گرداند و رودگانی را خاصه معای مستقیم راو مقعده را. (الابنیه ایضاً ص 64). آبله ها را که از اندرون دهان برآید ببرد و آماس مقعده را همچنین. (الابنیه ایضاً ص 112). و رجوع به مقعده و مقعد شود سافلۀ شخص. (از اقرب الموارد). دبر. نشیمن. نشین. سفل. پیزی. ج، مقاعد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، نشستنگاه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مکان نشستن. مقعد. (از اقرب الموارد) ، قدحی که در آن تغوط کنند. (از اقرب الموارد) ، ادبخانه. بیت التخلیه: عن ابی عبداﷲ (ع) ، السواک علی المقعده یورث البخر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
دبر و کون. (ناظم الاطباء) : کسی را که مقعده بیرون آمده باشد سود دارد. (الابنیه چ دانشگاه ص 24). تراک مقعده را به هم فراز آرد. (الابنیه ایضاً، ص 32). بلیلج... معده را قوی گرداند و رودگانی را خاصه معای مستقیم راو مقعده را. (الابنیه ایضاً ص 64). آبله ها را که از اندرون دهان برآید ببرد و آماس مقعده را همچنین. (الابنیه ایضاً ص 112). و رجوع به مَقعَدَه و مقعد شود سافلۀ شخص. (از اقرب الموارد). دبر. نشیمن. نشین. سِفل. پیزی. ج، مقاعد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، نشستنگاه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مکان نشستن. مَقْعَد. (از اقرب الموارد) ، قدحی که در آن تغوط کنند. (از اقرب الموارد) ، ادبخانه. بیت التخلیه: عن ابی عبداﷲ (ع) ، السواک علی المقعده یورث البخر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
زنبیل از برگ خرما. (منتهی الارب) (آنندراج). زنبیل از برگ خرما بافته. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، چاهی که بی آب برآمده گذاشته باشند آن را. ج، مقعدات. (منتهی الارب) (آنندراج). چاهی که هرچه بکنند به آب نرسد و آن را واگذارند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، مؤنث مقعد. (اقرب الموارد). رجوع به مقعد شود
زنبیل از برگ خرما. (منتهی الارب) (آنندراج). زنبیل از برگ خرما بافته. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، چاهی که بی آب برآمده گذاشته باشند آن را. ج، مقعدات. (منتهی الارب) (آنندراج). چاهی که هرچه بکنند به آب نرسد و آن را واگذارند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، مؤنث مُقعَد. (اقرب الموارد). رجوع به مقعد شود
مساعدت. مساعده. یارمندی نمودن. (منتهی الارب). یاری کردن. (آنندراج). معاونت کردن. (اقرب الموارد) : مساعدهالخاطل تعد من الباطل. (امثال و حکم دهخدا). و رجوع به مساعدت و مساعده شود
مساعدت. مساعده. یارمندی نمودن. (منتهی الارب). یاری کردن. (آنندراج). معاونت کردن. (اقرب الموارد) : مساعدهالخاطل تعد من الباطل. (امثال و حکم دهخدا). و رجوع به مساعدت و مساعده شود
مساعده. مساعدت، آنچه از بزر و نفقه و جز آن که مالک به رعیت خود و زارع ملک خود پیشکی می دهد که در سر خرمن بردارد. (ناظم الاطباء). زری که پیش از کار به کارگر دهند. پیش داد. پیشی. پیشکی. پیش مزد. پیش کرایه. پیش پرداخت. (یادداشت مرحوم دهخدا) : آنچه به جهت نسق زراعات ضرور داند به عنوان بذر و مساعده به مستأجر و رعیت داده در رفع محصول بازیافت نماید. (تذکرهالملوک چ دبیرسیاقی ص 45). آنچه به جهت نسق زراعات ضرورند از مالیات سرکار به عنوان بذر و مساعده و مؤونت زراعت به رعیت داده در رفع محصول وجه مساعده و مؤونت را بازیافت نماید. (تذکرهالملوک ص 46). - مساعده دادن، پیشی دادن. پیش از رسیدن هنگام دریافت مزد قسمتی از آن را دادن. مقداری اندک یا مبلغی کم از مقدار یا مبلغ بیشتر را پیشی دادن. (یادداشت مرحوم دهخدا). - ، یاری مالی کردن به رعیت پیش از رسیدن فصل خرمن. - مساعده گرفتن، پیشکی گرفتن. مقداری از مزد یاحقوق خود را قبل از موعد مقرر گرفتن. - ، یاری و کمک مالی گرفتن زارع پیش از فصل خرمن از مالک
مساعده. مساعدت، آنچه از بزر و نفقه و جز آن که مالک به رعیت خود و زارع ملک خود پیشکی می دهد که در سر خرمن بردارد. (ناظم الاطباء). زری که پیش از کار به کارگر دهند. پیش داد. پیشی. پیشکی. پیش مزد. پیش کرایه. پیش پرداخت. (یادداشت مرحوم دهخدا) : آنچه به جهت نسق زراعات ضرور داند به عنوان بذر و مساعده به مستأجر و رعیت داده در رفع محصول بازیافت نماید. (تذکرهالملوک چ دبیرسیاقی ص 45). آنچه به جهت نسق زراعات ضرورند از مالیات سرکار به عنوان بذر و مساعده و مؤونت زراعت به رعیت داده در رفع محصول وجه مساعده و مؤونت را بازیافت نماید. (تذکرهالملوک ص 46). - مساعده دادن، پیشی دادن. پیش از رسیدن هنگام دریافت مزد قسمتی از آن را دادن. مقداری اندک یا مبلغی کم از مقدار یا مبلغ بیشتر را پیشی دادن. (یادداشت مرحوم دهخدا). - ، یاری مالی کردن به رعیت پیش از رسیدن فصل خرمن. - مساعده گرفتن، پیشکی گرفتن. مقداری از مزد یاحقوق خود را قبل از موعد مقرر گرفتن. - ، یاری و کمک مالی گرفتن زارع پیش از فصل خرمن از مالک
دهی است از دهستان قشلان کلارستاق بخش چالوس شهرستان نوشهر. 150 تن سکنه دارد. واقع در 15هزارگزی مغرب چالوس از طریق گیلاکلا و 5هزارگزی جنوب راه شوسۀ چالوس به تنکابن. آب آن از چشمه سار و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
دهی است از دهستان قشلان کلارستاق بخش چالوس شهرستان نوشهر. 150 تن سکنه دارد. واقع در 15هزارگزی مغرب چالوس از طریق گیلاکلا و 5هزارگزی جنوب راه شوسۀ چالوس به تنکابن. آب آن از چشمه سار و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
تأنیث مسود. ج، مسودات. آنچه اول نوشته و سپس از روی آن بطور دقت و صفا و خوبی نویسند. (ناظم الاطباء) (آنندراج). مسودّه. مسودّه. مسوّده. سواد. پیش نویس، مقابل پاکنویس، مقابل بیاض، مقابل مبیضه، کپی. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، دستخط. فرمان. نامه. نوشته. نوشته شده، سیاه. (دهار) ، نزد عامه ظرف شراب شیشه ای سیاه رنگ. (محیط المحیط) مسوده. رجوع به مسوده شود مسوده. رجوع به مسوده شود، پیش نویس و سواد دستورالعمل: فرمودیم تا در تمامت ممالک باسقاق و ملک هر شهری قضات آنجا حاضر گردانند و حجتی در این باب به موجبی که مسودۀ آن کرده فرستادیم از ایشان بازگیرند و بفرستند. (تاریخ غازانی ص 229). اکنون باید که فلان و فلان قضات آنجا را حاضر گردانند و به موجب مسوده ای که فرستاده شد حجت از ایشان بازگیرند. (تاریخ غازانی ص 229) ، نوشته. نوشته شده. نوشته شده از روی سند یا چیز دیگری. کپی. کپی شده. مسوّده: رقم نویسان ارقامی که به مسودۀ دفاتر صادرمیشود دو نفر. (تذکره الملوک چ دبیرسیاقی ص 16). حکام و کلانتر و مستوفیان و لشکریان... و غیره محال متعلقه به ایشان که به مسودۀ دفتری صادر میشود. (تذکرهالملوک چ دبیرسیاقی ص 44). و رجوع به مسودّه شود. - مسوده را صاف نمودن، به بیاض بردن. به ورق بردن. به کاغذ بردن. (مجموعۀ مترادفات ص 332). پاکنویس کردن. - مسوده کردن، سرسری نوشتن. (ناظم الاطباء). ورق سیاه ساختن. (مجموعۀ مترادفات ص 332). تهیۀ پیش نویس کردن. ، خاکه. خاکا و نقشه. (ناظم الاطباء) تأنیث مسودّ. ج، مسودات. مجازاً به معنی نوشته و آنچه اول سرسری نوشته باشند تا بار دیگر آن را به دقت و صفا و خوبی نویسند. (ناظم الاطباء) (آنندراج). سواد، مقابل بیاض. آنچه اول به قصد مراجعه بنویسند. (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به مسوده شود، سیاه. این لفظ مأخوذ از اسوداد بر وزن افعلال است، زیرا هر لفظی که در آن معنی لون باشد اکثر از باب افعلال می آید، چنانکه احمرار و اخضرار و اصفرار و اسوداد. (آنندراج) (غیاث). سیاه کرده شده، خاکه. خاکا و نقشه. (ناظم الاطباء)
تأنیث مسود. ج، مسودات. آنچه اول نوشته و سپس از روی آن بطور دقت و صفا و خوبی نویسند. (ناظم الاطباء) (آنندراج). مُسوَدّه. مسودَّه. مسوَّده. سواد. پیش نویس، مقابل پاکنویس، مقابل بیاض، مقابل مُبیضه، کپی. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، دستخط. فرمان. نامه. نوشته. نوشته شده، سیاه. (دهار) ، نزد عامه ظرف شراب شیشه ای سیاه رنگ. (محیط المحیط) مسوده. رجوع به مسوده شود مسوده. رجوع به مسوده شود، پیش نویس و سواد دستورالعمل: فرمودیم تا در تمامت ممالک باسقاق و ملک هر شهری قضات آنجا حاضر گردانند و حجتی در این باب به موجبی که مسودۀ آن کرده فرستادیم از ایشان بازگیرند و بفرستند. (تاریخ غازانی ص 229). اکنون باید که فلان و فلان قضات آنجا را حاضر گردانند و به موجب مسوده ای که فرستاده شد حجت از ایشان بازگیرند. (تاریخ غازانی ص 229) ، نوشته. نوشته شده. نوشته شده از روی سند یا چیز دیگری. کُپی. کپی شده. مسوّده: رقم نویسان ارقامی که به مسودۀ دفاتر صادرمیشود دو نفر. (تذکره الملوک چ دبیرسیاقی ص 16). حکام و کلانتر و مستوفیان و لشکریان... و غیره محال متعلقه به ایشان که به مسودۀ دفتری صادر میشود. (تذکرهالملوک چ دبیرسیاقی ص 44). و رجوع به مسودّه شود. - مسوده را صاف نمودن، به بیاض بردن. به ورق بردن. به کاغذ بردن. (مجموعۀ مترادفات ص 332). پاکنویس کردن. - مسوده کردن، سرسری نوشتن. (ناظم الاطباء). ورق سیاه ساختن. (مجموعۀ مترادفات ص 332). تهیۀ پیش نویس کردن. ، خاکه. خاکا و نقشه. (ناظم الاطباء) تأنیث مسودّ. ج، مسودات. مجازاً به معنی نوشته و آنچه اول سرسری نوشته باشند تا بار دیگر آن را به دقت و صفا و خوبی نویسند. (ناظم الاطباء) (آنندراج). سواد، مقابل بیاض. آنچه اول به قصد مراجعه بنویسند. (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به مسوده شود، سیاه. این لفظ مأخوذ از اسوداد بر وزن افعلال است، زیرا هر لفظی که در آن معنی لون باشد اکثر از باب افعلال می آید، چنانکه احمرار و اخضرار و اصفرار و اسوداد. (آنندراج) (غیاث). سیاه کرده شده، خاکه. خاکا و نقشه. (ناظم الاطباء)
بنی عباس را گویند چرا که شعار آنها سیاه بودو لباس سیاه می پوشیدند. (ناظم الاطباء). عباسیان که جامۀ سیاه پوشیدندی، ضد مبیّضه یا اصحاب مقنع که جامۀ سپید در بر کردندی. (یادداشت مرحوم دهخدا). سیاه جامگان. عباسیان، ضد سپیدجامگان. عباسیون. (عقد الفرید). اصحاب دولت بنی عباس. (خاندان نوبختی ص 264)
بنی عباس را گویند چرا که شعار آنها سیاه بودو لباس سیاه می پوشیدند. (ناظم الاطباء). عباسیان که جامۀ سیاه پوشیدندی، ضد مُبیّضه یا اصحاب مقنع که جامۀ سپید در بر کردندی. (یادداشت مرحوم دهخدا). سیاه جامگان. عباسیان، ضد سپیدجامگان. عباسیون. (عقد الفرید). اصحاب دولت بنی عباس. (خاندان نوبختی ص 264)
این واژه و هم چنین تسعید در واژه نامه های تازی نیامده نیکبخت سعادتمند نیکبخت: خواجه بسان غضنفریست کجاهست بستدن و دادنش دودست مسعد. (منوچهری) توضیح تسعید در قاموسهای معتبر عربی نیامده
این واژه و هم چنین تسعید در واژه نامه های تازی نیامده نیکبخت سعادتمند نیکبخت: خواجه بسان غضنفریست کجاهست بستدن و دادنش دودست مسعد. (منوچهری) توضیح تسعید در قاموسهای معتبر عربی نیامده