جدول جو
جدول جو

معنی مسط - جستجوی لغت در جدول جو

مسط(صُ)
مالیدن روده را به انگشتان تا آنچه در آن است از علت بیرون آید. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). پاک کردن رحم و رودگانی. (تاج المصادر بیهقی) ، دست در شرمگاه ناقه درکردن و آب فحل برآوردن از رحم وی، به انگشت برآوردن آنچه در مشک است از شیر خفته، تر کردن جامه را سپس آن مالیدن به دست تا آبش بیرون رود، به تازیانه زدن کسی را. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
مسط
آب کشیدن جامه را، به تازیانه زدن، به انگشت بر آوردن
تصویری از مسط
تصویر مسط
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مسطوره
تصویر مسطوره
نمونۀ کالا که از جایی به جای دیگر فرستاده شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مسطر
تصویر مسطر
نوشته شده، خط کشی شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مسطر
تصویر مسطر
سطرآرا، خط کش
صفحه ای مقوایی که کاتبان بر آن به جای سطر بندهایی از نخ باریک می دوختند و آن را زیر ورق کاغذ می گذاشتند و فشار می دادند تا جای نخ ها بر ورق کاغذ بیفتد و بر آن خط راست بنویسند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مسطح
تصویر مسطح
پهن و هموار، چیزی که روی آن پهن و هموار باشد، گسترده و پهن شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مسطره
تصویر مسطره
خط کش، سطرآرا، مسطر، نمونۀ کالا
فرهنگ فارسی عمید
(مِ طَ)
خطکش. (دهار) (مهذب الاسماء) (السامی) (زمخشری). آلت خطکشی. (آنندراج). سطرآرای هندسی که بدان خطهای راست و مستقیم می کشند. (ناظم الاطباء). مسطره. ج، مساطر. (مهذب الاسماء) (دهار). جوی از تشبیهات اوست و با لفظ خوردن و بستن و زدن و کشیدن و نهادن مستعمل است و با لفظ دوختن به معنی ساختن مسطر. (آنندراج) :
قصر جان را مهندس قدرت
نه به پرگار و مسطر اندازد.
خاقانی.
همرهان بر جدول دجله چو مسطر رانده اند
من چو نقطه در خط بغداد یکتا مانده ام.
خاقانی.
درگاه جلال الدین تا مرکز عدل آمد
از عدل چو مسطر شد پرگار همه عالم.
خاقانی.
ترکیب حجره و دکانش سرتاسر چون ترتیب مجرۀ آسمان بی پرگار و مسطر. (ترجمه محاسن اصفهان ص 54).
این مهندس پیشگان را بین که اندر باغ و راغ
صدهزاران نقش بی پرگار و مسطر بسته اند.
؟ (از ترجمه محاسن اصفهان).
صفیر خامۀ ما صوت بلبلان دارد
ز رشته بررگ گل دوختند مسطر ما.
تأثیر (از آنندراج).
بر (دو) کناره اش پس از این راست گر نهد
از طبع تو به صفحۀ مه مسطر آفتاب.
حسین ثنائی (از آنندراج).
ز واژونی مسطر آن بی وقوف
معلق به کرسی نشیند حروف.
ملاطغرا (از آنندراج).
مگر از کجی فرد مسطر خورد
که با مسطر او راستی برخورد.
ملاطغرا (از آنندراج).
شاید که از تحمل تار خیال او
چون کاغذ حریر خورد مسطر آینه.
ملا شانی تکلو (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مَ طَ)
جرین و جای خشک کردن خرما. (از اقرب الموارد). مسطح. و رجوع به مسطح شود
لغت نامه دهخدا
(مُ سَطْ طَ)
نعت مفعولی از تسطیح. رجوع به تسطیح شود. هموارشده. (از اقرب الموارد). پهن و گسترده شده. (غیاث). برابر و هموار و پهن. (ناظم الاطباء). گسترده. راست. تخت. هموارکرده. هم طرازشده. صاف. مستوی: نقاش چابکدست از قلم صورتها انگیزد، چنانکه به نظر انگیخته نماید و مسطح باشد. (کلیله و دمنه). بفرمود تا خانه ای مکعب مسطح بنا کردند و سطوح او را به گچ و مهره مصقل گردانیدند. (سندبادنامه ص 64).
- أنف مسطح، بینی نیک گسترده و پهن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
- مسطح شدن، هموار شدن. صاف شدن.
- مسطح کردن، تسطیح. هموار کردن. صاف کردن.
، بام کرده، گوری که مسنم نبود. (دهار) ، (اصطلاح هندسه) در اصطلاح محاسبان و مهندسان، بر شکلی اطلاق می گردد که یک خط یا بیشتر محیط بر آن باشد، و برشکل مسطح قائم الزوایایی که بر یکی از زوایای آن دو خط مختلف محیط باشد. (از حاشیۀ تحریر اقلیدس). و این همان مستطیل است که مباین با مربع می باشد. و نیز گویند مسطح عبارت است از حاصل ضرب یکی از دوخط محیط بر یکی از زوایای قائمه در خط دیگر، که بدین ترتیب مسطح اعم از مربع خواهد بود. و در تحریر اقلیدس آمده است که عدد مسطح، مجتمع ضرب عددی است در عدد دیگر، که دو عدد بر آن محیط باشد که آن دو عدد دو ضلع آن به شمار می آیند خواه متساوی باشند و خواه مختلف، و عدد مربع، مجتمع ضرب عددی است در مثل خودش که دو عدد متساوی بر آن محیط باشد. بنابراین عدد مربع اخص از عدد مسطح می باشد، ولی از شرح خلاصهالحساب چنین مستفاد می شود که آنها دو عدد متباین می باشند، چه آنجا گوید مسطح عبارت است از حاصل ضرب عددی در عدد دیگر، نه در خودش، چون عدد بیست که حاصل ضرب چهار در پنج است، و اما حاصل ضرب یک عدد در خودش را مربع نامند، و این موضوع در حاشیۀ تحریر اقلیدس بصراحت آمده است که هر عددی که از ضرب دو عدد مختلف در یکدیگر به دست آید مسطح نامیده می شود. (از کشاف اصطلاحات الفنون) ، (اصطلاح ریاضی) در اصطلاح ریاضی، معدل. رجوع به اربعۀ متناسبه و ارثماطیقی شود، نام قسم شایع اصطرلاب. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، یکی از سه نوع بسائط. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مُ سَطْ طِ)
نعت فاعلی از تسطیح. آن که برابر و هموار می کند. (ناظم الاطباء). رجوع به تسطیح شود
لغت نامه دهخدا
(مِ طَ)
جرین و جای خرما خشک کردن، ستون خرگاه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، سنگ صافی که گرداگرد آن را از سنگ برآورند تا آب در آن فراهم آید. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، کوزه ای است یک پهلو که در سفر همراه دارند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، بوریا که از برگ مقل یا خوص الدم یا بوی جهودان بافته باشند. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء) ، تابۀ کلان که در آن گندم بریان کنند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، چوب که در پهنا برد و ستون رز نهند و هر دو طرف آن را به خاکستر مخلوط به خون محکم کنند، یا عام است. (منتهی الارب). چوبی که در عرض بر دو ستون درخت رز نهند. (از اقرب الموارد) ، چوبی است برشکل محور که بدان نان را پهن سازند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ طَ)
صفحۀ کاغذ چندلائی که به روی آن بندهایی از ریسمان باریک سخت تافته، مانند خطهای راست کشیده و دوخته اند و به اعانت آن کاغذ کتابت را خط می کنند. (ناظم الاطباء). وسیلۀ ایجاد سطرها در صفحۀ کاغذ بدون خط:
ای معنی را نظم خردسنج تو میزان
ای حکمت را نثر تو بربسته به مسطر.
ناصرخسرو.
ازگوهر و از نبات و حیوان
بر خاک ببین سه خط مسطر.
ناصرخسرو.
کار ظفر راست کن چون خط مسطر به تیغ.
مجیر بیلقانی.
ربعی نموده پیکرش خطهای مسطر در برش
ناخن بر آن خطها برش وقت محاکا ریخته.
خاقانی.
جدول خون رانی از خون عدو
گرنه با تو راست چون مسطر بود.
اثیرالدین اومانی.
رای تو گشت عدل را مسطر خط راستین
رایت تو است فتح را رای نمای معرکه.
سلمان.
فکر دیوان که داری باز کز مشق ستم
از خط چین بر بیاض جبهه مسطر بسته ای.
مخلص کاشی (از آنندراج).
هرکه را باید نوشتن نسخۀ آداب فقر
صفحۀ تن را ز نقش بوریامسطر زنند.
طالب کلیم (از آنندراج).
رفتیم در پی تو به هر جا که رفت پای
بر صفحۀ زمانه کشیدیم مسطری.
درویش واله هروی (از آنندراج).
- امثال:
مثل خط مسطر، راست.
مثل مسطر، راست. (امثال و حکم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مُ سَطْ طَ)
نعت مفعولی از تسطیر. نوشته شده و نوشته و مکتوب. (ناظم الاطباء). و رجوع به تسطیر شود:
تا هیچکسی دیدی کآیات قران را
جز من به خط ایزد بنمود مسطر.
ناصرخسرو.
آنگاه بپرسیدم از ارکان شریعت
کاین پنج نماز از چه سبب گشت مسطر.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(مُ طِ)
نعت فاعلی از اسطار. خطاکننده در قرائت خویش. (از اقرب الموارد). و رجوع به اسطار شود
لغت نامه دهخدا
(مُ سَطْ طِ)
نعت فاعلی از تسطیر. رجوع به تسطیر شود. برگماشته. (منتهی الارب). برگماشته و مشرف بر چیزی. (ناظم الاطباء) ، متسلط و مسیطر. (اقرب الموارد). باتسلط، حافظ و نگهبان، مختار. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ سَطْ طَ)
بعیر مسطع، شتر باداغ. (منتهی الارب). شتر که بوسیلۀ ’سطاع’ داغ شده باشد. (از اقرب الموارد). شتری که در گردن وی به درازا داغ کرده باشند. (ناظم الاطباء). و رجوع به تسطیع شود
لغت نامه دهخدا
(مِ طَ)
فصیح. (منتهی الارب). خطیب مسطع مصقع، یعنی بلیغ و متکلم. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ سَطْ طَ)
مرد پادراز، دابه که چهار دست و پای دراز دارد. (از ذیل اقرب الموارد). و رجوع به مسطنه شود
لغت نامه دهخدا
مسطوره در فارسی مونث مسطور و درفارسی: نمونه کالا مونث مسطور: نوشته ها، نمونه های کالا. توضیح بمعنی اخیر در زبان عربی مسطره بفتح میم و سکون سین است، جمع مسطورات
فرهنگ لغت هوشیار
جمع مسطوره، نبشته ها و در فارسی: نمونه های کالا جمع مسطوره (مسطور) نوشته ها مرقومات
فرهنگ لغت هوشیار
نبشته، سمیره یافته نوشته شده بسطر در آورده: از قلاع معتبرکه بمزید مناعت ومحکمی مشهور است و وصف آن در کتب تواریخ مسطور و مذکور قلعه فیروز کوه است
فرهنگ لغت هوشیار
بنگرید به مصطکی گونه ای سقز که بصورت شیرابه ای بر اثر ایجاد شکاف از ساقه و شاخه های درختچه مصطکی خارج میشود وبصورت قطرات کوچکی در محل شکاف منعقد میگردد. قطرات سخت شده مصطکی بدرشتی نخودی کوچک و رنگش زرد پریده و کمی شفاف است و بو و طعم آن ملایم ومطبوع میباشد. در گرمای 108 درجه ذوب میشود وبر اثر جویدن بسهولت در زیر دندان نرم میگردد. مصطکی کمی از آب سنگین تر است و دراتروکلروفرم واسانس تربانتین و بمقدار کم در الکل حل میشود. گاهی مصطکی بجای آنکه برروی شاخه ها و ساقه درخت باقی بماند در پای درخت بر روی هم انباشته شده بصورت قطعات نسبه بزرگ در میاید. این قسم نوع خالص مصطکی را تشکیل میدهد. نوع اخیر رنگ قهوه یی دارد ومعمولا دارای ماسه وناخالصی های دیگر است. نوع مرغوب مصطکی بصورت دانه های کوچکی است و بمصرف جویدن میرسد کندر رومی کندرک مصطکا علک خاییدنی کندرو علک رومی مسطنجی. یا درخت مصطکی. درختچه ایست از تیره سماقی ها که در حقیقت یکی از گونه های پسته بشمار میرود و شاخه های ناهموار وبرگهایی مرکب از 5 تا 12 زوج برگچه با یک برگچه انتهایی دارد و معمولا در نواحی بحرالروم (مدیترانه) مخصوصا مجمع الجزایر یونان پرورش می یابد. از ساقه و شاخه های این درختچه بر اثر ایجاد شکاف شیرابه ای خارج میشود که بسهولت قطرات کوچکی در محل شکاف منعقد میگردد. معمولا از هر درخت سالیانه معادل 4 تا 5 کیلوگرم از این ماده که به مصطکی موسوم است بدست میاید درخت علک رومی درخت کندرک
فرهنگ لغت هوشیار
مونث مسقط. یا ادویه مسقطه داروهایی که سبب سقط جنین شوند سقط کننده جنین
فرهنگ لغت هوشیار
مسطره در فارسی: سمیره کش پکمال، نمونه نمونه کالا فارسی گویان به جای این واژه تازی (مسطور ه) را به کار می برند خط کش: آن را کن آفرین که چنین قصرت آفرید بی خشت و چوب و رشته و پرگار ومسطره. (ناصر خسرو)، جمع مساطر، نمونه متاع
فرهنگ لغت هوشیار
مسطر را زیر کاغذ گذاشتن و روی سطور ریسمان دست کشیدن تا اثر آنها بجای ماند: از کششهای قطره شبنم بر ورقها کشیده مسطر گل (وحشی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسطح
تصویر مسطح
آنکه برابر و هموار میکند برابر و هموارو پهن، تخت، گسترده
فرهنگ لغت هوشیار
استاره (مسطر فولادی و چوب جدول کشان را گویند) سمیره نما نویسنده، سمیره دار (سمیره خطی باشد که بکشند) صفحه مقوایی که برآن بجای سطرها ریسمان دوخته است و کاتبان آنرا زیر ورق گذارند و روی هر سطر ریسمان دست کشند تا جای آن بر کاغذ بماند وبر آن جا سطری نویسند، خط کش: روز و شب را به مسطر انصاف استوا داده چون خط جدول. (ابوالفرج رونی) نوشته شده، خط کشی شده (کاغذ و غیره) : بصد گونه نگار آراسته باغ بنقش وشی و نقش مسطر. (دقیقی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسطع
تصویر مسطع
زبان آور، پگاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسطار
تصویر مسطار
می ترش، می تازه می نو ساخته، گرد بلند گرد بر خاسته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسطح
تصویر مسطح
((مُ سَ طّ))
هموار، صاف، گسترده، پهن شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مسطر
تصویر مسطر
((مَ طَ))
خط کش، جمع مساطر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مسطر
تصویر مسطر
((مَ سَ طَّ))
نوشته شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مسطح
تصویر مسطح
هموار
فرهنگ واژه فارسی سره
پهن، تخت، صاف، مستوی، هاموار، هموار
متضاد: ناصاف، طراز
متضاد: نامسطح
فرهنگ واژه مترادف متضاد