جدول جو
جدول جو

معنی مسرندی - جستجوی لغت در جدول جو

مسرندی
(مُ رَ)
غالب. برتر. (از منتهی الارب). تفوق یافته و غلبه کننده بر کسی. رجوع به سرندی و اسرنداء شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خرسندی
تصویر خرسندی
شادمانی، رضایت، قانع بودن
فرهنگ فارسی عمید
(مَ رَ)
ده مرکز دهستان لب کویر بخش بجستان شهرستان گناباد، در 37 هزارگزی شمال شرقی بجستان در جلگه و گرمسیر. دارای 1000تن سکنه. آبش از قنات و محصولش غلات، زیره، ارزن، شغل مردمش زراعت ومال داری است. (از فرهنگ جغرافیائی از ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
منسوب به سمراد که وهم و خیال باشد. (آنندراج) (انجمن آرا)
لغت نامه دهخدا
(سَ رَ)
جزیره ای است بزرگ بهند و در آن کوهی است که بر آن آدم علیه السلام هبوط نمود. (منتهی الارب). رجوع به سراندیب و نزهه القلوب ص 2، 11، 168، 196، 203، 231، 256، 262 و تاریخ گزیده ص 23 و 32 شود
لغت نامه دهخدا
(رِ نُ)
گدفروا دو. نام اصیلزاده ای از مردم پری گوردن. رئیس مجلس آمبواز. مقتول به سال 1560 م
لغت نامه دهخدا
(نَنْ)
مانندگی. همانندی. شباهت. مشابهت. تشابه. مضاهات. مشاکلت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مُ لَ)
بر پشت خفته. که بر قفا خوابیده باشد. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). رجوع به اسلنقاء شود
لغت نامه دهخدا
(مُ لَ)
سخت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از محیط المحیط). شتر صلب و قوی. (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(سَ مَقَ)
منسوب به سمرقند. از اهالی سمرقند
لغت نامه دهخدا
(مِ رَ دَ / دِ)
مخفف میرندگی. حالت و چگونگی مرنده (میرنده). رجوع به میرندگی و مرنده و میرنده شود
لغت نامه دهخدا
(مُ)
دهی است از دهستان عربخانه بخش شوسف شهرستان بیرجند، واقع در 42هزارگزی شمال باختری شوسف و 5هزارگزی شمال شرقی هشتوکان. آب آن از قنات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
منسوب به مسعود که مراد سلطان مسعود بن محمودغزنوی است. این ترکیب و گاه به صورت جمع (یعنی مسعودیان) در تاریخ بیهقی مکرر به کار رفته است. و مقصوداز آن اطرافیان و هواداران سلطان مسعود است در مقابل محمودی (محمودیان یا پدریان) که طرفداران پدر وی بودند: این گرگ پیر گفت قومی ساخته اند از محمودی و مسعودی و به اغراض خویش مشغول، ایزد عز ذکره عاقبت به خیر بکناد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 230)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مسعود بودن. نیک بختی. سعادتمندی. میمنت. (ناظم الاطباء). و رجوع به مسعود شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
شهرت محمد بن عبدالرحمان بن محمد بن مسعود خراسانی مروروذی پنجدهی، ملقب به تاج الدین. فقیه و ادیب قرن ششم هجری و نسبت او به جدش مسعود است. رجوع به ابوسعید (محمد بن ابی السعادات...) و الاعلام زرکلی ج 7 ص 64 شود
لغت نامه دهخدا
(مُ طَ)
به لغت رومی مصطکی را گویند و آن صمغی است که به فارسی کندر رومی و به سریانی کیا خوانند. (برهان). مصطکی. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(سَ مَ قَ)
ملقب به ابواللیث (375 هجری قمری). نصر بن محمد بن احمد بن ابراهیم فقیه سمرقندی مشهور به امام الهدای. او راست: 1- بستان العارفین (او) کتاب البستان. 2- تنبیه الغافلین. 3- قره العیون و مفرح القلب المحزون. (از معجم المطبوعات)
نجیب الدین ابوحامد محمد بن علی بن عمر السمرقندی. طبیبی فاضل بود. او راست: کتب و تصانیف متعدد منجمله کتاب اغذیه و کتاب الالباب و العلامات در طب وی بسال 916 هجری قمری درگذشته است. (از معجم المطبوعات)
شمس الدین محمد بن اشرف الحسینی. بسال 690 هجری قمری درگذشته است. او راست: 1- آداب سمرقندی در بحث و مناظره. 2- قسطاس المیزان در منطق. (از معجم المطبوعات)
لغت نامه دهخدا
(خُ سَ)
نام یکی از شعرای بخاراست و کنزالغرائب نام منظومۀ اوست. (از قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(فُ/ فِ سُ دَ)
منجمدشونده. قابل یخ زدن
لغت نامه دهخدا
(مُ رَ)
آنکه به زدن و دشنام دادن بر چیزی غالب شود و چیره گردد. (ناظم الاطباء). به زدن و دشنام و قهر فراگیرنده و چیره گردنده بر کسی. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). چیره گردنده. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(سَ رَدا)
درشت و شتاب در امور خود. (منتهی الارب) (آنندراج) ، سخت توانا. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ نَ)
منسوب است به مسند. رجوع به مسند شود
لغت نامه دهخدا
(مَ رَ)
منسوب به مرند از بلاد آذربایجان. (از الانساب سمعانی) ، اهل مرند، از مرند. ساخت مرند:
سر بدخواه جاهت پی سپر باد
چوفغفوری و خاقانی مرندی.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
هدایت و راهنمایی خواهنده. (از اقرب الموارد). راه جوی. هدایت طلب، خواهنده که چیزی را به او هدیه کنند. (از اقرب الموارد). هدیه خواه. هدیه طلب. رجوع به استهداء شود
لغت نامه دهخدا
(خُ سَ)
قنوع. اقتناع. قناعت. (یادداشت بخط مؤلف) :
غمی نیست کآن دل هراسان کند
که آنرا نه خرسندی آسان کند.
اسدی طوسی.
بخرسندی و بردباری ز مرد
همه نیک باشد بدرمان درد.
(گرشاسب نامه).
بخرسندی برآور سرکه رستی
ز حرص ار دور گشتی تب شکستی.
ناصرخسرو.
بروی تیز شمشیر طمع بر
ز خرسندیت باید ساخت سوهان.
ناصرخسرو.
بدانچت بدادند خرسند باش
که خرسندی از گنج ایزد عطاست.
ناصرخسرو.
با خلق داوری چه کنم بهر نظم و نثر
اندی که من نخواسته داده ست داورم
مردانگی ّ باز و جوانمردی خروس
خرسندی همای و وفای کبوترم.
سیدحسن غزنوی.
خرسندی من دل دهدم گر ندهد خلق
سیمرغ غم زال خورد گر نخورد باب.
خاقانی.
خرسند نگردد بهمه ملک ری اکنون
آن دل که همی بود بخرسندی خرسند.
خاقانی.
خسرو خرسندی من درربود
تاج کیانی ز سر کیقباد.
خاقانی.
همان زاهد که شد در دامن غار
بخرسندی مسلم گشت از اغیار
همان کهبد که ناپیداست در کوه
بپرواز قناعت رست از انبوه.
نظامی.
بخدمت خاص کن خرسندیم را
بکس مگذار حاجتمندیم را.
نظامی.
خرسندی را بطبع دربند
میباش بدانچه هست خرسند.
نظامی.
نه ایمن تر ز خرسندی جهانی است
نه به زآسودگی نزهت ستانی است.
نظامی.
و گفت مروت خرسندی به از مروت دادن. (تذکره الاولیاء عطار).
چون به امر اهبطوابندی شدند
حبس خشم و حرص و خرسندی شدند.
مولوی.
مرا اگر همه آفاق خوبرویانند
بهیچ روی نمی باشد از تو خرسندی.
سعدی.
خدایا منعمم گردان بدرویشی و خرسندی.
حافظ.
، تسلیم. (یادداشت بخط مؤلف) :
تو خرسندی بکار آور دراین بند
که بی انده بود همواره خرسند.
(ویس و رامین).
لیکن چکنم گر نکنم از تو شکیب
خرسندی عاشقان ضروری باشد.
سعدی.
، رضا. (یادداشت بخط مؤلف) :
بسی بردباریست کز بددلی است
بسی نیز خرسندی از کاهلی است.
(گرشاسب نامه).
دلم آبستن خرسندی آمد
اگر شد مادر روزی سترون.
خاقانی.
کاهلی را خرسندی مخوان که نقش عالم... چنین بسته اند که تا تو... میان جهد نبندی ترا هیچ کار نگشاید. (مرزبان نامه).
، سلوت. (دهار) ، شادی. شادکامی
لغت نامه دهخدا
تصویری از مستندین
تصویر مستندین
جمع مستند، گواه آورندگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسروری
تصویر مسروری
مسرور بودن نشاط شادمانی
فرهنگ لغت هوشیار
مستنده در فارسی مونث مستند بنگرید به مستند مونث مستند، جمع مستندات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستعدی
تصویر مستعدی
یاریخواه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سمرقندی
تصویر سمرقندی
منسوب به سمرقند از مردم سمرقند اهل سمرقند، آنچه در سمرقند سازند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خرسندی
تصویر خرسندی
قناعت، رضایت، شادمانی بشاشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستمندی
تصویر مستمندی
گله مندی شکایت، غمگینی اندوهناکی، تهیدستی فقر
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه بمیرد فانی: ازثری تا باوج چرخ اثیار همه میرنده اند دون و امیر. (حدیقه)، جمع میرندگان
فرهنگ لغت هوشیار
بنگرید به مصطکی گونه ای سقز که بصورت شیرابه ای بر اثر ایجاد شکاف از ساقه و شاخه های درختچه مصطکی خارج میشود وبصورت قطرات کوچکی در محل شکاف منعقد میگردد. قطرات سخت شده مصطکی بدرشتی نخودی کوچک و رنگش زرد پریده و کمی شفاف است و بو و طعم آن ملایم ومطبوع میباشد. در گرمای 108 درجه ذوب میشود وبر اثر جویدن بسهولت در زیر دندان نرم میگردد. مصطکی کمی از آب سنگین تر است و دراتروکلروفرم واسانس تربانتین و بمقدار کم در الکل حل میشود. گاهی مصطکی بجای آنکه برروی شاخه ها و ساقه درخت باقی بماند در پای درخت بر روی هم انباشته شده بصورت قطعات نسبه بزرگ در میاید. این قسم نوع خالص مصطکی را تشکیل میدهد. نوع اخیر رنگ قهوه یی دارد ومعمولا دارای ماسه وناخالصی های دیگر است. نوع مرغوب مصطکی بصورت دانه های کوچکی است و بمصرف جویدن میرسد کندر رومی کندرک مصطکا علک خاییدنی کندرو علک رومی مسطنجی. یا درخت مصطکی. درختچه ایست از تیره سماقی ها که در حقیقت یکی از گونه های پسته بشمار میرود و شاخه های ناهموار وبرگهایی مرکب از 5 تا 12 زوج برگچه با یک برگچه انتهایی دارد و معمولا در نواحی بحرالروم (مدیترانه) مخصوصا مجمع الجزایر یونان پرورش می یابد. از ساقه و شاخه های این درختچه بر اثر ایجاد شکاف شیرابه ای خارج میشود که بسهولت قطرات کوچکی در محل شکاف منعقد میگردد. معمولا از هر درخت سالیانه معادل 4 تا 5 کیلوگرم از این ماده که به مصطکی موسوم است بدست میاید درخت علک رومی درخت کندرک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خرسندی
تصویر خرسندی
رضا
فرهنگ واژه فارسی سره