نعت مفعولی از تسخیر. رام و فرمان بردار کرده شده و مطیع. (غیاث). تذلیل شده و هر مقهوری که در خود قدرت رهایی از قهر را نداشته باشد. (از اقرب الموارد). رام کرده. (دهار). رام گشته. فرمانبردارشده. (صراح). مغلوب و مقهور و خوار شده. و رجوع به تسخیر شود: همه اختران رای او را متابع همه خسروان حکم او را مسخر. فرخی. چو بندگان مسخر همی سجود کند زمین همت او را سپهر آینه فام. فرخی. وین جانوران روان گرفته بیچاره نبات را مسخر. ناصرخسرو. گویند مان بصورت خویش اینهمه همی کایشان همه خدای جهان را مسخرند. ناصرخسرو. این دار خلافت پدر را در زیر نگین مسخر آرم. خاقانی. با هر پیاده پای دواسبه فلک دوان سلطان یک سوارۀ گردون مسخرش. خاقانی. بسته کمر آسمان چو پیکان ماند به درت مسخران را. خاقانی. - مسخر ساختن، رام کردن. مسخر کردن. مطیع ساختن: مصطفی در شصت و سه، اسکندر اندر سی و دو دشمنان را مسخ کردند و مسخر ساختند. خاقانی. - مسخر شدن، رام شدن. مطیع گشتن. منقاد شدن: شیر بینم شده متابع رنگ باز بینم شده مسخر خاد. مسعودسعد. هرگزم در سر نبود این پشۀ سودا ولیک پیل اگر در بندمی افتد مسخر می شود. سعدی. جهان مسخر من می شود چو مست شوم پیاله در کف من خاتم سلیمان است. صائب. - مسخرکردن، رام کردن. مطیع ساختن. منقاد کردن. مقهور ساختن. ستدن. اشغال کردن: ای سند چو استر چه نشینی تو بر استر چون خویشتنی را نکند مرد مسخر. منجیک. پاک و بی عیب خدائی که قدیر است وعزیز ماه و خورشید مسخر کند و لیل و نهار. سعدی. ملوک روی زمین را به استمالت و حکمت چنان مطیع و مسخر کند که ملک یمین را. سعدی. - مسخر گرداندن، مسخر کردن. مطیع ساختن. رام گرداندن: منکران توحید و تمجید باری تعالی را به برهان قاطع شمشیر مسخر گردانید. (ترجمه تاریخ یمینی ص 348). - مسخر گشتن، رام گشتن. مسخر شدن. مطیع شدن. منقاد گشتن: وزین بیست و یک تن یکی پادشا شد دگر جمله گشتند او را مسخر. ناصرخسرو. ، کسی که مکلف شده باشد کاری را بدون دستمزد انجام دهد. (از اقرب الموارد). بدون اجرت به کاری واداشته شده
نعت مفعولی از تسخیر. رام و فرمان بردار کرده شده و مطیع. (غیاث). تذلیل شده و هر مقهوری که در خود قدرت رهایی از قهر را نداشته باشد. (از اقرب الموارد). رام کرده. (دهار). رام گشته. فرمانبردارشده. (صراح). مغلوب و مقهور و خوار شده. و رجوع به تسخیر شود: همه اختران رای او را متابع همه خسروان حکم او را مسخر. فرخی. چو بندگان مسخر همی سجود کند زمین همت او را سپهر آینه فام. فرخی. وین جانوران روان گرفته بیچاره نبات را مسخر. ناصرخسرو. گویند مان بصورت خویش اینهمه همی کایشان همه خدای جهان را مسخرند. ناصرخسرو. این دار خلافت پدر را در زیر نگین مسخر آرم. خاقانی. با هر پیاده پای دواسبه فلک دوان سلطان یک سوارۀ گردون مسخرش. خاقانی. بسته کمر آسمان چو پیکان ماند به درت مسخران را. خاقانی. - مسخر ساختن، رام کردن. مسخر کردن. مطیع ساختن: مصطفی در شصت و سه، اسکندر اندر سی و دو دشمنان را مسخ کردند و مسخر ساختند. خاقانی. - مسخر شدن، رام شدن. مطیع گشتن. منقاد شدن: شیر بینم شده متابع رنگ باز بینم شده مسخر خاد. مسعودسعد. هرگزم در سر نبود این پشۀ سودا ولیک پیل اگر در بندمی افتد مسخر می شود. سعدی. جهان مسخر من می شود چو مست شوم پیاله در کف من خاتم سلیمان است. صائب. - مسخرکردن، رام کردن. مطیع ساختن. منقاد کردن. مقهور ساختن. ستدن. اشغال کردن: ای سند چو استر چه نشینی تو بر استر چون خویشتنی را نکند مرد مسخر. منجیک. پاک و بی عیب خدائی که قدیر است وعزیز ماه و خورشید مسخر کند و لیل و نهار. سعدی. ملوک روی زمین را به استمالت و حکمت چنان مطیع و مسخر کند که ملک یمین را. سعدی. - مسخر گرداندن، مسخر کردن. مطیع ساختن. رام گرداندن: منکران توحید و تمجید باری تعالی را به برهان قاطع شمشیر مسخر گردانید. (ترجمه تاریخ یمینی ص 348). - مسخر گشتن، رام گشتن. مسخر شدن. مطیع شدن. منقاد گشتن: وزین بیست و یک تن یکی پادشا شد دگر جمله گشتند او را مسخر. ناصرخسرو. ، کسی که مکلف شده باشد کاری را بدون دستمزد انجام دهد. (از اقرب الموارد). بدون اجرت به کاری واداشته شده
نعت فاعلی از تسخیر. تسخیرکننده، تکلیف کننده کسی را به کاری بدون مزد. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) ، مطیع ومنقاد کننده. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). - مسخرالریاح، از صفات باری تعالی. و رجوع به تسخیر شود
نعت فاعلی از تسخیر. تسخیرکننده، تکلیف کننده کسی را به کاری بدون مزد. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) ، مطیع ومنقاد کننده. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). - مسخرالریاح، از صفات باری تعالی. و رجوع به تسخیر شود
آنکه مردمان با وی مطایبه کنند و استهزا و سخریه نمایند. (آنندراج). آنکه مردمان به او سخریه و استهزاء کنند. (کشاف اصطلاحات الفنون). آنکه بر او فسوس کنند. ج، مساخر. (دهار). استهزأکننده و ریشخندکننده و بذله گو و لطیفه گو و بیهوده گو و مقلد و خوش طبع و شوخ و آنکه چیزهای خنده دارو مضحک ظاهر می سازد، و هر چیز مضحک و خرمی آور. (ناظم الاطباء). آنکه با کارها یا گفته های خنده آور مردم را خنداند. آنکه در دربار سلطانی شاه را به گفته ها و کرده های خویش خنداند. هازل. (نصاب الصبیان). ضحکه. (دهار). لوده. فسوس. افسوس. فسوسگر. افسوسگر. فسوسی. مضحکه. دلقک: چه زنی طعنه که با هیزان هیزند همه که توئی هیز و توئی مسخره و شنگ و مشنگ. حصیری (از فرهنگ اسدی). این مسخره با زن بسگالید و برفتند تا جایگه قاضی با بانگ و علالا. نجیبی (از فرهنگ اسدی). چرا چون ز یک اصل بود آدمی یکی عالم آمد یکی مسخره. (از قرهالعیون). آنچه برادرش داده است به صلت... و دبدبه زن را و مسخره را باید پس ستد. (تاریخ بیهقی ص 259). لاجرم خلق همه همچو امامان شده اند یکسره مسخره و مطرب و طرار و طناز. ناصرخسرو. چون نشنوی همی و نبینی همی به دل گوشت به مطرب است و دو چشمت به مسخره. ناصرخسرو. متوکل مزاح پیشه بود، و مسخره ای بود که او را متوکل پیوسته عذاب داشتی... و متوکل از آن خندیدی و او فریاد داشتی. (مجمل التواریخ و القصص). همچو دزدان به کنب بستۀ آونگ دراز دزد نی چوب خورد، کاج خوردمسخره نی. سوزنی. از مطرب بد زخمه و شب بازی بدساز سنگ و سرح (؟) حبه زن و مسخره و حیز. سوزنی. فلک به مسخرۀ مست پشت خم ز فتادن ز زخم سیلی مردان کبود گردن و پشتش. خاقانی. پیش هر خس چو کرم فرمان یافت عقل را مسخره فرمان چه کنم. خاقانی. در کشتی مسخره ای بود هر ساعتی بیامدی و موی سر من بگرفتی و برکندی و سیلی بر گردن زدی من خود را بر مراد خود یافتمی. (تذکرهالاولیاء عطار). یک بار دیگر آن بود که در حالی گرفتار آمدم مسخره ای بر من بول کرد آنجا نیز شاد شدم. (تذکره الاولیاءعطار). این مسخره را اندیشۀ سفری افتاد. (جهانگشای جوینی). در آخربدو گفتم ای مسخره چه کردی تو باری بدین محبره. یحیی کاشی (در مناظره با قلمدان). - مسخره مرد، مردی لوده و شوخ: بوقی پاسبان لشکر و مسخره مردی خوش. (تاریخ بیهقی ص 460). ، سخریه و فسوس و استهزاء و خندخریش و وشیه. (ناظم الاطباء). افسوس. زیچ. لاغ: هر چه به عالم دغاو مسخره بوده است از در فرغانه تا به غزنی و قزدار. نجیبی. گوش و دل خلق همه زین سبب زی غزل و مسخره و طیبت است. ناصرخسرو. بیتی دو سه ثنای تو خواهم به نظم کرد وانگه فروروم به مزیح و به مسخره. سوزنی. ، در اصطلاح صوفیه، آنکه در هنگامۀ مردمان کشف و کرامات خود بیان کند و لاف درویشی و معرفت زند. (کشاف اصطلاحات الفنون) (آنندراج)
آنکه مردمان با وی مطایبه کنند و استهزا و سخریه نمایند. (آنندراج). آنکه مردمان به او سخریه و استهزاء کنند. (کشاف اصطلاحات الفنون). آنکه بر او فسوس کنند. ج، مساخر. (دهار). استهزأکننده و ریشخندکننده و بذله گو و لطیفه گو و بیهوده گو و مقلد و خوش طبع و شوخ و آنکه چیزهای خنده دارو مضحک ظاهر می سازد، و هر چیز مضحک و خرمی آور. (ناظم الاطباء). آنکه با کارها یا گفته های خنده آور مردم را خنداند. آنکه در دربار سلطانی شاه را به گفته ها و کرده های خویش خنداند. هازل. (نصاب الصبیان). ضحکه. (دهار). لوده. فسوس. افسوس. فسوسگر. افسوسگر. فسوسی. مضحکه. دلقک: چه زنی طعنه که با هیزان هیزند همه که توئی هیز و توئی مسخره و شنگ و مشنگ. حصیری (از فرهنگ اسدی). این مسخره با زن بسگالید و برفتند تا جایگه قاضی با بانگ و علالا. نجیبی (از فرهنگ اسدی). چرا چون ز یک اصل بود آدمی یکی عالم آمد یکی مسخره. (از قرهالعیون). آنچه برادرش داده است به صلت... و دبدبه زن را و مسخره را باید پس ستد. (تاریخ بیهقی ص 259). لاجرم خلق همه همچو امامان شده اند یکسره مسخره و مطرب و طرار و طناز. ناصرخسرو. چون نشنوی همی و نبینی همی به دل گوشت به مطرب است و دو چشمت به مسخره. ناصرخسرو. متوکل مزاح پیشه بود، و مسخره ای بود که او را متوکل پیوسته عذاب داشتی... و متوکل از آن خندیدی و او فریاد داشتی. (مجمل التواریخ و القصص). همچو دزدان به کنب بستۀ آونگ دراز دزد نی چوب خورد، کاج خوردمسخره نی. سوزنی. از مطرب بد زخمه و شب بازی بدساز سنگ و سرح (؟) حبه زن و مسخره و حیز. سوزنی. فلک به مسخرۀ مست پشت خم ز فتادن ز زخم سیلی مردان کبود گردن و پشتش. خاقانی. پیش هر خس چو کرم فرمان یافت عقل را مسخره فرمان چه کنم. خاقانی. در کشتی مسخره ای بود هر ساعتی بیامدی و موی سر من بگرفتی و برکندی و سیلی بر گردن زدی من خود را بر مراد خود یافتمی. (تذکرهالاولیاء عطار). یک بار دیگر آن بود که در حالی گرفتار آمدم مسخره ای بر من بول کرد آنجا نیز شاد شدم. (تذکره الاولیاءعطار). این مسخره را اندیشۀ سفری افتاد. (جهانگشای جوینی). در آخربدو گفتم ای مسخره چه کردی تو باری بدین محبره. یحیی کاشی (در مناظره با قلمدان). - مسخره مرد، مردی لوده و شوخ: بوقی پاسبان لشکر و مسخره مردی خوش. (تاریخ بیهقی ص 460). ، سخریه و فسوس و استهزاء و خندخریش و وشیه. (ناظم الاطباء). افسوس. زیچ. لاغ: هر چه به عالم دغاو مسخره بوده است از در فرغانه تا به غزنی و قزدار. نجیبی. گوش و دل خلق همه زین سبب زی غزل و مسخره و طیبت است. ناصرخسرو. بیتی دو سه ثنای تو خواهم به نظم کرد وانگه فروروم به مزیح و به مسخره. سوزنی. ، در اصطلاح صوفیه، آنکه در هنگامۀ مردمان کشف و کرامات خود بیان کند و لاف درویشی و معرفت زند. (کشاف اصطلاحات الفنون) (آنندراج)