جدول جو
جدول جو

معنی مسحات - جستجوی لغت در جدول جو

مسحات
(مِ)
بیلی که به آن از زمین گل کنند. بیلچه. (غیاث). رجوع به مسحاه شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مساحت
تصویر مساحت
سطحی که میان مجموعه ای از خطوط یا مرزها قرار دارد، اندازۀ سطح، دانش اندازه گرفتن زمین
فرهنگ فارسی عمید
(مُ سَنْ نا)
مسناه. رجوع به مسناه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ حِ)
نعت فاعلی از اسحات. رجوع به اسحات شود. آنکه از بیخ بر می کند چیزی را. (ناظم الاطباء). از بیخ برکننده مال را. (از اقرب الموارد) ، آنکه حرام می ورزد و کسب حرام می کند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
جمع واژۀ ماحی. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به ماحی شود
لغت نامه دهخدا
(مِ)
رنده. (دهار). رندۀ نجاران. (غیاث) (آنندراج). آلت تراشیدن مانند تیشه. منحت. ج، مناحیت. (از اقرب الموارد) ، تیشۀ بزرگ. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مُ سَبْ بِ)
جمع واژۀ مسبحه. رجوع به مسبحه شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
جمع واژۀ مساحه. رجوع به مساحت و مساحه شود
لغت نامه دهخدا
(مِ)
پوست تنکی که می پوشاند سطح خارجی استخوانهای سر را. ج، مساحیق. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
بیل آهنی و کلند. (منتهی الارب). بیل آهنین. (دهار). وسیله ای از آهن که زمین را بدان پاک کنند. (از اقرب الموارد). مسحات. مقحاه. مجرفه. بیلچه. خاک انداز. استام. خیسه. چمچه. کمچه. ج، مساحی. (اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
نعت مفعولی از سحت. رجوع به سحت شود، مال مسحوت، مال برده و از بیخ برکنده شده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). مسحت. و رجوع به مسحت شود، مسحوت الجوف و المعده، آنکه سیر نشود. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، آنکه به تخمه و سنگینی معده مبتلی گردد. از اضداد است. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، فراخ شکم. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مَ سَرْ را)
جمع واژۀ مسرّه و مسرّت. رجوع به مسرت و مسره شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مؤنث أمسح. (از اقرب الموارد). رجوع به أمسح شود، زمین هموار سنگریزه ناک که در آن گیاه نباشد. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ج، مساح و مساحی. (اقرب الموارد) ، زمین سرخ. (از اقرب الموارد) ، زن لاغر سرین خردپستان. (منتهی الارب). رسحاء. (اقرب الموارد). و رجوع به رسحاء شود، زن یک چشمه. (منتهی الارب). عوراء. (اقرب الموارد) ، زن برابر و هموار پای. (منتهی الارب) ، زن بسیار سیرکننده در سیاحت خود. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، زن بسیار دروغگوی. (منتهی الارب). کذابه. (اقرب الموارد) ، زن که ران او بهم ساید. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَحات ت)
برگ فروریخته، پوست بازکنده و خراشیده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تحات و تحاتت شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
جمع واژۀ مسوح و مسوحه. مطلقاً داروهائی را گویند که بوسیلۀ دستها ببدن آدمی مالش دهند. (از بحر الجواهر) : دراطلیه و مسوحات ملذذ جهت تقویت باه. (از کتاب هدایهالملوک ابن الفقیه اصفهانی از یادداشت مرحوم دهخدا). ادهان مرکبه. مسوحا. و رجوع به مسوح و مسوحه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ سَمْ ما)
رسم الخطی از مسماه. تأنیث مسمی. نامیده شده. اسم گذاشته. (از ناظم الاطباء). و رجوع به مسماه و مسمی شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مسلاه. سبب تسلی و خرسندی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به مسلاه شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ سحت. کسب های حرام و ننگین
لغت نامه دهخدا
(مَ / مِ گُ)
حرام ورزیدن: اسحت السحت، حرام ورزید. (منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
(مُ حَ)
نعت مفعولی از اسحات. رجوع به اسحات شود، مال مسحت، مال برده و از بیخ برکنده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). مسحوت. و رجوع به مسحوت شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از اسحات
تصویر اسحات
جمع سحت، کسبهای ننگین وحرام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منحات
تصویر منحات
رنده از ابزار های درود گری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسحاء
تصویر مسحاء
زمین هموار، زن خرد پستان، ساییده ران، دروغگوی: زن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسحاه
تصویر مسحاه
بیل بیل آهنی، کلند، بیلچه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسوحات
تصویر مسوحات
جمع مسوحه (مسوح)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسحوت
تصویر مسحوت
از بیخ بر کنده، داراک برده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسحت
تصویر مسحت
از بیخ بر کنده، داراک برده
فرهنگ لغت هوشیار
جمع مسره، شادی ها خرمی ها دوشش ها جمع مسرت شادیها سرورها: زمام تصرفی در مصالح و مفاسد و مسرات و مساآت در دست اختیار ایشان بدان جهت نهادند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مساحت
تصویر مساحت
زمین پیمایی، سطح قسمتی معین از محوطه ای، پیمودن زمین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مساحت
تصویر مساحت
((مِ حَ))
پیمودن یا اندازه گرفتن زمین
فرهنگ فارسی معین
سطح، اندازه گیری، پیمایش
فرهنگ واژه مترادف متضاد