جدول جو
جدول جو

معنی مستکرم - جستجوی لغت در جدول جو

مستکرم(مُ تَ رِ)
نعت فاعلی از استکرام. بزرگواری بدست آورنده. (از منتهی الارب) ، چیزی نفیس و گرامی پیداکننده وچیزی گرامی خواهنده و کریم و گرامی یابنده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به استکرام شود
لغت نامه دهخدا
مستکرم
بزرگواری بدست آورنده
تصویری از مستکرم
تصویر مستکرم
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مستدرک
تصویر مستدرک
تدارک شده، تلافی شده، رفع توهم شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستکره
تصویر مستکره
ناپسند، نفرت انگیز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستخدم
تصویر مستخدم
خدمتگزار، کسی که از او در برابر حقوق مشخص خدمت می خواهند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستکره
تصویر مستکره
کریه و زشت داننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستخرج
تصویر مستخرج
استخراج کننده، بیرون آورنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستدام
تصویر مستدام
دوام یافته، پایدار، دائم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستشرف
تصویر مستشرف
عالی، ممتاز، گران بها
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ رِ)
نعت فاعلی از مصدر استحرام. حرام شمرنده. (اقرب الموارد). رجوع به استحرام شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ کَرْ رِ)
به تکلف کرم نماینده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کسی که به تکلف سخاوت و جوانمردی میکند. (ناظم الاطباء) ، آن که از لؤم و جز آن دور باشد. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). سزاوار ستایش و مکرم. (ناظم الاطباء). رجوع به تکرم شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ رِ)
نعت فاعلی از استقرام. شتر جوان که ’قرم’ شده باشد. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به استقرام و قرم شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ رَهْ)
نعت مفعولی از استکراه. آنچه کریه بشمار آمده باشد. (از اقرب الموارد). ناپسند. کریه. رجوع به استکراه شود: چه سلاطین کامگار را هیچ خصلتی مستکره تر از آن نتواند بود که برامثال این معانی اقدام نمایند. (سندبادنامه ص 74). او اول کسی است که خراج پدید کرد و سنت گردانید و عجم آن را مستعظم و مستکره شمردند. (تاریخ قم ص 183)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ رِهْ)
نعت فاعلی از استکراه. مکروه و ناخوش و زشت داننده چیزی را. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به استکراه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
نعت فاعلی از استکراء. به کرایه گیرنده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به استکراء شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از مستدیم
تصویر مستدیم
همیشه دارنده نگاهدارنده همیشگی، درنگ ورزنده درنگ کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستشمم
تصویر مستشمم
بوینده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستحکم
تصویر مستحکم
استوار گردنده، متین، پایدار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستشرق
تصویر مستشرق
خاور شناس
فرهنگ لغت هوشیار
در نگرنده، بلند، چیره آنکه چیزی را تحت نظر خود قرار میدهد، مسلط، مرتفع بلند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستخدم
تصویر مستخدم
خدمت خواهنده، به خادمی گیرنده و کسی را بخدمت وادار کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستخرج
تصویر مستخرج
مامور تعیین و وصول مالیات ارضی بدرد آورده شده، بیرون کرده شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستدام
تصویر مستدام
همیشه و همیشگی خواهنده
فرهنگ لغت هوشیار
تدارک شده، جبران شده، عاید شدن، بمقام وصل رسیدن ساختاریده (از ریشه پهلوی) آماده شده، پاینوشت پاینامه، روشن گشته تدارک شده جبران شده، رفع تو هم شده، ذیلی بر کتاب یا رساله یامقاله که درآن بعض نکات شرح شود، استدراک در فن استیفا عبارت بود از تفاوتی که بهنگام مقابله نسخه مشرف بانسخه عامل ابر اثر فوت یا غیبت کسی که محصول یا مزروعی باید عاید وی گردد حاصل میگردیده و بعبارت دیگر چون کسی که باید از محصول یا مزروع بهره مند گردد در میان نبوده آنچه بوی تعلق میگرفته صرفه پرداخت کننده می گردیده و این بظاهر مستدرک نامیده میشده است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستذکر
تصویر مستذکر
یاد کننده، یاد گیرنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستارب
تصویر مستارب
وامدار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستبکر
تصویر مستبکر
باد سار بد دماغ، گردنکش، خود خواه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستثمر
تصویر مستثمر
یابنده ثمر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متکارم
تصویر متکارم
دارای عزت و با احترام
فرهنگ لغت هوشیار
مبتکره در فارسی مونث مبتکر نو پدید نو آیین مبتکره در فارسی مونث مبتکر: و پسر زا زنی که نخستین فرزندش پسر باشد مونث مبتکر جمع مبتکرات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استکرام
تصویر استکرام
گرامی خواست گرامی خواستن، گرامی یافتن، بزرگواری
فرهنگ لغت هوشیار
بد آیند نا خوش نا خوشایند بد داننده زشت داننده زشت دانسته ناخوش شمرده کراهت داشته. زشت و کریه داننده ناخوش شمرنده، جمع مستکرهین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستکره
تصویر مستکره
((مُ تَ رِ))
زشت دانسته، کراهت داشته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مستشرق
تصویر مستشرق
((مُ تَ رِ))
شرق شناس. کارشناس
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مستشرق
تصویر مستشرق
خاور شناس
فرهنگ واژه فارسی سره