جدول جو
جدول جو

معنی مستولد - جستجوی لغت در جدول جو

مستولد(مُ تَ لِ)
خواهندۀ ولد و فرزند، باردار سازنده زن را. (از اقرب الموارد). و رجوع به استیلاد شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از متولد
تصویر متولد
زاییده شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستولی
تصویر مستولی
چیره، مسلط، کسی که بر چیزی کاملاً دست یابد
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ رِ)
ابن علفۀ تیمی، از تیم الرباب. از اباضیه بود و بعد از واقعۀ نهروان، در نخیله بر علی بن ابی طالب (ع) خروج کرد ولی توانست خود را در کوفه مخفی کند. سپس به سال 42 هجری قمری در عهد حکومت مغیره بن شعبه بار دیگر خروج کرد و در جنگی که بین او و معقل بن قیس ریاحی به سال 43 هجری قمری رخ داد هر دو تن کشته شدند. (از الاعلام زرکلی ج 8 ص 107 از الکامل ابن اثیر و تاریخ طبری)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ لِ دَ)
تأنیث مستولد. رجوع به مستولد شود، در اصطلاح فقهی، زنی که فرزندی بزاید خواه به ملک ’نکاح’ باشد یا به ملک ’یمین’. (از تعریفات جرجانی)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ بِ)
نادان و جاهل نسبت به مکان، بدحال. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
مستول. نعت فاعلی از استیلاء. به غایت و هدف رسنده. (از اقرب الموارد) ، چیزی را به دست آورنده. (از اقرب الموارد). و رجوع به استیلاء شود. آنکه بر چیزی کاملاً تسلط یابد. بر کسی دست یابنده و غلبه کننده. (غیاث) (آنندراج). چیره شونده و غالب شونده بر کسی. (از اقرب الموارد). دست یافته. غالب. مسلط. چیره. زبردست گشته: بباید دانست نیکوتر که نفس گوینده پادشاه است مستولی و قاهر و غالب. (تاریخ بیهقی ص 96). مردی بود که از وی رادتر... کم دیدند اما تیرگی قوی بر وی مستولی بود. (تاریخ بیهقی).
وقتی که مردم در خشم شود سطوتی در او پیدا آید در آن ساعت بزرگ آفتی بر خرد وی مستولی باشد. (تاریخ بیهقی). مرا... دشمنی مستولی پیدا آمده است. (کلیله و دمنه). افعال ستوده و اقوال پسندیده مدروس گشته... و لوم و دنائت مستولی. (کلیله و دمنه).
یکی سر بر کنار یار و خواب صبح مستولی
چه غم دارد ز مسکینی که سر بر آستان دارد.
سعدی.
- مستولی شدن، استیلا یافتن. تسلط یافتن. چیره شدن. دست یافتن. غالب شدن: ترکمانان مستولی شدند. (تاریخ بیهقی ص 438). اندر اسلام و کفر هیچ پادشاه بر غور چنان مستولی نشد که سلطان شهید. (تاریخ بیهقی). فروتنی نمود و استرجاع کرد بعد از آنکه غصه و نوحه بر او مستولی شده بود. (تاریخ بیهقی ص 310).
چو شد سخاوت او بر زمانه مستولی
نیاز کرد جهان را به درد دل بدرود.
مسعودسعد.
به قوت شباب و مساعدت اصحاب و اتراب بر ملک مستولی شد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 313). او بر ملک فارس مستولی شد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 287). برادر او طغان خان بر ملک ماوراءالنهر مستولی شده و با سلطان طریق مهادات و مهادنت پیش گرفت. (ترجمه تاریخ یمینی). چون بازگشت معلوم کردندکی خزر مستولی شده اند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 94).
- مستولی گردانیدن، چیره کردن. غالب گردانیدن: این التماس هراس بر من مستولی گردانید. (کلیله و دمنه). در جمله نزدیک آمد که این هراس فکرت و ضجرت بر من مستولی گرداند. (کلیله و دمنه). گفتم تصور مرگ از خیال به در کن و وهم برطبیعت مستولی مگردان. (گلستان).
- مستولی گردیدن، مستولی گشتن. استیلا یافتن. چیره شدن: بیماری که اشارت طبیب را سبک دارد... هر لحظه ناتوانی بر وی مستولی گردد. (کلیله و دمنه). کاملتر مردمان آن است که... ضجرت محنت بر وی مستولی نگردد. (کلیله و دمنه).
- مستولی گشتن، چیره شدن. غالب گشتن. دست یافتن: سردار ملک عجم بود و بر آن ولایت مستولی گشت. (تاریخ بیهقی ص 679). رفتند و حبشه گرفتند و مستولی گشتند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 96). عمرولیث را به بلخ اسیر کرد و بر مملکت مستولی گشت. (تاریخ بخارای نرشخی ص 91).
، در اصطلاح احکام نجوم، کوکبی که استیلا دارد. (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به استیلا شود، در اصطلاح منطق، الفاظی که در حد اعتدال باشند و از رکاکتی که در سخن عوام باشد دور بوند و در تکلف بحدی نباشد که این را از محاورات خواص شمرند. (اساس الاقتباس ص 574)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ لِ)
مرد که از نکوهش باک ندارد. (از منتهی الارب). آنکه به مذمت و عار و ننگ اهمیت ندهد. (از اقرب الموارد). و رجوع به استیلاغ شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ لِ)
زمین تر شده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به استیلاخ شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ قِ)
آتش افروزنده. (از منتهی الارب). کسی که آتش می افروزد. افروزنده، آتش که شعله ور شده باشد. (از اقرب الموارد). شعله ور. افروخته. رجوع به استیقاد شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ فِ)
بر سر پای و دروا نشیننده. (از منتهی الارب). سرپا و بطور غیرمطمئن نشیننده. (از اقرب الموارد). مستوفز. و رجوع به مستوفز شود، فرستنده کسی را بعنوان ’وفد’ و هیئت اعزامی. (از اقرب الموارد). و رجوع به استیفاد شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَصِ)
وصیده و حظیره سازنده در کوه. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به استیصاد شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ رِ)
واردشونده و درآینده بر آب، درآورنده و حاضرکننده، امین دارنده کسی را برچیزی. (از اقرب الموارد). و رجوع به استیراد شود
لغت نامه دهخدا
دوستی دارنده، کار پذیرنده، سرکار و مباشر، سازمان و یا کاری را بعهده گیرنده، سرپرست املاک موقوفه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستولی
تصویر مستولی
چیزی را بدست آورنده، چیره و غالب شونده بر کسی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستولی
تصویر مستولی
((مُ تَ))
غالب، چیره شونده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متولد
تصویر متولد
((مُ تَ وَ لِّ))
زاییده شده، تولد یافته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متولد
تصویر متولد
زایچه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مستولی
تصویر مستولی
چیره
فرهنگ واژه فارسی سره
چیره، غالب، فایق، مسلط
متضاد: مغلوب
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از متولد
تصویر متولد
জন্মগ্রহণ
دیکشنری فارسی به بنگالی
تصویری از متولد
تصویر متولد
जन्मा
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از متولد
تصویر متولد
рожденный
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از متولد
تصویر متولد
nacido
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از متولد
تصویر متولد
geboren
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از متولد
تصویر متولد
народжений
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از متولد
تصویر متولد
urodzony
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از متولد
تصویر متولد
geboren
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از متولد
تصویر متولد
nascido
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از متولد
تصویر متولد
태어난
دیکشنری فارسی به کره ای