از خاندانهای بزرگ بیهق در قرن پنجم و ششم بوده است که جد آنها خواجه ابوالحسن محمد بن علی المستوفی از ناحیت طریثیت بود و به قصبۀ سبزوار آمده بود. رجوع به تاریخ بیهقی ص 118 شود
از خاندانهای بزرگ بیهق در قرن پنجم و ششم بوده است که جد آنها خواجه ابوالحسن محمد بن علی المستوفی از ناحیت طریثیت بود و به قصبۀ سبزوار آمده بود. رجوع به تاریخ بیهقی ص 118 شود
مستوف. نعت فاعلی از استیفاء. آنکه حق خود را بطور وافی و کافی بگیرد. (از اقرب الموارد)، تمام را فراگیرنده. (از منتهی الارب) (غیاث) (آنندراج). و رجوع به استیفاء شود. ، سر دفتر اهل دیوان که از دیگر محاسبان حساب گیرد. (غیاث) (آنندراج). سرآمددفترداران مالیۀ یک مملکت. سرآمد دفترداران باج و خراج. آمارگیر. آماره گیر. آمارگیره. محاسب متصدی دخل و خرج و حساب درآمد و هزینه: بگوید مستوفیان را تا خط بر حاصل و باقی وی کشند. (تاریخ بیهقی ص 124). مستوفی و کدخدای وی را [اریارق را] که گرفته بودند آنجای آوردند و درها بگشادند و بسیار نعمت برداشتند. (تاریخ بیهقی ص 228). گفت [مسعود] برپسرت [ابواحمد] مستوفیان چند مال حاصل فرود آورده اند گفت شانزده هزار دینار. (تاریخ بیهقی). مستوفی ممالک مشرق نظام دین کز کلک تست تیر فلک را مسیر تنگ. سوزنی. چون وزیر و میر و مستوفی تو باشی کی بود مدحت آرای وزیر و میر و مستوفی ذمیم. سوزنی. مستوفی عقل و مشرف رای در مملکت تو کارفرمای. نظامی. صرف کرد آن همه به بی خوفی فارغ از مشرفان و مستوفی. نظامی. پدر جدم مرحوم امین الدین نصیر مستوفی که در عهد سلاجقه مستوفی دیوان سلاطین عراق بوده... (نزههالقلوب ج 3 ص 48). ناظر مهر نموده به مستوفی ارباب التحاویل سپارند. (تذکرهالملوک چ دبیرسیاقی ص 11). شغل مشارالیه [مستوفی سرکار غلامان] آن است که سر رشتۀ نفری و تاریخ صدور ارقام ملازمت وقدر مواجب و... درست میداشته. (تذکرهالملوک ص 38)، مفتش حساب، امین حساب. (ناظم الاطباء)
مستوف. نعت فاعلی از استیفاء. آنکه حق خود را بطور وافی و کافی بگیرد. (از اقرب الموارد)، تمام را فراگیرنده. (از منتهی الارب) (غیاث) (آنندراج). و رجوع به استیفاء شود. ، سر دفتر اهل دیوان که از دیگر محاسبان حساب گیرد. (غیاث) (آنندراج). سرآمددفترداران مالیۀ یک مملکت. سرآمد دفترداران باج و خراج. آمارگیر. آماره گیر. آمارگیره. محاسب متصدی دخل و خرج و حساب درآمد و هزینه: بگوید مستوفیان را تا خط بر حاصل و باقی وی کشند. (تاریخ بیهقی ص 124). مستوفی و کدخدای وی را [اریارق را] که گرفته بودند آنجای آوردند و درها بگشادند و بسیار نعمت برداشتند. (تاریخ بیهقی ص 228). گفت [مسعود] برپسرت [ابواحمد] مستوفیان چند مال حاصل فرود آورده اند گفت شانزده هزار دینار. (تاریخ بیهقی). مستوفی ممالک مشرق نظام دین کز کلک تست تیر فلک را مسیر تنگ. سوزنی. چون وزیر و میر و مستوفی تو باشی کی بود مدحت آرای وزیر و میر و مستوفی ذمیم. سوزنی. مستوفی عقل و مشرف رای در مملکت تو کارفرمای. نظامی. صرف کرد آن همه به بی خوفی فارغ از مشرفان و مستوفی. نظامی. پدر جدم مرحوم امین الدین نصیر مستوفی که در عهد سلاجقه مستوفی دیوان سلاطین عراق بوده... (نزههالقلوب ج 3 ص 48). ناظر مهر نموده به مستوفی ارباب التحاویل سپارند. (تذکرهالملوک چ دبیرسیاقی ص 11). شغل مشارالیه [مستوفی سرکار غلامان] آن است که سر رشتۀ نفری و تاریخ صدور ارقام ملازمت وقدر مواجب و... درست میداشته. (تذکرهالملوک ص 38)، مفتش حساب، امین حساب. (ناظم الاطباء)
نعت مفعولی از استیفاء. حق که بطور کامل گرفته شده باشد. (از اقرب الموارد) ، کامل. جامع. مفصل. به تفصیل: شرح و تفصیل آن مستوفی بیاورده. (کلیله و دمنه). علماء عصر و فضلاء دهر را جمع کرد تا در تفسیر قرآن مجید... تصنیفی مستوفی کردند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 253). و رجوع به استیفاء شود
نعت مفعولی از استیفاء. حق که بطور کامل گرفته شده باشد. (از اقرب الموارد) ، کامل. جامع. مفصل. به تفصیل: شرح و تفصیل آن مستوفی بیاورده. (کلیله و دمنه). علماء عصر و فضلاء دهر را جمع کرد تا در تفسیر قرآن مجید... تصنیفی مستوفی کردند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 253). و رجوع به استیفاء شود
تثنیۀ مساوی (در حالت رفعی). مساویین. رجوع به مساوی شود، در اصطلاح منطق، دو کلی بوند که از لحاظ مصداق یکی باشند و هر یک بر مصادیق دیگری به طور کلی صادق باشد. (از فرهنگ علوم عقلی)
تثنیۀ مساوی (در حالت رفعی). مساویین. رجوع به مساوی شود، در اصطلاح منطق، دو کلی بوند که از لحاظ مصداق یکی باشند و هر یک بر مصادیق دیگری به طور کلی صادق باشد. (از فرهنگ علوم عقلی)
قومی از شبانکارگان. (فارسنامۀ ابن البلخی چ اروپا ص 167). ابن البلخی در مورد ایشان چنین آورده است: قومی مجهول اند بی اصل و ایشان را فضلویه برکشید و قلعۀ سهاره بدیشان داد و رکن الدوله خمارتکین اقطاعی اندک داده بود ایشان را و دو پسر را از آن شاهنشاه ری که او را مجدالدوله گفتندی، به اول عهد جلالی به فیروزآباد فرستاده بودند و آن جایگه به اقطاع بدیشان داده و امیرویه مسعودی که مقدم ایشان بود این دو پسر را بکشت و فیروزآباد به دست گرفت بعد از عهد جلالی و قومی شدند و پس بیشترین اعمال شاپور خوره به دست گرفت و قوی شد و پس از آن به روزگار ابوسعد کازرون تاختن برد و امیرویه را بکشت به شبیخون، و پسری داشت وشتاسف نام و به جانب حسویه پیوست و فیروزآباد بر وی مقرر داشت و چون اتابک چاولی به پارس آمد همگان را قمع کرد و از معروفان ایشان سیاه میل مانده است و تنی چند دو (کذا) از پسران ابوالهیج و دیگر اتباع اند. (فارسنامۀ ابن البلخی چ اروپا ص 167)
قومی از شبانکارگان. (فارسنامۀ ابن البلخی چ اروپا ص 167). ابن البلخی در مورد ایشان چنین آورده است: قومی مجهول اند بی اصل و ایشان را فضلویه برکشید و قلعۀ سهاره بدیشان داد و رکن الدوله خمارتکین اقطاعی اندک داده بود ایشان را و دو پسر را از آن شاهنشاه ری که او را مجدالدوله گفتندی، به اول عهد جلالی به فیروزآباد فرستاده بودند و آن جایگه به اقطاع بدیشان داده و امیرویه مسعودی که مقدم ایشان بود این دو پسر را بکشت و فیروزآباد به دست گرفت بعد از عهد جلالی و قومی شدند و پس بیشترین اعمال شاپور خوره به دست گرفت و قوی شد و پس از آن به روزگار ابوسعد کازرون تاختن برد و امیرویه را بکشت به شبیخون، و پسری داشت وشتاسف نام و به جانب حسویه پیوست و فیروزآباد بر وی مقرر داشت و چون اتابک چاولی به پارس آمد همگان را قمع کرد و از معروفان ایشان سیاه میل مانده است و تنی چند دو (کذا) از پسران ابوالهیج و دیگر اتباع اند. (فارسنامۀ ابن البلخی چ اروپا ص 167)