جدول جو
جدول جو

معنی مستوفا - جستجوی لغت در جدول جو

مستوفا
(مُ تَ)
مستوفی. تمام گرفته شده. (غیاث). بسیار. کافی:
قصیده خرد ولیکن به قدر و فضل بزرگ
به لفظ موجز و معنیش باز مستوفاست.
مسعودسعد.
و رجوع به مستوفی ̍ شود
لغت نامه دهخدا
مستوفا
تام، تمام، جامع، فراگیر، کامل، مبسوط، وافی، استیفاشده
متضاد: مجمل
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مستعفی
تصویر مستعفی
کسی که از کار و خدمتی کناره گیری کند، استعفا کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستوفی
تصویر مستوفی
تمام و کامل، به طور کامل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستحفظ
تصویر مستحفظ
یاد گیرنده، محافظت کننده، نگهدارنده، نگهبان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستفاد
تصویر مستفاد
استفاده شده، برگرفته، به دست آمده، حاصل شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستغفر
تصویر مستغفر
کسی که استغفار می کند، آمرزش خواهنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از استشفا
تصویر استشفا
شفا خواستن، طلب شفا کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستوفی
تصویر مستوفی
محاسب و متصدی امور مالیاتی یک ناحیه، حسابدار و دفتردار خزانه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستدعا
تصویر مستدعا
درخواست شده، خواهش شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از استخفا
تصویر استخفا
پنهان شدن، پنهان کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستصفی
تصویر مستصفی
پاکیزه و تصفیه شده
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ فِ)
بر سر پای و دروا نشیننده. (از منتهی الارب). سرپا و بطور غیرمطمئن نشیننده. (از اقرب الموارد). مستوفز. و رجوع به مستوفز شود، فرستنده کسی را بعنوان ’وفد’ و هیئت اعزامی. (از اقرب الموارد). و رجوع به استیفاد شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ فِنْ)
مستوفی. رجوع به مستوفی شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ فِ)
تمام گیرندۀ حق خود. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، کامل کننده کاری را. (از اقرب الموارد). و رجوع به استیفار شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ فِ)
بر سر پای و دروا نشیننده. (از منتهی الارب). آنکه در حال ایستادن و غیرمطمئن بنشیند. یا اینکه زانوی خود را بر زمین گذاشته سرینش بالا باشد. یا اینکه بر دو پای خود برخاسته باشد ولی هنوز راست نایستاده و آمادۀ جهیدن باشد. (از اقرب الموارد). و رجوع به استیفاز شود، آرام نگرفته. نامطمئن. در حال حرکت. نامهیا: واجب چنان کردی که... گفتمی تا او بر تخت ملک نشست اما نگفتم که هنوز این ملک چون مستوفزی بود. و روی به بلخ داشت. (تاریخ بیهقی ص 88)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
مستوف. نعت فاعلی از استیفاء. آنکه حق خود را بطور وافی و کافی بگیرد. (از اقرب الموارد)، تمام را فراگیرنده. (از منتهی الارب) (غیاث) (آنندراج). و رجوع به استیفاء شود.
، سر دفتر اهل دیوان که از دیگر محاسبان حساب گیرد. (غیاث) (آنندراج). سرآمددفترداران مالیۀ یک مملکت. سرآمد دفترداران باج و خراج. آمارگیر. آماره گیر. آمارگیره. محاسب متصدی دخل و خرج و حساب درآمد و هزینه: بگوید مستوفیان را تا خط بر حاصل و باقی وی کشند. (تاریخ بیهقی ص 124). مستوفی و کدخدای وی را [اریارق را] که گرفته بودند آنجای آوردند و درها بگشادند و بسیار نعمت برداشتند. (تاریخ بیهقی ص 228). گفت [مسعود] برپسرت [ابواحمد] مستوفیان چند مال حاصل فرود آورده اند گفت شانزده هزار دینار. (تاریخ بیهقی).
مستوفی ممالک مشرق نظام دین
کز کلک تست تیر فلک را مسیر تنگ.
سوزنی.
چون وزیر و میر و مستوفی تو باشی کی بود
مدحت آرای وزیر و میر و مستوفی ذمیم.
سوزنی.
مستوفی عقل و مشرف رای
در مملکت تو کارفرمای.
نظامی.
صرف کرد آن همه به بی خوفی
فارغ از مشرفان و مستوفی.
نظامی.
پدر جدم مرحوم امین الدین نصیر مستوفی که در عهد سلاجقه مستوفی دیوان سلاطین عراق بوده... (نزههالقلوب ج 3 ص 48). ناظر مهر نموده به مستوفی ارباب التحاویل سپارند. (تذکرهالملوک چ دبیرسیاقی ص 11). شغل مشارالیه [مستوفی سرکار غلامان] آن است که سر رشتۀ نفری و تاریخ صدور ارقام ملازمت وقدر مواجب و... درست میداشته. (تذکرهالملوک ص 38)، مفتش حساب، امین حساب. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ فِ)
توفیق خواهنده از خدای و توفیق جوینده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، اًنه لمستوفق بالحجه، او بر صواب است در حجت. (منتهی الارب). و رجوع به استیفاق شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ فا)
نعت مفعولی از استیفاء. حق که بطور کامل گرفته شده باشد. (از اقرب الموارد) ، کامل. جامع. مفصل. به تفصیل: شرح و تفصیل آن مستوفی بیاورده. (کلیله و دمنه). علماء عصر و فضلاء دهر را جمع کرد تا در تفسیر قرآن مجید... تصنیفی مستوفی کردند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 253). و رجوع به استیفاء شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ فِ)
شتابنده و دونده، شتاباننده، شتران پراکنده، از شهر به درکننده و نفی نماینده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به استیفاض شود
لغت نامه دهخدا
تمامی حق را گرفتن، تمام فرا گرفتن، تمام باز ستدن، طلب تمام چیزی را کردن، شغل و وظیفه مستوفی حساب، تصفیه مالیات، انتفاع و بهره بردن از کار یا مال غیر با اجازه او. یا دیوات استیفا. اداره ای که مستوفیان و محاسبان در آن بکار مشغول بودند داراستیفا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استکفا
تصویر استکفا
کفایت کردن خواستن کار گزاری خواستن
فرهنگ لغت هوشیار
شفا خواستن، تندرستی خواستن، شفا طلبیدن، طلب شفا کردن، درمان خواستن، بهبود رهاندن، شکمروش طلب شفا کردن، شفا جستن شفا خواستن بهبود خواستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استصفا
تصویر استصفا
ناب جستن، یکدله خواستن (یکدله دوست بی نفاق و صافی)، پالیدن
فرهنگ لغت هوشیار
پنهان شدن، پنهان گشتن، پوشیده داشتن پنهان شدن، نهان گشتن، پوشیده گردیدن، پوشیده داشتن نهان داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستوفی
تصویر مستوفی
آمارگیر، حق گیرنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سست وفا
تصویر سست وفا
سست پیمان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستویا
تصویر مستویا
بطور برابری و راستی و مستقیم
فرهنگ لغت هوشیار
طلب عفو کردن عفو خواستن طلب بخشش کردن، خواهش رهایی از کار و خدمت کردن تقاضای معافیت از خدمت اداری کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستوفی
تصویر مستوفی
((مُ تَ))
حساب دار، دفتردار خزانه، تمام فراگیرنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مستوفی
تصویر مستوفی
همه را فراگرفته، تمام، کامل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از استعفا
تصویر استعفا
کناره گیری
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مستقلا
تصویر مستقلا
جداسرانه، خودسرانه
فرهنگ واژه فارسی سره
خزانه دار، خزانه دار کل، محاسب
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اسم درگذشته، متوفی، مرحوم، مرده، میت، وفات یافته
فرهنگ واژه مترادف متضاد