جدول جو
جدول جو

معنی مستقذر - جستجوی لغت در جدول جو

مستقذر(مُ تَذِ)
نعت فاعلی از استقذار. پلیددارنده و پلیدشمرنده. (از اقرب الموارد). رجوع به استقذار شود
لغت نامه دهخدا
مستقذر(مُ تَ ذَ)
نعت مفعولی از استقذار. پلید داشته شده و پلید بشمارآمده. (از اقرب الموارد). پلید. (از منتهی الارب). چرکین.
- جامۀ مستقذرالبطانه، جامه ای که آستر آن چرکین باشد. (ناظم الاطباء). رجوع به استقذار شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مستقر
تصویر مستقر
جای گرفته، قرارگاه، جای قرار گرفتن، مقر
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ ذِ)
نعت فاعلی از استبذار. شتابنده رو. (منتهی الارب). شتابنده رو و درگذرندۀ رسا. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به استبذار شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ قِرر)
نعت فاعلی از استقرار. قرارگیرنده و ساکن و متمکن و ثابت شونده در جایی. (از اقرب الموارد). رجوع به استقرار شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ قَرر)
نعت مفعولی و اسم مکان از استقرار.ثابت داشته شده. (یادداشت مرحوم دهخدا). ثابت. ساکن.قائم. استوار. قرارگرفته. و رجوع به استقرار شود: امامت حسین مستقر بود. (جهانگشای جوینی).
- مستقر ساختن،قرار دادن. جایگزین کردن.
- مستقر شدن، جایگیر شدن. برقرار شدن. استقرار حاصل کردن. استقرار پیدا کردن. آرام گرفتن. توطن کردن.
- مستقر کردن، استوار کردن. استقرار دادن. جایگیر کردن.
، جای قرار. (غیاث) (آنندراج). موضع استقرار. (از اقرب الموارد). آرامگاه. (دهار). آرام. آرام جای. جای آرام. جای و مکان باش.موطن. دارالقرار. مقر. قرارگاه. قرارجای:
این چه ترفند است ای بت که همی گوید خلق
که سقر باشد فرجام ترا مستقرا.
خسروانی.
مسکن و مستقر خواجه نعیم دگر است
یک دو سال است که من دور بماندم ز نعیم.
فرخی.
گیتی سرای رهگذرانست ای پسر
زین بهتر است نیز یکی مستقر مرا.
ناصرخسرو.
کاین نیست مستقر خردمندان
بلک این گذرگهیست بر او بگذر.
ناصرخسرو.
گفتم که نفس ناطقه را مستقر کجاست
گفتاورا جهان لطیفست مستقر.
ناصرخسرو.
کف راد او مر نعم را مقر
سر تیغ او مستقر نقم.
ناصرخسرو.
ای در ره عصیان قدمی چند شمرده
بازآی کزین درگه به مستقری نیست.
سنائی.
امروز مرکز خلافت است و مستقر امت ومنبع ملک. (کلیله و دمنه).
زحل نحس تیره روی نگر
کز بر مشتریش مستقر است.
خاقانی.
وقت تب چون به نی نبرد تب
شیر گر نیستانش مستقرست.
خاقانی.
چون چند مرحله بیاوردند و به سر دو راه رسیدند به جانب هراه رفتند به مستقر فایق. (ترجمه تاریخ یمینی ص 78). در مسند ملک و مستقر عز خویش ممکّن بنشست. (ترجمه تاریخ یمینی ص 218). بغراخان در بعضی از آن منازل جان تسلیم کرد و چون این اشارت به ملک نوح رسید روی به مستقر عز و سریر مملکت خویش نهاد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 121)، [سلطان] با جمعی از خواص ممالیک برنشست و... به مستقر زعیم و عظیم ایشان که به ابن سوری معروف بود راه وصول آسان کرد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 323). آذربایجان که مقر سریر سلطنت و مستقر رایات مملکت است. (جامعالتواریخ رشیدی). آن باغ مستقر و منزل این جماعت است. (تاریخ قم ص 252).
- مستقر داشتن، جای داشتن:
ستم رسیده تر از تو ندیده کس دگری
که در تنت دو ستمکاره مستقر دارد.
ناصرخسرو.
همی گوزن و عقاب از نهیب تیر و کمانت
به کوه وبیشه در آرام و مستقر دارد.
مسعودسعد.
من چو برجیس رخوت آمده ام
سرطان مستقری خواهم داشت.
خاقانی.
، عاصمه. کرسی. پای تخت. نشست. مرکز: خرداب شهری بزرگ است [به صقلاب] و مستقر پادشاه است. (حدودالعالم). حران [در سودان] شهری است بزرگ و مستقر ملوک است. (حدود العالم). اخسیکت قصبۀ فرغانه است و مستقر امیر است و عمال. (حدودالعالم). بیکث قصبۀ چاچ است و مستقر سلطان اندر وی است. (حدود العالم). انبار مستقر ابوالعباس امیرالمؤمنین بوده است. (حدودالعالم). نشابور... مستقر سپاه سالاران است. (حدودالعالم). ری مستقر پادشاه جبال است. (حدودالعالم). جنیانجکث قصبۀ تغزغز است شهری میانه است و مستقر ملک است و به حدود چین پیوسته. (حدودالعالم).
- مستقرالخلافه، قرارگاه خلافت. مرکز خلافت.
- ،
{{اسم خاص}} در عهد اکبرشاه، لقب بلدۀ آگره در هندوستان بود. (غیاث) (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ دِ)
نعت فاعلی از استقدار. تقدیر کردن خواهنده. (از منتهی الارب). سؤال کننده و طلب کننده از خداوند تقدیرخیر را. (از اقرب الموارد). رجوع به استقدار شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ طَ)
نعت مفعولی از استقطار. چکیده. چکیده شده. رجوع به استقطار شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ صِ)
نعت فاعلی از استقصار. قصیر شمارنده کسی را. (از اقرب الموارد). رجوع به استقصار شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ طِ)
نعت فاعلی از استقطار. چکیدن خواهنده. (از اقرب الموارد). رجوع به استقطار شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از مستقر
تصویر مستقر
قرار گیرنده و ساکن و متمکن و ثابت شونده در جایی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستقر
تصویر مستقر
((مُ تَ قَ رّ))
پایدار، استوار، استقرار یافته، قرار گرفته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مستقر
تصویر مستقر
ماندگار، برپا شده
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مستقر
تصویر مستقر
مقرّرٌ
دیکشنری فارسی به عربی
تصویری از مستقر
تصویر مستقر
Established
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از مستقر
تصویر مستقر
établi
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از مستقر
تصویر مستقر
確立された
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از مستقر
تصویر مستقر
قائم
دیکشنری فارسی به اردو
تصویری از مستقر
تصویر مستقر
מְקוּמָה
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از مستقر
تصویر مستقر
imeanzishwa
دیکشنری فارسی به سواحیلی
تصویری از مستقر
تصویر مستقر
ที่ก่อตั้ง
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از مستقر
تصویر مستقر
확립된
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از مستقر
تصویر مستقر
已建立的
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از مستقر
تصویر مستقر
stabilito
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از مستقر
تصویر مستقر
kurulmuş
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
تصویری از مستقر
تصویر مستقر
didirikan
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از مستقر
تصویر مستقر
প্রতিষ্ঠিত
دیکشنری فارسی به بنگالی
تصویری از مستقر
تصویر مستقر
स्थापित
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از مستقر
تصویر مستقر
establecido
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از مستقر
تصویر مستقر
встановлений
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از مستقر
تصویر مستقر
установленный
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از مستقر
تصویر مستقر
założony
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از مستقر
تصویر مستقر
etabliert
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از مستقر
تصویر مستقر
estabelecido
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از مستقر
تصویر مستقر
gevestigd
دیکشنری فارسی به هلندی