جدول جو
جدول جو

معنی مساحره - جستجوی لغت در جدول جو

مساحره
(صَ)
جادوئی کردن. تسخیر نمودن. و رجوع به مساحره شود
لغت نامه دهخدا
مساحره
(مُ حَ رَ)
مساحره. جادوئی. تسخیر. ربایندگی. جذب: اسحار در مساحره و با سامری در مسامره، اشجار در مشاجره و شکوفه ها در مکاشفه، قضبان در ملاطفه (در وصف اصفهان). (ترجمه محاسن اصفهان آوی)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ساحره
تصویر ساحره
(دخترانه)
سحرکننده، افسونگر
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مجاهره
تصویر مجاهره
علنی شدن، آشکار شدن، آشکارا دشمنی کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ماسوره
تصویر ماسوره
نی باریک، لولۀ باریک و کوتاه
آلتی در چرخ خیاطی که نخ به آن پیچیده می شود
در امور نظامی آلتی در توپ و تفنگ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ساحره
تصویر ساحره
ساحر، سحر کننده، جادوگر، افسونگر
فرهنگ فارسی عمید
(صَ فَ قَ)
مساهرت. بیدارماندن با کسی و او را در ترک گفتن خواب همراهی کردن. (اقرب الموارد). با کسی بیدار بودن. (تاج المصادر بیهقی). شب نشینی با کسی. شب زنده داری به همراه کسی
لغت نامه دهخدا
(کَ)
مساحه. مساحت. پیمودن زمین. (منتهی الارب). زمین پیمودن. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (دهار). ذرع کردن زمین. (اقرب الموارد). و رجوع به مساحت شود، تقسیم کردن زمین با مقیاس و تخمین قیمت و ارزش آن. (اقرب الموارد).
- علم مساحه، علمی است که از مقادیر خطوط و سطحها و اجسام، و تعیین خط و مربع و مکعب بحث می کند، و در امر خراج و تقسیم اراضی و تخمین مساکن ارزشی فراوان دارد. (اقرب الموارد) (از کشاف اصطلاحات الفنون)
لغت نامه دهخدا
(صَبْ یَ نَ)
مساره. سرار. با کسی راز گفتن. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (اقرب الموارد). مهامسه. تهامس: با اصحاب خود به طریق مساره گفتند این زمان غیبتی واقع شد. (انیس الطالبین بخاری ص 71). به طریق مساره به خواجه یوسف سخنان بسیار گفتند. (انیس الطالبین ص 125)
لغت نامه دهخدا
(مَ حِ)
سحر. اعلای سینه: انتفخ مساحره و یا سحره، از حد مرتبۀخود تجاوز کرد. (منتهی الارب). و رجوع به سحر شود
لغت نامه دهخدا
(حِ رَ)
تأنیث ساحر. رجوع به ساحر شود، زن جادوگر. (غیاث اللغات) (آنندراج) :
گیتی زنی است خوب و بداندیش و شوی جو
باعذب و فتنه ساز و بگفتار ساحره.
ناصرخسرو (دیوان ص 383).
- ارض ساحره، سراب. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(ضَ)
آشکارا کردن کاری را. (منتهی الارب). صحار. و رجوع به صحار شود
لغت نامه دهخدا
(صَدْوْ)
مسامره. افسانه گفتن. (منتهی الارب). با کسی سمر گفتن. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). با یکدیگر حدیث گفتن در شب. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(صَرْیْ)
گرفتن سر کسی را. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، برجستن بریکدیگر و حمله آوردن. (منتهی الارب). بر یکدیگر جهیدن چون مار که بر سوار بر می جهد. (اقرب الموارد) ، جهیدن و حمله کردن بر کسی، گویند: ساورتنی الهموم، غمها بر من حمله آوردند. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(صَ نَ بَ)
مسایره. مسایرت. برابر رفتن با کسی و نبرد کردن با کسی در رفتن. (منتهی الارب). با کسی رفتن. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). باهم رفتن. و رجوع به مسایرت شود
لغت نامه دهخدا
(صَ بَ)
مساحقه. سعتری کردن زن با زن. (المصادر زوزنی). سعتری کردن با زنان. (تاج المصادر بیهقی). عملی که زنان مبتلی به حکۀ شرمگاه با هم کنند و به طریقی به روی هم بیفتند که پشت شرمگاه یکی به روی پشت شرمگاه دیگری واقع شود و سپس آنها را بهم بسایند. (ناظم الاطباء). طبق زدن. طبق زنی. سحق
لغت نامه دهخدا
(صُ بُوو)
مساحله. به کرانۀ دریا شدن. (منتهی الارب). بر کنارۀ دریا رفتن. (المصادر زوزنی) (از تاج المصادر بیهقی). فرزندان خود را به ساحل آوردن قوم: ساحل القوم بأولادهم، آنها را به ساحل آوردند، منازعه کردن و ناسزا گفتن یکدیگر را. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
دشمنی کردن باکسی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(صُ)
مسامره. مسامرت. با هم حدیث کردن. با هم قصه گفتن، شب نشینی و شب زنده داری. قصه گوئی در شب: چنین نبشت بوریحان در مسامرۀ خوارزم... (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 668). اسحار در مساحره و با سامری در مسامره اشجار در مشاجره و شکوفه در مکاشفه... (ترجمه محاسن اصفهان آوی) ، (اصطلاح عرفانی) مخاطب قرار دادن حق سبحانه و تعالی آشنایان خود را و گفتگوی با آنان در عالم اسرار و غیوب. (کشاف اصطلاحات الفنون). خطاب حق است عارفین را از عالم اسرار و غیوب که روح الامین آن را فرود می آورد، چه عالم و آنچه در آن است از اجناس و انواع واشخاص مظاهر تفصیلی ظهورات حق هستند و میدانی هستندمر او را برای نوع تجلیاتش. (از تعریفات جرجانی)
لغت نامه دهخدا
(صَ)
با کسی دوستی داشتن. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). با همدیگر دوستی کردن. (منتهی الارب). مصاحبت کردن و صمیمی بودن با کسی. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(صَحْوْ)
سفار. رفتن به سوی شهری. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). سفر کردن. (تاج المصادربیهقی) (دهار). مسافرت. و رجوع به مسافرت شود، بمردن. (منتهی الارب). موت، دور شدن و جدا شدن بادها، آشکار شدن شخص، جدا شدن تب از شخص. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(صَ بْوْ)
مساحنه. ملاقات کردن با کسی. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، نیکو کردن معاشرت و مخالطت با کسی. (اقرب الموارد). حسن المعاشره و المخالطه. (تاج المصادر بیهقی) ، نیکو دیدن هیئت مال را و نیکو یافتن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از ساحره
تصویر ساحره
مونث ساحر جادوگر پاریک مونث ساحر زن جادوگر جمع ساحرات سواحر
فرهنگ لغت هوشیار
مساحت در فارسی سریانی تازی گشته از مشوحتا (پژوهش واژه های سریانی) پیمایه اندازه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسافره
تصویر مسافره
مسافرت در فارسی جرمزه وشتارش راهی گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
مسامره و مسامرت در فارسی: شب زنده داری، افسانه گویی گذرانیدن باهم شب را با افسانه سرایی، افسانه گفتن
فرهنگ لغت هوشیار
مساوره و مساورت در فارسی: تاخت آوردن، خیز برداشتن جست و خیز کردن، حمله کردن بسوی یکدیگر بریکدیگر برجستن
فرهنگ لغت هوشیار
مساهره و مساهرت در فارسی با هم بیداری شب زنده داری شب را با هم بیدار بودن، شب زنده داری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسحاره
تصویر اسحاره
رومی از داروها تودری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سماسره
تصویر سماسره
جمع سمسار، از ریشه پارسی سپسایان سفساران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسایره
تصویر مسایره
مسایره و مسایرت در فارسی برابر رفتن با کسی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسامره
تصویر مسامره
((مُ مِ رَ یا رِ))
افسانه گفتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ساحره
تصویر ساحره
((حِ رِ یا رَ))
مؤنث ساحر. زن جادوگر، جمع ساحرات، سواحر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مباحثه
تصویر مباحثه
گفتمان، گفتاورد، گفت و شنود
فرهنگ واژه فارسی سره
جادوگر، افسونگر (زن)
فرهنگ واژه مترادف متضاد