جدول جو
جدول جو

معنی مزید - جستجوی لغت در جدول جو

مزید
افزودنی، بسیاری، زیادشونده، بسیار، کنایه از مایۀ افزونی، در علوم ادبی در قافیه، حرفی که در قافیه پس از خروج واقع می شود، مزایده
تصویری از مزید
تصویر مزید
فرهنگ فارسی عمید
مزید
(مُ زَیْ یِ)
گران کننده نرخ، دروغ گوینده و به تکلف افزاینده در سخن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
مزید
(مَزْ یَ)
مزید بن مرشد بن الدیان الاسدی متولد به سال 370 هجری قمری جد ’آل مزید’ که مدتی در شهر حلّه واقع بین کوفه و بغداد امارت داشتند و از این رو این شهر را ’حلۀ بنی مزید’ و یا ’حله المزیدیه’ گویند. (از الاعلام زرکلی ج 8). و رجوع به ’حله’ شود
مزید بن کیسان از تابعین است که به روزگار محمد بن حجاج بن یوسف ثقفی که از طرف پدر (یعنی حجاج) والی قزوین بود و به قزوین آمد و آنجا مقیم شد. (تاریخ گزیده ص 836 چ اروپا)
لغت نامه دهخدا
مزید
(قُ شُ دَ)
مصدر مرخم از مزیدن به معنی مکیدن. رجوع به مزیدن شود
لغت نامه دهخدا
مزید
افزونیدن، برافزودن، افزونی افزون شدن، زیاد کردن، افزونی زیادتی: از باری عزاسمه مزید عمر و سلطنت می خواهند، افزون کرده شده زیاده شده: و در آن بر دو سبب و دو وتد و دو فاصله مزیدی نه، حرف مزید. آنست که حرف خروج بدان پیوندد و آنرا از بهر آن مزید خوانندکه اقصی غایت حروف قافیت در اشعار تازی حرف خروجست و چون در قوافی عجم حرفی بر آن زیادت شود آنرا مزید خوانند. یا بر مزید. اضافه شونده افزون: ایزد... این حضرت وزارت... نگاه دار ادو مکاره... بعید... و دولت متواتر و بر مزید. یا مزید موخر. پسوند پساوند. یا مزید مقدم. پیشوند پیشاوند
فرهنگ لغت هوشیار
مزید
((مَ))
افزونی، افزوده شده
تصویری از مزید
تصویر مزید
فرهنگ فارسی معین
مزید
اضافی، افزونی، زیادت، بسیاری، فراوانی، زیادتی، زیادی
متضاد: قلت، افزودن، زیاد کردن، زیاد، افزون
فرهنگ واژه مترادف متضاد
مزید
از توابع میان رود بالای نور
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مشید
تصویر مشید
(پسرانه)
استوار، بلند
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مجید
تصویر مجید
(پسرانه)
دارای قدر و مرتب عالی، گرامی، از نامهای خداوند
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مزیدن
تصویر مزیدن
چشیدن، برای مثال از شکر گر شکل نانی می پزی / طعم قند آید نه نان چون می مزی (مولوی - ۱۵۲)، مکیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مدید
تصویر مدید
کشیده شده، دراز
مداد، مرکب، برای مثال چون رخت را نیست در خوبی امید / خواه نه گلگونه و خواهی مدید (مولوی - لغت نامه - مدید)
در علوم ادبی در علم عروض از بحور شعر بر وزن فاعلاتن فاعلن فاعلاتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مزیل
تصویر مزیل
زایل کننده، پاک کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مزین
تصویر مزین
زینت داده شده، آراسته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مفید
تصویر مفید
فایده دهنده، سودمند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مزیح
تصویر مزیح
شوخی، مزاح، گستاخی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مقید
تصویر مقید
بند شده، پابند، در قید و بند
فرهنگ فارسی عمید
(مَزْ یَ)
شیخ رضی الدین ابوالحسن علی بن الشیخ سعید جمال الدین احمد بن یحیی المزیدی الحلی ملقب به ملک الادباءفقیهی فاضل بود. ذکر او دائماً در اجازات علما با شیخ زین الدین ابوالحسن علی بن احمد بن طراد المطار آبادی می آید، چنانکه صاحب مجالس المؤمنین آورده این دو نفر از شاگردان علامۀ حلی بوده اند و از وی و از تقی الدین حسن بن داود و صفی الدین محمد بن معد موسوی روایت میکنند. وی استاد شهید اول است و شهید او را به عنوان امام علامه و ملک الادباء و عزه الفضلاء یاد میکند. مولی نظام القرشی او را رضی الدین و از مشایخ امامیه خوانده است. (از روضات الجنات ص 398). و رجوع به ابوالحسن علی بن سعید احمد بن یحیی رضی الدین المزیدی و نیز رجوع به علی بن سعید بن احمد بن یحیی مزیدی حلی شود
لغت نامه دهخدا
(مَ دَ / دِ)
مزه کرده شده. چشیده شده، مکیده شده. و رجوع به مزیدن شود
لغت نامه دهخدا
(مَ دَ / دِ)
بازیی باشد که آن را مزاد و خربنده گویند. و بازی خیز بگیر را نیز گویند. مژیده. (برهان) (آنندراج). نوعی از بازی. (ناظم الاطباء). خربازان. و رجوع به مزاد و خربنده و خیزبگیر و مژیده و خربازان شود
لغت نامه دهخدا
(سَ دَ / دِ گُ تَ)
نوشیدن. چشیدن. (ناظم الاطباء). مزه کردن:
درختی که تلخش بود گوهرا
اگر چرب و شیرین دهی مر ورا
همان میوۀ تلخت آرد پدید
از او چرب و شیرین نخواهی مزید.
ابوشکور.
وزان پس به کار دگر درخزیم
که تلخی مزیدیم و شیرین مزیم.
فردوسی.
پشیمان نشد هرکه نیکی گزید
که بد ز آب دانش نیارد مزید.
فردوسی.
کام را از گرد بی باکی به آب دین بشوی
تا بدو بتوانی از میوه و شراب دین مزید.
ناصرخسرو.
و اگر بضرورت آب باید، آب را با شراب ممزوج باید کرد و شربتی تمام بیکبار نباید خورد لیکن اندک اندک می باید مزیدن. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
در کعبه کرده عید و ز زمزم مزیده آب
چون نیشکر چگونه مزم آتش ترش.
خاقانی.
زان جام جم که تا خط بغداد داشتی
بیش از هزار دجله مزیدم به صبحگاه.
خاقانی.
گاهی لبش گزیده و گاهی بروی او
آن می که وعده کرد ز دستش مزیده ام.
خاقانی.
از خوی توخسته ایم و از هجرانت
در دست تو عاجزیم و از دستانت
نوش از کف تو مزیم و از مرجانت
در از لب تو چنیم و از دندانت.
خاقانی.
، مکیدن. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (غیاث) (شعوری). رف. (تاج المصادر بیهقی) :
شکاری که نازکتر آن برگزید
که بی شیر مهمان همی خون مزید.
فردوسی.
شبان پروریده ست و از گوسپند
مزیده ست شیر این شه بی گزند.
فردوسی.
و ایشان معلق از هر جائی و هر یکی
آویخته ز مادر پستان همی مزند.
بشارمرغزی.
بمزیم آب دهان تو و می انگاریم
دو سه بوسه بدهیم آنگه و نقلش شمریم.
منوچهری.
مستی کنی و باده خوری سال و سالیان
شکرگزی و نوش مزی شاد و شادخوار.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 32).
مزیدم آن شکرآرای لعل غالیه بوی
کشیدم آن شبه کردار شاخ مرزنگوش.
مختاری.
و گردۀ آن را (آب آمیخته با خون را) بمزد و بخود کشدو از خود به مثانه فرستد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و جایگاه علت را آزدن و به آهستگی مزیدن و به آب گرم شستن تا خون در وی فسرده نشود صواب بود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و محجمه بر فرو سوی ناف و بر کمرگاه برنهند و بمزند و خون بیرون کنند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
لب لعلش بمزیدم به خوشی
یافتم زو مزۀ شکر و شیر.
سوزنی.
چونانکه شیر و شهد مزد طفل نازنین
تو شهد و شیر دولت و اقبال می مکی.
سوزنی.
و هر که لب شکربار ترا بمزد به شکرانه هزار جان فدا کند. (سندبادنامه ص 130).
بستۀ غار امیدم چو خلیل
شیر از انگشت مزم نان چکنم.
خاقانی.
پیر خرد طفل وار می مزد انگشت من
تا سر انگشت من یافت نمکدان او.
خاقانی.
گه گزیدش چو چنگ را مخمور
گه مزیدش چو شهد را زنبور.
نظامی.
ز بی شیری انگشت خود می مزید
به مادر برانگشت خود می گزید.
نظامی.
چو طفل انگشت خود می مز در این مهد
ز خون خویش کن هم شیر و هم شهد.
نظامی.
چون مادرش به کاری مشغول شد حسن در گریه آمدی ’ام السلمه’ پستان در دهان او کردی تا او بمزیدی قطره ای شیر پدید آمدی چندین هزار برکات که حق تعالی پدید آورد برکات آن بود. (تذکره الاولیاء عطار). نقل است که یک روز سخن حقیقت می گفت و لب خویش می مزید و می گفت هم شراب خواره ام و هم شراب و هم ساقی. (تذکره الاولیاء عطار).
آید هنوزشان ز لب لعل بوی شیر
شیرین لبان نه شیرکه شکر مزیده اند.
سعدی (بدایع).
گفتم اگر لبت مزم می خورم و شکرگزم
گفت اگر خوری برم قصه دراز می کنی.
سعدی (طیبات).
- آب دندان مزیدن، کنایه از حسرت خوردن:
لب بدندان گزیدنم تا چند
و آب دندان مزیدنم تا چند.
نظامی.
- برمزیدن، مکیدن. رجوع به برمزیدن شود.
، جرعه جرعه نوشیدن، گرفتن با لب ها. (ناظم الاطباء). فشردن چیزی میان دو لب و کام و زبان. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). فشردن چیزی که آب تواندشد در میان دهان تا سایل شده و در گلو فرورود. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- بنان مزیدن، انگشت به دهان گرفتن.
- ، کنایه از تعجب و شگفتی و تحسین بسیار:
چون شهد خورده کو ز حلاوت بنان مزد
هر کو چشید طعم بیانش بنان مزید.
قاآنی (دیوان چ معرفت 393).
، در حاشیۀ دیوان خاقانی چ هند (ص 128) برای بیت ذیل معنی ذائقه یافتن و دهان را خوش طعم کردن آورده اند اما می نماید که ظاهراً در همان معنی مکیدن باشد:
ز انگشت ساقی خون رز بستان و زان انگشت مز
بر زاهدان انگشت گز با شاهدان جان تازه کن.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
مزه کردن چشیدن: بنفشه بر دو زلفت کی گزیدی ک طبر زد با لبانت کی مزیدی ک (ویس ورامین)، مکیدن
فرهنگ لغت هوشیار
این واژه گویا پارسی و همان مزاد است و آن را خربنده و خیز بگیر نیز می گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ازید
تصویر ازید
زائد تروبیشتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تزید
تصویر تزید
فزونی نرخ، سخن ساختن، بیش گویی بسیار گویی پر چانگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مزیده
تصویر مزیده
((مَ))
مزه کرده شده، مکیده شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مزیدن
تصویر مزیدن
((مَ دَ))
چشیدن، مکیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مرید
تصویر مرید
پیرو
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مزین
تصویر مزین
آراسته
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مفید
تصویر مفید
سودمند، کارآمد
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مقید
تصویر مقید
پایبند، پابسته
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از موید
تصویر موید
بیانگر، پیروز
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مزیت
تصویر مزیت
برتری
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از منید
تصویر منید
توجه
فرهنگ واژه فارسی سره
تیره ای از طایفه ی علی شاهی ساکن در کتول
فرهنگ گویش مازندرانی