جدول جو
جدول جو

معنی مزوره - جستجوی لغت در جدول جو

مزوره
مزوّر، تزویر کننده، دورو، دروغ گو، دروغ پرداز
تصویری از مزوره
تصویر مزوره
فرهنگ فارسی عمید
مزوره
(مُ زَوْ وَ رَ)
مزوره. آنچه از قسم غذا برای تسلی بیمار پزند و طعام نرم که مریض را دهند. (آنندراج). غذای بی گوشت و مراد بازی دادن مریض است. (از مجمع الجوامع). مزور. (آنندراج). آش پرهیز. پرهیزانه. شوربائی که برای مریض پزند بی گوشت. طعام که بیمار را راست کنند بی گوشت. طعامی که صورت طعام معلوم دارد لکن در حقیقت آن نیست و بیمار را بدان بفریبند. بهانه شکن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
شمشیر گوشت خوارۀ او آن مزوره است
کانکس که خورد رست ز دست مزوری.
خاقانی.
و رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
مزوره
مزوره در فارسی مونث مزور: ریویده، بیمار با بیمار خور مزوره در فارسی مونث مزور: ریوکار فرغولکار مونث مزور: تزویر شده، نوعی آش که ببیماران دهند. (باگوشت یا بی گوشت) جمع مزورات
فرهنگ لغت هوشیار
مزوره
نوعی علف و گیاه سبز
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از منوره
تصویر منوره
(دخترانه)
روشن، درخشان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مزوجه
تصویر مزوجه
نوعی کلاه قدیمی که میان رویه و آستر آن پنبه می دوختند، مزدوجه
فرهنگ فارسی عمید
(مُ زَوْ وَ)
حالت و چگونگی مزوّر. رجوع به مزور شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ وَرْرِهْ)
نادانستگی و نااستادی کننده در کار. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). گول و احمق و نادان. (ناظم الاطباء). و رجوع به توره شود
لغت نامه دهخدا
(مَ رَ)
اصلش متهرا. نام شهری معروف، معبد اهل هند. (آنندراج) (بهار عجم) :
چون زند سبز متوره، حرف از پازند حسن
بهر زیب نطق مصحف خوان گل از بر کند.
ملاطغرا (از بهار عجم وآنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ دَوْ وَ رَ)
ماده شترانی که راعی در میان آنها می گردد و شیر آنها را می دوشد. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از متن اللغه) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ / مَ وَ لَ)
ساعت شمسی. ساعت شمسیه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ساعت آفتابی. شاخص. ابزاری که دارای یک تیغه یا میلۀ عمودی است و این تیغه یا میله در مرکز صفحه ای مدور افقی استوار شده و بوسیلۀ سایه ای که بر اثر تابش نور آفتاب از این تیغه یا میله حاصل می شود و بر روی صفحه میافتد ساعت را مشخص میکند. (از دایره المعارف کیه)
لغت نامه دهخدا
(مُ زَوْ وِ)
تزویر و ریا و مکر و فریب و غدر. حالت و چگونگی مزور بودن:
دور باش از مزوری که به مکر
دام قرطاس دارد و انقاس.
ناصرخسرو.
خنجر گندنائیت هم به کدوی مغز او
میدهدش مزوری تا رهد از مزوری.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 431).
نحسی که داشت چون مه نخشب مزوری
از لاف آفتابی او خلق باز رست.
خاقانی.
رجوع به مزورشود.
- مزوری کردن، تزویر و ریا و مکر کردن. فریب دادن. غدر و حیله کردن. مزورگری کردن:
هردم مزوری کنم از هر سخن چه سود
بیمار اوست چند نماید مزورم.
عطار.
و رجوع به مزورگری کردن شود
لغت نامه دهخدا
(مِزْ وَ دَ)
توشه دان. آنچه که در آن توشه کنند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مُ سَوْ وَ رَ)
تأنیث مسور. صاحب سور. دارای باره. محصور. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، (اصطلاح منطق) قضیۀ مسوره یا قضیۀ محصور، قضیه ای است که موضوع آن بطور کل یا بعض معین شده باشد و بر چهار قسم است: موجبۀ کلیه، موجبۀ جزئیه، سالبۀ کلیه و سالبۀ جزئیه. (اساس الاقتباس ص 83)
لغت نامه دهخدا
(مُ زَوْ وَ جَ)
مزوجه،
{{اسم}} کلاهی است که میان آن پنبه می آکنند. (مؤیدالفضلا) (شرفنامۀ منیری). کلاهی است که میان آن پنبه آکنده باشند. (شمس اللغات). در شرح سودی بر حافظ گوید: ’مزوجه را در روم مجوزه گویند و آن معروف است ولی اینجا مراد از آن تاج صوفیان است به قرینۀ معادله با خرقه و این مزوجه بدون شک همان است که در مجموعۀ شرح احوال ابوسعید ابوالخیر موسوم به اسرارالتوحید فی مقامات ابوسعید از آن به لفظ مزدوجه تعبیر کرده است. ’در صفحۀ 120 از کتاب مذکور چ بهمنیار آمده است. گوید: آن روز که (ابوسعید ابوالخیر) ایشان را گسیل خواست کرد بر اسب نشست فرجی (= خرقه) فراپشت کرده و مزدوجه بر سر نهاده’. (یادداشت مرحوم قزوینی در حاشیۀ دیوان حافظ ص 274) :
از این مزوجه و خرقه نیک در تنگم
بیک کرشمۀ صوفی وشم قلندر کن.
حافظ.
مزدوجه. مزدوجه. مجوزه. رجوع به مزدوجه و مجوزه شود، نام حلوائی است که از بادام سوده و شکر می پزند. (شمس اللغات). حلواء مشکونی را تشبیه به مزوجه کرده اند. (شرفنامۀ منیری) (مؤیدالفضلا)
مؤنث مزوج. اسم مفعول از تزویج. (مؤید الفضلا) (شرفنامۀ منیری). زن جفت کرده شده. (شمس اللغات)
لغت نامه دهخدا
(مُ زَوْ وا)
مؤنث مزوّی. مزوات. رجوع به مزوی و مزوات شود
لغت نامه دهخدا
(مُ زَنْ نَ رَ)
زن درازبالای تن دار: امراءه مزنره. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). زن درازبالای تنومند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ زَفْ فَ رَ)
مزفّر. مزفر. و رجوع به مزفر شود
لغت نامه دهخدا
(مَ جَ رَ)
مترس و شکلی که در کشت زار سازندبرای دفع جانوران زیانکار. (ناظم الاطباء). مترسک
لغت نامه دهخدا
(مَ رَ)
مؤنث مزبور: وی پس از انتصاب به حکومت بلادمزبور در شهور احدی و اربعین و ستمائه (641 هجری قمری) به خراسان رسید. (محمد قزوینی، یغما 7: 7 ص 296). و رجوع به مزبور شود، به سنگ برآورده. بئر مزبوره، چاه به سنگ برآورده. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). چاه به سنگ پیراسته. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(لِ زَ)
ده کوچکی از بخش مینودشت شهرستان گرگان، واقع در سه هزارگزی خاوری مینودشت دارای 40 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(زَ رَ)
از شهرهای کهن اسپانیاست که بر کنار رود ’دورو’ واقع است و 39300 تن سکنه دارد و کلیسای بزرگی از قرن دوازدۀ میلادی در آن باقی مانده است. (از لاروس). رجوع به الحلل السندسیه ج 1 ص 41، 311، 320 و 334 و ج 2 ص 55، 57 شود
لغت نامه دهخدا
(مِسْ وَ رَ)
تکیه جای چرمین. (منتهی الارب) (آنندراج). تکیه گاه چرمین. متکای چرمین. (ناظم الاطباء). بالش چرمین. (مهذب الاسماء). بالش نشستنی. نهالیچه. (زمخشری). بالش چرمین. (مهذب الاسماء). بالش تکیه. ج، مساور. و رجوع به مسور شود
لغت نامه دهخدا
(حَ وَ رَ)
موضعی به مکه نزدیک باب الحناطین. نام بازاری به مکه که هنگام بزرگ کردن مسجدالحرام به داخل آن افزوده گشت. (معجم البلدان) (امتاع الاسماع ص 395 ج 1) (منتهی الارب) ، (باب...) دری از درهای مسجدالحرام. و رجوع به نزهه القلوب مستوفی (ج 3 ص 2) شود. یاقوت ازدارقطنی نقل کند که محدثان آن را با تشدید واو حزوّره خوانده اند و این تصحیف است. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(اَ وِ رَ)
جمع واژۀ زوار
لغت نامه دهخدا
(مَ بَ رَ)
زنبورناک: أرض مزبره. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از منوره
تصویر منوره
مونث منور
فرهنگ لغت هوشیار
مصوره در فارسی مونث مصور بنگرید به مصور مصوره در فارسی مونث مصور و پندارنده مونث مصور، جمع مصورات. مونث مصور، جمع مصورات مونث مصور، جمع مصورات
فرهنگ لغت هوشیار
مشورت در فارسی: همپرسکی هوسکارش هو سیگال هو سکالش سو بارش سگالش سکال سگال شگفت است که در بیشینه واژه نامه ها واژه سگالش را با (خیال) و (فکر) و گاه با (اندیشه بد ک) برابر گرفته و مانک درست آن را به دست نداده اند همپرسی رایزنی پند اندرز
فرهنگ لغت هوشیار
مزدوجه: ازین مزوجه و خرقه نیک در تنگم بیک کرشمه صوفی و شم قلندر کن، (حافظ)
فرهنگ لغت هوشیار
در تازی نیامده بیمار با بیمار خور مونث مزور: تزویر شده، نوعی آش که ببیماران دهند. (باگوشت یا بی گوشت) جمع مزورات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مزوله
تصویر مزوله
شاخص، ساعت آفتابی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مزهره
تصویر مزهره
از ریشه پارسی زه گوینده
فرهنگ لغت هوشیار
مزبوره در فارسی: مونث مزبور نبشته و چاه به سنگ بر آورده چاه سنگچین مونث مزبور: وی پس از انتصاب بحکومت بلاد مزبروه در شهور احدی و اربعین و ستمائه بخراسان رسید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مزوجه
تصویر مزوجه
((مُ زَ وّ جِ))
کلاهی که میان آن از پنبه آکنده باشد، کلاه درویشان، مزدوجه
فرهنگ فارسی معین