آنچه از کتاب زبور می سرایند و انواع دعا. مزمار. ج، مزامیر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، نای و سرود. (آنندراج) (ناظم الاطباء). و رجوع به مزمار و مزامیر شود
آنچه از کتاب زبور می سرایند و انواع دعا. مزمار. ج، مزامیر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، نای و سرود. (آنندراج) (ناظم الاطباء). و رجوع به مزمار و مزامیر شود
شاعری از شعرای قرن سیزدهم است و از قصیده ای که در شکرگزاری از حکومت اسدالله خان، بر تویسرکان و ملایر انشاء نموده معلوم می شود ملائری یا تویسرکانی است وشاهزاده اعتضادالسلطنه را نیز مدح گفته. از اوست: بر درت ای دوست روی اضطرار آورده ام فقر و مسکینی و عجز و انکسار آورده ام لنگ لنگان دست بسته دل شکسته سرنگون چشم خونین جان غمگین جسم زار آورده ام. و نیز: کزین سپس پس مدح علی و آل علی بود دعای شه و پادشاه تبیانم بود بود همه تا دل به سینۀ تنگم بود بود همه تا جان به جسم نالانم مدائح علی و آل او انیس دلم دعای پادشه و شاه مونس جانم. (از فهرست کتاب خانه مدرسه عالی سپهسالار ج 2 ص 675)
شاعری از شعرای قرن سیزدهم است و از قصیده ای که در شکرگزاری از حکومت اسدالله خان، بر تویسرکان و ملایر انشاء نموده معلوم می شود ملائری یا تویسرکانی است وشاهزاده اعتضادالسلطنه را نیز مدح گفته. از اوست: بر درت ای دوست روی اضطرار آورده ام فقر و مسکینی و عجز و انکسار آورده ام لنگ لنگان دست بسته دل شکسته سرنگون چشم خونین جان غمگین جسم زار آورده ام. و نیز: کزین سپس پس مدح علی و آل علی بود دعای شه و پادشاه تبیانم بود بود همه تا دل به سینۀ تنگم بود بود همه تا جان به جسم نالانم مدائح علی و آل او انیس دلم دعای پادشه و شاه مونس جانم. (از فهرست کتاب خانه مدرسه عالی سپهسالار ج 2 ص 675)
مرکب است از لفظ مزد که به معنی اجرت است و کلمه ’ور’ که به معنی صاحب و خداوند است، بجهت رفع ثقل ما قبل واو را ضمه داده واو را ساکن کردند و بفتح میم که مشهور است خطا باشد. (آنندراج) (غیاث). شاکر. اسیف. عسیف. جری. عضرت. عضارط. عضروط. عتیل. اجیر. (منتهی الارب). مزدبر. مزده بر. شخصی که کار بکند و اجرت بگیرد. (برهان). آنکه کار کند و مزد گیرد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کسی که با مزد کار کند. (یادداشت ایضاً). کارگر روزانه. که کار روزانه به مزد کند. عامل مزدبگیر و دارای مزد. به روزمزد کار کننده: مرد مزدور اندر آغازید کار پیش او دستان همی زد بی کیار. رودکی. خردمند کز دشمنان دور گشت تن دشمن او را چو مزدور گشت. فردوسی. نشسته نظاره من از دورشان توگفتی بدم پیش مزدورشان. فردوسی. بدو گفت مزدورت آید بکار که پیشت گذارد به بد روزگار. فردوسی. همه کدخدایند و مزدور کیست همه گنج دارند و گنجور کیست. فردوسی. زمان بنده کردار مزدور تست زمین گنج و خورشید گنجور تست. اسدی (گرشاسب نامه ص 204). گر کارکنی عزیز باشی فردا که دهند مزد مزدور. ناصرخسرو. چون به نادانی کند مزدور کار گرسنه خسبد به شب دست آبله. ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 385). مردی را به صد دینار در روزی مزدور گرفت. (کلیله و دمنه ص 51). مزدور چندانکه در خانه بازرگان نشست چنگی دید. (کلیله و دمنه ص 51). گفت مزدور تو بودم و تا آخر روز آنچه فرمودی بکردم. (کلیله و دمنه ص 51 و 52). بلکه مزدور دار خانه بخل صفت عدل شاه میگوید. خاقانی. دل کم نکنددر کار از دیودلی ایرا مزدور سلیمان است از کار نیندیشد. خاقانی. بهر مزدوران که محروران بدند از ماندگی قرصۀ کافور کرد از قرصۀ شمس الضحی. خاقانی. به آبادیش دار منشور خویش که هرکس دهد حق مزدور خویش. نظامی. - مزدور بودن، اجیر بودن. برای کسی در مقابل مزد کار کردن. ، باربر. که با گرفتن مزد چیزی را از جایی بجایی برد: به خنجر حنجر من بازبری نشانی مر مرا برپشت مزدور. منوچهری. به چرخشت اندر اندازی نگونم ز پشت و گردن مزدور و ناطور. منوچهری. ، شاگرد. (برهان) ، نوکر. مستخدم. چاکر. پیشیار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : از جرس نفس برآور غریو بندۀ دین باش نه مزدور دیو نظامی. ترک جان خویش کن کو اینت گفت از ضلالت نفس را مزدور باش. عطار. ، کارگر. کارگرزیردست بنا. عمله. فعله: همه شاگرد و او مدرسشان همه مزدور و او مهندسشان. سنائی (از شعوری). آن ستاند مهندس دانا به یکی دم که پنج مه بنا ...آن کند در دو ماه بناگرد که نبیند به سالها شاگرد باز شاگرد آن چشد ز سرور که نیابد به عمرها مزدور. ؟ ، مأمور. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
مرکب است از لفظ مزد که به معنی اجرت است و کلمه ’ور’ که به معنی صاحب و خداوند است، بجهت رفع ثقل ما قبل واو را ضمه داده واو را ساکن کردند و بفتح میم که مشهور است خطا باشد. (آنندراج) (غیاث). شاکر. اسیف. عسیف. جری. عُضُرت. عضارط. عضروط. عتیل. اجیر. (منتهی الارب). مزدبر. مزده بر. شخصی که کار بکند و اجرت بگیرد. (برهان). آنکه کار کند و مزد گیرد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کسی که با مزد کار کند. (یادداشت ایضاً). کارگر روزانه. که کار روزانه به مزد کند. عامل مزدبگیر و دارای مزد. به روزمزد کار کننده: مرد مزدور اندر آغازید کار پیش او دستان همی زد بی کیار. رودکی. خردمند کز دشمنان دور گشت تن دشمن او را چو مزدور گشت. فردوسی. نشسته نظاره من از دورشان توگفتی بدم پیش مزدورشان. فردوسی. بدو گفت مزدورت آید بکار که پیشت گذارد به بد روزگار. فردوسی. همه کدخدایند و مزدور کیست همه گنج دارند و گنجور کیست. فردوسی. زمان بنده کردار مزدور تست زمین گنج و خورشید گنجور تست. اسدی (گرشاسب نامه ص 204). گر کارکنی عزیز باشی فردا که دهند مزد مزدور. ناصرخسرو. چون به نادانی کند مزدور کار گرسنه خسبد به شب دست آبله. ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 385). مردی را به صد دینار در روزی مزدور گرفت. (کلیله و دمنه ص 51). مزدور چندانکه در خانه بازرگان نشست چنگی دید. (کلیله و دمنه ص 51). گفت مزدور تو بودم و تا آخر روز آنچه فرمودی بکردم. (کلیله و دمنه ص 51 و 52). بلکه مزدور دار خانه بخل صفت عدل شاه میگوید. خاقانی. دل کم نکنددر کار از دیودلی ایرا مزدور سلیمان است از کار نیندیشد. خاقانی. بهر مزدوران که محروران بدند از ماندگی قرصۀ کافور کرد از قرصۀ شمس الضحی. خاقانی. به آبادیش دار منشور خویش که هرکس دهد حق مزدور خویش. نظامی. - مزدور بودن، اجیر بودن. برای کسی در مقابل مزد کار کردن. ، باربر. که با گرفتن مزد چیزی را از جایی بجایی برد: به خنجر حنجر من بازبری نشانی مر مرا برپشت مزدور. منوچهری. به چرخشت اندر اندازی نگونم ز پشت و گردن مزدور و ناطور. منوچهری. ، شاگرد. (برهان) ، نوکر. مستخدم. چاکر. پیشیار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : از جرس نفس برآور غریو بندۀ دین باش نه مزدور دیو نظامی. ترک جان خویش کن کو اینت گفت از ضلالت نفس را مزدور باش. عطار. ، کارگر. کارگرزیردست بنا. عمله. فعله: همه شاگرد و او مدرسشان همه مزدور و او مهندسشان. سنائی (از شعوری). آن ستاند مهندس دانا به یکی دم که پنج مه بنا ...آن کند در دو ماه بناگرد که نبیند به سالها شاگرد باز شاگرد آن چشد ز سرور که نیابد به عمرها مزدور. ؟ ، مأمور. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
کسی که او را خمار است. (منتهی الارب) (آنندراج). کسی که وی را خمار باشد. مست و مدهوش و می زده. (ناظم الاطباء). کسی که به خمارمستی دچار شده باشد. (از محیط المحیط) : مرا ده ساقیا جام نخستین که من مخمورم و میلم به جام است. منوچهری. خمر مخور پورا، کان دود خمر مار شود در سر مخمور، مار. ناصرخسرو (دیوان چ سهیلی ص 504). اگر هشیار اگر مخمور باشی چنان زی کز تعرض دور باشی. نظامی. گنه کار و خودرأی و شهوت پرست به غفلت شب و روز مخمور و مست. (بوستان). چه داند خوابناک مست و مخمور که شب را چون به روز آورد رنجور. سعدی. چو چشمش مست را مخمور مگذار به یاد لعلش ای ساقی بده می. حافظ (دیوان چ قزوینی ص 300). فریاد که آن ساقی شکرلب سرمست دانست که مخمورم و جامی نفرستاد. حافظ. - مخمورسر، مست شراب زده: گوئی که خروس از می، مخمورسر است ایرا چشمش چو لب کبکان خونبار نمود اینک. خاقانی. - مخمور شدن، مخمور ماندن. دل از دست دادن. در مستی و شور افتادن. مست گشتن. بی طاقت شدن: پست اعراض تو نگشت بلند مست انعام تو نشد مخمور. مسعودسعد (دیوان ص 267). قطره ای آوازۀ دریا شنید از طمع شوریده و مخمور شد. عطار. - مخمور گشتن، مخمور شدن. در شور و مستی افتادن: ز دام کین تو نادیده هیچکس صحت ز جام مهر تو ناگشته هیچکس مخمور. وطواط. - مخمور ماندن، شوریده و واله ماندن. مخمور شدن. مست گشتن. بی طاقت شدن: بیامد هم آنگه به جائی نشست ز می مانده مخمور وز دوست مست. فردوسی. دو یار از عشق خود مخمور مانده به عشق اندر ز یاران دور مانده. نظامی. ، در صفت چشم به معنی پرخواب. خوابناک چون چشم مستان. خواب آلوده: ببردی از دل من تاب زان دو زلف بتاب خمار عشق فزودی به چشمک مخمور. مسعودسعد. آن نرگس مخمور تو گلگون چون است بادام تو پسته وار پر خون چون است ای داروی جان و آفتاب دل من چونی تو و چشم دردت اکنون چون است. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 710). به دو مخمور عروس حبشیت خفته در حجلۀ جزع یمنت. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 568). آنچه از نرگس مخمور تو در چشم من است برنیاید ز گل و لاله و ریحان دیدن. سعدی
کسی که او را خمار است. (منتهی الارب) (آنندراج). کسی که وی را خمار باشد. مست و مدهوش و می زده. (ناظم الاطباء). کسی که به خمارمستی دچار شده باشد. (از محیط المحیط) : مرا ده ساقیا جام نخستین که من مخمورم و میلم به جام است. منوچهری. خمر مخور پورا، کان دود خمر مار شود در سر مخمور، مار. ناصرخسرو (دیوان چ سهیلی ص 504). اگر هشیار اگر مخمور باشی چنان زی کز تعرض دور باشی. نظامی. گنه کار و خودرأی و شهوت پرست به غفلت شب و روز مخمور و مست. (بوستان). چه داند خوابناک مست و مخمور که شب را چون به روز آورد رنجور. سعدی. چو چشمش مست را مخمور مگذار به یاد لعلش ای ساقی بده می. حافظ (دیوان چ قزوینی ص 300). فریاد که آن ساقی شکرلب سرمست دانست که مخمورم و جامی نفرستاد. حافظ. - مخمورسر، مست شراب زده: گوئی که خروس از می، مخمورسر است ایرا چشمش چو لب کبکان خونبار نمود اینک. خاقانی. - مخمور شدن، مخمور ماندن. دل از دست دادن. در مستی و شور افتادن. مست گشتن. بی طاقت شدن: پست اعراض تو نگشت بلند مست انعام تو نشد مخمور. مسعودسعد (دیوان ص 267). قطره ای آوازۀ دریا شنید از طمع شوریده و مخمور شد. عطار. - مخمور گشتن، مخمور شدن. در شور و مستی افتادن: ز دام کین تو نادیده هیچکس صحت ز جام مهر تو ناگشته هیچکس مخمور. وطواط. - مخمور ماندن، شوریده و واله ماندن. مخمور شدن. مست گشتن. بی طاقت شدن: بیامد هم آنگه به جائی نشست ز می مانده مخمور وز دوست مست. فردوسی. دو یار از عشق خود مخمور مانده به عشق اندر ز یاران دور مانده. نظامی. ، در صفت چشم به معنی پرخواب. خوابناک چون چشم مستان. خواب آلوده: ببردی از دل من تاب زان دو زلف بتاب خمار عشق فزودی به چشمک مخمور. مسعودسعد. آن نرگس مخمور تو گلگون چون است بادام تو پسته وار پر خون چون است ای داروی جان و آفتاب دل من چونی تو و چشم دردت اکنون چون است. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 710). به دو مخمور عروس حبشیت خفته در حجلۀ جزع یمنت. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 568). آنچه از نرگس مخمور تو در چشم من است برنیاید ز گل و لاله و ریحان دیدن. سعدی
امر کرده شده و حکم کرده شده و فرموده شده گومارتک گمارده گماشته، اپرهان پروانک به فرمان فرمان یافته فرمان داده امر کرده شده: گفت موسی: این مرا دستور نیست بنده ام امهال تو مامور نیست. (مثنوی. نیک. 62: 3)، کسی که او را بکاری گماشته باشند گماشته: زودا که دید خواهم از سعی بخت فرخ مامور امر سلطان ایران ستان و توران. (پیغوملک. لباب. نف. 54) جمع مامورین. یا مامور احصائیه. آمارگر. یا مامور اطفائیه. آتش نشان. یا مامور آگاهی. کارآگاه. یا مامور اجرا. کسی که از طرف اداره اجرا دادگستری موظف است که احکام و قرارهای دادگاه را بمرحله عمل درآورد. یا مامور تامینات
امر کرده شده و حکم کرده شده و فرموده شده گومارتک گمارده گماشته، اپرهان پروانک به فرمان فرمان یافته فرمان داده امر کرده شده: گفت موسی: این مرا دستور نیست بنده ام امهال تو مامور نیست. (مثنوی. نیک. 62: 3)، کسی که او را بکاری گماشته باشند گماشته: زودا که دید خواهم از سعی بخت فرخ مامور امر سلطان ایران ستان و توران. (پیغوملک. لباب. نف. 54) جمع مامورین. یا مامور احصائیه. آمارگر. یا مامور اطفائیه. آتش نشان. یا مامور آگاهی. کارآگاه. یا مامور اجرا. کسی که از طرف اداره اجرا دادگستری موظف است که احکام و قرارهای دادگاه را بمرحله عمل درآورد. یا مامور تامینات
نای نی نال غرو هم آوای سرو دو زای، چاکنای، نایسرود نی که در آن نوازند نای نوازندگی. توضیح در زبان عربی بهر چیز لوله شکل که درآن بتوان دمید اطلاق میشود چنانکه در زبان فارسی نیز چنین چیزی ر نای میگوییم. بهمین جهت در موسیقی هر آلت بادی چوبی را بعربی مزمار و بفارسی نای خوانده اند، سرود و شعری که بانی نوازند جمع مزامیر، ناحیه ای در قسمت تحتانی حنجره که در فاصله بین تارهای صوتی تحتانی قرار دارد ودر حقیقت فضای بین تارهای صوتی وتحتانی است. هوا در موقع خروج از حنجره تارهای صوتی تحتانی را بارتعاش در میاورد و صدا تولید میشود بعبارت دیگر هوا در موقع خروج از ناحیه مزمار موجب ارتعاش تارهای صوتی تحتانی میشود و صدا تولید میگردد چاک نای فم حنجره چاک صوت
نای نی نال غرو هم آوای سرو دو زای، چاکنای، نایسرود نی که در آن نوازند نای نوازندگی. توضیح در زبان عربی بهر چیز لوله شکل که درآن بتوان دمید اطلاق میشود چنانکه در زبان فارسی نیز چنین چیزی ر نای میگوییم. بهمین جهت در موسیقی هر آلت بادی چوبی را بعربی مزمار و بفارسی نای خوانده اند، سرود و شعری که بانی نوازند جمع مزامیر، ناحیه ای در قسمت تحتانی حنجره که در فاصله بین تارهای صوتی تحتانی قرار دارد ودر حقیقت فضای بین تارهای صوتی وتحتانی است. هوا در موقع خروج از حنجره تارهای صوتی تحتانی را بارتعاش در میاورد و صدا تولید میشود بعبارت دیگر هوا در موقع خروج از ناحیه مزمار موجب ارتعاش تارهای صوتی تحتانی میشود و صدا تولید میگردد چاک نای فم حنجره چاک صوت