جدول جو
جدول جو

معنی مزلمه - جستجوی لغت در جدول جو

مزلمه
(مُ زَلْلَ مَ)
مؤنث مزلم. زنی که دراز نباشد: أمراءه مزلمه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مسلمه
تصویر مسلمه
(دخترانه)
مؤنث مسلم، پیرو دین اسلام، مسلمانان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مسلمه
تصویر مسلمه
مؤنث واژۀ مسلم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مزلقه
تصویر مزلقه
جای لغزیدن، جای سر خوردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مظلمه
تصویر مظلمه
ظلم و ستم، آنچه به ظلم و ستم از کسی گرفته شده باشد
فرهنگ فارسی عمید
(مُلِ مَ)
مبلم. (ناظم الاطباء). شفه مبلمه، لبی برآماسیده. (مهذب الاسماء). و رجوع به مبلم شود
لغت نامه دهخدا
(مِ /مَ لَ فَ)
پایه. ج، مزالف. (منتهی الارب). رجوع به مزالف شود
لغت نامه دهخدا
(مُ لِ فَ)
نزدیک آورده شده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) (غیاث). فراهم آورده شده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (غیاث) ، انبوه کرده شده. (ازمنتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) (غیاث)
لغت نامه دهخدا
(مَ لَ فَ)
هر ده که میان دشت و زمین کشت باشد. ج، مزالف. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). قریۀ واقع میان بیابان و زمینی آبادان. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مُ عَ مَ)
زن کم پیه، زن بسیارپیه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). (از لغات اضداد است)
لغت نامه دهخدا
(مُ قَلْ لَ مَ)
مقلمه ایم، زن دیر بیوه مانده. (منتهی الارب). امرأه مقلمه، زن دیر بیوه مانده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، الف مقلمه، لشکر با ساز و سلاح. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ لَ مَ / مِ)
مقلمه. قلمدان. جای قلم: قلمی به عاریت خواست از دانشمندی و به آن حدیث نبشت پس در مقلمه نهاد و فراموش کرد. از آنجا به عراق رحلت کرد. چون به عراق رسید قلم عاریتی در مقلمه یافت و دلتنگ شد... (کشف الاسرار ج 3 ص 682).
گه گهی در مقلمه محبوس ماند کلک تو
زانکه او کرده ست روزی خلایق را ضمان.
جمال الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید دستگردی ص 310).
ضمان روزی ما کرده است کلکت از آن
به حبس مقلمه گه گه رود به حکم ضمان.
کمال الدین اسماعیل (دیوان چ حسین بحرالعلومی ص 304).
و رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(مِ لَ مَ)
قلمدان. مقلم. ج، مقالم. (مهذب الاسماء). قلمدان. (دهار) (صراح) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به مادۀ بعد شود، غلاف قضیب شتر. (از ذیل اقرب الموارد). و رجوع به مقلم شود
لغت نامه دهخدا
(مُ زَلْ لِ قَ)
مزلّقه. لغزاننده. مزلّق. یعنی لغزانندۀ فضول و اخلاط و آن دوائی رانامند که به قوت ملینه و رطوبت مزلقه ای که دارد تلیین سطح عضو نماید بحدی که بلغزاند آنچه در آن محتبس است... (مخزن الادویه ص 35)
مؤنث مزلّق. مزلقه. مزلقه. لغزاننده. و رجوع به مزّلق در معنی اول و مزلقه و مزلّقه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ لَ مَ)
تأنیث معلم. نشاندار. باعلامت. مسوّمه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به معلم شود
لغت نامه دهخدا
(مُ عَلْ لِ مَ / مِ)
مؤنث معلم. زن آموزگار. زن آموزنده. زن یاددهنده. آتون. ج، معلمات. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). خانم آموزگار
لغت نامه دهخدا
(مُ عَلْ لَ مَ)
سگ شکاری. (دهار) (مهذب الاسماء). رجوع به معلّم شود
لغت نامه دهخدا
(مَ لَ مَ)
آنچه بدان بر چیزی استدلال کنند. ج، معالم. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ لَ قَ)
جای لغزیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (دهار). و رجوع به مزلق شود
لغت نامه دهخدا
(مُ لَ هَِ م م)
خفیف. سبک. (منتهی الارب از ’زل ه م’) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ لِقَ)
مؤنث مزلق. لغزش دهنده. (آنندراج) (غیاث). مزلّقه. و رجوع به مزلق و مزلّقه شود.
- حروف مزلقه،حروف مزلقه شش است بقرار ذیل: ف، ر، م، ن، ل، ب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مِ لَ قَ)
سرین اسب و طرف آن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ زَمْ مَ لَ)
مزمله. خم و کوزۀ بزرگ که آب سرد کند و حوض کوچک. (تاریخ بیهقی چ ادیب حاشیۀ ص 116). ظرفی که بر او جامه پیچیده آب سرد کنند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، مزمل. رجوع به مزمل شود
کوزه و مانند آن که در آن آب سرد کنند، لغت عراقی است. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (از تاج العروس). مزمله. رجوع به مزمله شود
لغت نامه دهخدا
(مُ زَنْ نَ مَ)
مؤنث مزنم. شتری که پاره ای از گوش آن بریده آویزان گذاشته باشند: ناقه مزنمه. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ سَلْ لَ مَ)
تأنیث مسلّم. سلامت داده از عیب یا از کار.
- امراض مسلمه، امراضی که معالجۀ آنها راه قطعی داشته باشد، امراض غیرمسلمه آنهائی هستند که با عارضۀ دیگری همراهند و راه معالجۀ هر یک مخالف طریق معالجۀ دیگری است، مانند صداع و نزله که با هم عارض شوند و معالجۀ آن دو با هم متناقض است. (از بحرالجواهر). و رجوع به مسلم شود
لغت نامه دهخدا
(مُ لِ مَ)
مسلمه. تأنیث مسلم. زنی که متدین به دین اسلام باشد. (از اقرب الموارد). ج، مسلمات. (ناظم الاطباء). و رجوع به مسلم شود
لغت نامه دهخدا
(مَ لِ مَ)
ظلم و ستم و جور و تعدی و ستمگری و بی مروتی و بی انصافی و زبردستی و گناه. (ناظم الاطباء). در تداول فارسی، گناه حاصل از ظلم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). به فارسی به معنی وبال مستعمل است. (آنندراج) :
ناگهان بجهد کند ترک همه
بر تو طفل از او بماند مظلمه.
مولوی.
روا بود که چنین بی حساب دل ببری
مکن که مظلمۀ خلق را سزایی هست.
سعدی.
شاه ترکان سخن مدعیان میشنود
شرمی از مظلمۀ خون سیاووشش باد.
حافظ.
- مظلمه بردن، تظلم کردن. دادخواهی کردن: یکی مظلمه پیش حجاج برد، التفات نکرد. (گلستان).
- ، گناه و وبال ظلم به دوش کشیدن:
تو مظلمه مبر از خانه و ز گور مترس
که گور بی گنه و مظلمه بود گلشن.
جمال الدین عبدالرزاق (از آنندراج).
دیدی که چه کرد اشرف خر
او مظلمه برد و دیگری زر.
(از امثال و حکم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
مولمه در فارسی مونث مولم بنگرید به مولم مونث مولم: حادثه مولمه. در فارسی بر گرفته از مولم تازی: درد ناک مونث مولم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملزمه
تصویر ملزمه
منگنه گیره
فرهنگ لغت هوشیار
معلمه در فارسی مونث معلم: آتون مونث معلم خانم معلم خانم آموزگار، جمع معلمات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مظلمه
تصویر مظلمه
بیدادی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسلمه
تصویر مسلمه
زن مسلمان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مزلفه
تصویر مزلفه
پای، گرد آمدنگاه، جای انبوه
فرهنگ لغت هوشیار
لغزشگاه جای لغزیدن مکان لغزش: ... پس بکمال نفس پادشاه باید که از مغلطه اوهام و مزلقه اقدام خود را نگاه دارد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مظلمه
تصویر مظلمه
((مَ لَ مَ یا مِ))
دادخواهی، جمع مظالم
فرهنگ فارسی معین