جدول جو
جدول جو

معنی مزق - جستجوی لغت در جدول جو

مزق
(شَ)
سرگین انداختن مرغ. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) (تاج المصادر بیهقی) ، پاره کردن جامه را و دریدن آن را. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج). دریدن. (تاج المصادر بیهقی). درانیدن. خرق. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- مزق کردن، چاک دادن. چاک زدن. رجوع به چاک دادن شود.
، عیب کردن و زشت گردانیدن آبروی کسی را و طعن نمودن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) ، دروغ گفتن. (زوزنی)
لغت نامه دهخدا
مزق
(مِ زَ)
پاره های جامۀ دریده و جز آن. (منتهی الارب) (ازاقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء). جمع واژۀ مزقه
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از محق
تصویر محق
کسی که حق با اوست، حق دار، صاحب حق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مزقانچی
تصویر مزقانچی
نوازنده، ساززن، نوازش کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مزج
تصویر مزج
آمیختن، آمیخته کردن، در هم کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مزوق
تصویر مزوق
آراسته و زینت کرده شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مزح
تصویر مزح
شوخی کردن، شوخی، مزاح
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مزی
تصویر مزی
دارای برتری و مزیت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تمزق
تصویر تمزق
پاره پاره شدن، پراکنده شدن قوم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مزقان
تصویر مزقان
موسیقی، ساز موسیقی، در امور نظامی دسته ای از سازهای مختلف موسیقی که در نظام با هم نواخته می شد
فرهنگ فارسی عمید
(مِ)
مزغانچی. رجوع به مزغانچی شود
لغت نامه دهخدا
(مُ زَ زَ)
هر کاری که زودتر انجام پذیرد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
قچقار که پوست آن را از سر به جانب پا کشیده باشند. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج). پوست کنده شده از جانب سر به طرف پا. (ناظم الاطباء) : کبش مزقوق
لغت نامه دهخدا
(مُ زَقْ قَ قَ)
تأنیث مزقق، شترمادۀ بزرگ خلقت. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مِ قَ)
پاره ای از جامۀ دریده. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). ج، مزق
لغت نامه دهخدا
(تَحْ)
دریده شدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). پاره گردیدن جامه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) :
و کنت لمعشر سعدا فلما
مضیت تمزقوا بالمنحسات.
(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 192).
اگر زمان آن تحکمات امتداد یافتی نظم حال و مال بگسستی و جمعیت حشم به تفرق و تمزق پیوستی. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 188)
لغت نامه دهخدا
(مُ قَ)
مرغی است کوچک. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ قِ)
فروخوراننده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ زَقْ قَ)
پوستی که موی آن ببرند و برنکنند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (تاج العروس). رأس مزقق، سر موی بریده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(مَ قِ)
مزغل. رجوع به مزغل شود. ج، مزاقل. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بزق
تصویر بزق
خیو افکندن تف انداختن گلیزیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خزق
تصویر خزق
نیزه زدن، به آماج خوردن
فرهنگ لغت هوشیار
زفتی، تنگاندن تنگ کردن، تیز دادن، پیچیدن، افشردن دسته گروه، گروه مرغان، پالان کوچک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رزق
تصویر رزق
دادن خدا بندگان را و عطا کردن آنها را، روزی دادن، روزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مزقانچیان
تصویر مزقانچیان
بنگرید به مزغانچی
فرهنگ لغت هوشیار
بنگرید به مزغانچی مزغانچی: وقتی ندای غیبی بدانجا رسید مزقانچیان صحرای محشر باشاره و راهنمایی اسرافیل این نغمه را ساز کردند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تمزق
تصویر تمزق
پاره پاره شدن
فرهنگ لغت هوشیار
بنگرید به مزغان موسیقی دانان، دسته ای از سازهای مختلف موسیقی که در نظام با هم نوازند، موسیقی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ازق
تصویر ازق
تنگی، تنگ گردیدن، تنگ کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رزق
تصویر رزق
روزی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مزه
تصویر مزه
طعم
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مزد
تصویر مزد
اجرت
فرهنگ واژه فارسی سره
نوازنده، مطرب
فرهنگ گویش مازندرانی
ساز ادوات موسیقی
فرهنگ گویش مازندرانی
فولادی که با آن کارد را تیز کنندتحریف کلمه ی مصقل
فرهنگ گویش مازندرانی