جدول جو
جدول جو

معنی مریضه - جستجوی لغت در جدول جو

مریضه(مَ ضَ)
مؤنث مریض. بیمار. رجوع به مریض شود، سست حال،ریح مریضه، یعنی ضعیف حال. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، شمس مریضه، آفتاب که نیک گشاده و صافی نباشد از ابر و جز آن. (منتهی الارب). آفتاب کم نور. (از اقرب الموارد) ، أرض مریضه، زمین سست حال. (منتهی الارب). زمین که در آن فتنه و جنگ بسیار باشد و مملو از سپاهیان. (از اقرب الموارد) ، عین مریضه، چشم خمارناک. (منتهی الارب). چشم که در آن سستی باشد. (اقرب الموارد) ، لیله مریضه، شب تاریک که در آن ستارگان دیده نشوند. ج، مراض و مرضی ̍. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
مریضه
مریضه در فارسی مونث مریض: بیمار: زن مونث مریض زن بیمار
تصویری از مریضه
تصویر مریضه
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مرضیه
تصویر مرضیه
(دخترانه)
پسندیده، مرضی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از فریضه
تصویر فریضه
(دخترانه)
عمل واجب، امر واجب
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از عریضه
تصویر عریضه
شکواییه، نامه ای که کسی به شخص بالاتر از خود می نویسد، عرض حال
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مرضیه
تصویر مرضیه
مرضی، چیزی که مورد پسند و خشنودی واقع شده باشد، پسندیده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فریضه
تصویر فریضه
هر یک از اعمال دینی که انجام آن ها بر فرد واجب شده، واجب، کنایه از نماز واجب، امر واجب
فرهنگ فارسی عمید
(مُ دَ / دِ)
مرده. رجوع به مرده شود
لغت نامه دهخدا
(مُ نَ)
قسمی از ماهی استوانه ای شکل. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رَ ضَ)
استرۀ تیز. (مهذب الاسماء). کارد تیز. وضاح بن اسماعیل گوید: ’و ان شئت فاقتلنا بموسی رمیضه’. (از اقرب الموارد). رمیض. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، گوشت گوسفند بریان شده. (اقرب الموارد). رمیض. مرموض. (متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(مَ ضی یَ)
مرضیه. تأنیث مرضی. پسندیده. مورد رضایت. مطبوع. خشنود. رجوع به مرضی و رضا و رضوان شود: یاأیتها النفس المطمئنه ارجعی الی ربک راضیه مرضیه. (قرآن 28/89 و 29). آنچنان آثار مرضیه و مساعی حمیده که در تقدیم ابواب عدل و سیاست سلطان ماضی... ابوالقاسم محمود راست... (کلیله و دمنه).
- مرضیهالسجایا، دارای خویهای پسندیده. خوشخوی. پسندیده خوی:
دل داده ام به یاری شوخی کشی نگاری
مرضیهالسجایا محمودهالخصائل.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(مُ رَیْ ءَ)
مصغر امرأه. (اقرب الموارد). زن خرد و کوچک. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ ءَ)
مؤنث مری ٔ. (از اقرب الموارد). رجوع به مری ٔ شود، أرض مریئه، زمین خوش هوا. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ رَیْ یَ شَ)
تأنیث مریش. رجوع به مریّش شود، ناقه مریشه اللحم، شتر مادۀ کم گوشت. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ رَ قَ)
شوربای از شیر ترش ساخته شده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ عَ)
مؤنث مریع. رجوع به مریع شود، زمین یا فراخی و ارزانی سال. (منتهی الارب). أرض مریعه، زمین حاصلخیز. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عُ رَ عِ رَ)
از بلاد بنی نمیر است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(مَرْ یَ)
قریه ای است در مصر. (از معجم البلدان) ، ولایتی است در ناحیۀ صعید، خرهای معروف مصری را از این مکان می آورند که رونده ترین و بهترین خرها هستند. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(مِرْ ری رَ)
عزیمت و آهنگ. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مَ رَ)
تاه رسن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، رسن سخت تافته و یا رسن دراز باریک. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، ارجمندی نفس. (منتهی الارب). عزت نفس. (اقرب الموارد) ، چیرگی. (منتهی الارب) ، آهنگ و عزیمت. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ج، مرائر. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ ضَ)
نسیب بن اسعد عریضه. شاعر و ادیب، و از پایه گذاران ’الرابطه القلمیه’ در امریکا (مهاجران) است. وی به سال 1304 ه. ق. در حمص متولد شد و ابتدا در همان شهر و سپس در مدرسه روسی در ناصره تحصیل کرد. آنگاه بسال 1905 میلادی به نیویورک مهاجرت نمود و مجلۀ الفنون را انتشار داد. سپس سردبیر روزنامۀ یومیۀ مرآهالغرب گشت و پس از آن سردبیری روزنامۀ ’الهدی’ را بعهده گرفت. به سال 1365 ه. ق. در شهر بروکلن درگذشت. او راست: 1- الارواح الحائره، که دیوان شعراوست. 2- أسرار البلاط الروسی، که داستان است. 3- دیک الجن الحمصی، و آن داستانی است که در ’مجموعه الرابطه القلمیه’ منتشر ساخته است. (از الاعلام زرکلی)
لغت نامه دهخدا
(اَ ضَ)
ارض اریضه، زمینی برومند. (مهذب الاسماء) ، نه تن از سلاطین دانمارک موسوم به اریک بودند از حال دو تن اولی آنان اطلاعی در دست نیست. اریک سوم از سلاطین دانمارک از سنۀ 1095 میلادی تا 1103 حکومت کرده و در محاربه با واندالها مظفر گردید و بعدل و داد دلهارا مفتون کرد و محبوب تبعۀ خویش بود. وقتی یکتن رابقتل رسانیده بود و برای استغفار از این گناه به بیت المقدس عزیمت کرد و در جزیره قبرس درگذشت. اریک چهارم، از سال 1134 میلادی تا سنۀ 1137 سلطنت داشت و دفعشر گروهی از دزدان دریائی را کرد و در مراجعت از یکی از سفرها کشته شد. اریک پنجم، از سال 1137 تا سنۀ1147 میلادی سلطنت کرد و از ان پس بدیر اودنسیا رفته تازمان وفات انزوا گزید. اریک ششم، از 1241 تا 1250 میلادی فرمان راند و بدست برادر خود آبل مقتول شد. اریک هفتم از 1259 تا 1286 میلادی حکومت داشت و سپس کشته شد. اریک هشتم، از 1286 تا 1320 میلادی سلطنت کرد. وی در آغازسلطنت کودک بود، و مادرش آنیس براندبرگی عنوان نایب السلطنه او را داشت. اریک نهم، وی همان اریک سیزدهم پادشاه سوئد است که دانمارک را در حیطۀ تصرف خود داشت، اریک ل روژ، از رؤسای نروژ که گروئنلند را در مائۀ دهم میلادی کشف کرد و بساحل آمریکای شمالی وفدی فرستاد
لغت نامه دهخدا
(فَ ضَ)
فرمودۀ خدای از زکاه مال و ستور، و از نماز و روزه. ج، فرائض. (منتهی الارب) :
هیچ بیکار نیست یک ساعت
ماتم تو فریضه تر کار است.
مسعودسعد.
، زن کلانسال. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، بهرۀ فرض کرده. (منتهی الارب). حصۀ مفروضه. (اقرب الموارد) ، علم قسمت میراث. (منتهی الارب) ، نماز. صلاه. (یادداشت مؤلف). نماز واجب:
خدایگان جهان مر نماز نافله را
بجای ماند و ببست از پی فریضه ازار.
ابوحنیفۀ اسکافی.
در چنین منظر چو بگذاری فریضه ی کردگار
بهتر آن باشد که مدح آل پیغمبر کنی.
ناصرخسرو.
سی ساله فرض بر در کعبه قضا کنم
تکبیر آن فریضه به بطحابرآورم.
خاقانی.
، واجب. لازم الاجرا: هرچه خداوند اندیشیده است همه فریضه و عین صواب است. (تاریخ بیهقی). اما فریضه است دو سه قاصد با ملطفه های توقیعی به قلعۀ میکالی فرستادن. (تاریخ بیهقی). با تو چندین فریضه دارم. (تاریخ بیهقی).
گر هیچگونه درگذرد مدحتی ز وقت
ناچار چون نماز فریضه قضا کنم.
مسعودسعد.
تن را سجود کعبه فریضه ست و نقص نیست
گر دیده را ز دیدن کعبه جدا کند.
خاقانی.
به هر جا که پیکار فرمودشان
فریضه ترین کاری آن بودشان.
نظامی.
ترکیب ها:
- فریضه دیدن. فریضه کردن. فریضه گردیدن. فریضه گشتن. رجوع به همین مدخل ها در ردیف خود شود
لغت نامه دهخدا
(خَ ضَ)
دختر نوجوان خوبروی سپیدپوست پرگوشت. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حُ رَ ضَ)
نام موضعی از بلاد هذیل که تأبط شراً در آنجا بقتل رسید و مادرش در شعری که در رثاء پسر سرود نام این محل را یاد کرد. رجوع به معجم البلدان شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از مفیضه
تصویر مفیضه
مونث مفیض
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرضیه
تصویر مرضیه
پسندیده، مورد رضایت، مطبوع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محیضه
تصویر محیضه
لته کهنه دشتان
فرهنگ لغت هوشیار
مبیضه در فارسی مونث مبیض: سپید پوش: زن، سپید کننده سپید گر، نا نوشته سپید مانده، سپید جامگان پیروان هاشم بن حکیم مروزی مقنع (فضل بن شادان) سپید زای مونث مبیض جمع مبیضات، زنی که فرزندان سفید زاید مقابل مسوده
فرهنگ لغت هوشیار
فرموده خدای از زکاه مال و ستور، و از نماز و روزه را گویند، جمع فرائض
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عریضه
تصویر عریضه
نامه ای که به شخص بالاتر از خودش بنویسند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خریضه
تصویر خریضه
دختر خوشگل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فریضه
تصویر فریضه
((فَ ض))
واجب، لازم، آن چه که خداوند انجام آن را بر انسان واجب کرده، فریضت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عریضه
تصویر عریضه
((عَ ض))
مؤنث عریض، عرض حال، نامه یا در خواستی که کسی به شخص بالاتراز خود می نویسد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مریضی
تصویر مریضی
بیماری
فرهنگ واژه فارسی سره