جدول جو
جدول جو

معنی مرکبی - جستجوی لغت در جدول جو

مرکبی(مُ رَکْ کَ)
منسوب به مرکب. به رنگ مرکب. آلوده به مرکب
لغت نامه دهخدا
مرکبی
در تازی نیامده رهوار شایسته سواری لایق مرکب بودن شایسته سورای: از ناگاه مردی آمد که دو استر مرکبی پدیدار نیست
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(مَ)
دهی از دهستان ترک است که در شهرستان ملایر واقع است و 156 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران، ج 5)
لغت نامه دهخدا
(مَ کِ)
صاحب جهاز و خداوند کشتی و صاحب اراده و اراده ران. (ناظم الاطباء). صاحب مرکب. متصدی مرکب. منسوب است به مراکب. رجوع به مرکب و مراکب شود
لغت نامه دهخدا
(مَ حَ)
منسوب است به مرحب. (از الانساب سمعانی). رجوع به مرحب شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ کَبْ بی)
جامۀ درواداشته بر بوی سوزو بخور کرده. (آنندراج) ، کسی که جامۀخود را بر بوی سوز وامیدارد و بخور میدهد آنرا. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به تکبی شود
لغت نامه دهخدا
(مُ رَکْ کَ بَ)
رجوع به مرکب و مرکبه و مرکبات شود.
- اعضای مرکبه، اعضای آلیه. رجوع به ’اعضاء’ و ’آلیه’ شود.
- حمی مرکبه، تبی که سبب آن دو خلط باشد یا بیشتر. (بحر الجواهر).
- قضیۀ مرکبه، عبارت از قضیۀ موجبه ای است که معنای آن مرکب از دو قضیه باشد یکی موجبه و دیگری سالبه. مثال: کل انسان ضاحک لا دائماً، زیرا لادوام اشارت به قضیۀ دیگر است که سالبه است. قضایای مرکبه هفت اند: شرطیۀ خاصه، عرفیۀ خاصه، وقتیه، منتشره، وجودیه لاضروریه، ممکنۀ خاصه، وجودیۀ لادائمه. (فرهنگ علوم عقلی از دستور العلماء)
لغت نامه دهخدا
(مُ رَکْ کِ بَ)
تأنیث مرکب. مرکبه. ج، مرکبات. رجوع به مرکب شود
لغت نامه دهخدا
(مَ کَ)
منسوب به مرکز. رجوع به مرکز شود.
- حکومت مرکزی، حکومت و دولتی که در مرکز یک مملکت تشکیل گردد.
- هستۀ مرکزی، قلب و واسطهالعقد و نقطۀ میانی چیزی، یا چیزی و کسی که سلسله جنبان و متکای عملی یا فکری یا نظاماتی باشد: هستۀ مرکزی این جمعیت همان کمیتۀ شش نفری است. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
مرکزی در فارسی: میانی: میانکی کیانی مندویی اندری منسوب به مرکز مربوط به مرکز. یا حکومت مرکزی. حکومتی که در پایتخت کشوری متمرکز است
فرهنگ لغت هوشیار
مرکبه در فارسی مونث مرکب درآمیزنده مونث مرکب جمع مرکبات. مونث مرکب: اجزاء مرکبه یک شی جمع مرکبات
فرهنگ لغت هوشیار
مربوط به مرکز، منسوب به مرکز، اصلی، عمده، مهم، مرکزنشین، پای تخت نشین، واقع شده در مرکز
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از مرکزی
تصویر مرکزی
مركزيٌّ
دیکشنری فارسی به عربی
تصویری از مرکزی
تصویر مرکزی
Central
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از مرکزی
تصویر مرکزی
central
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از مرکزی
تصویر مرکزی
مرکزی
دیکشنری فارسی به اردو
تصویری از مرکزی
تصویر مرکزی
central
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از مرکزی
تصویر مرکزی
zentral
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از مرکزی
تصویر مرکزی
centralny
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از مرکزی
تصویر مرکزی
центральный
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از مرکزی
تصویر مرکزی
центральний
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از مرکزی
تصویر مرکزی
centraal
دیکشنری فارسی به هلندی
اصلی، مرکزی
دیکشنری اردو به فارسی
تصویری از مرکزی
تصویر مرکزی
কেন্দ্রীয়
دیکشنری فارسی به بنگالی
تصویری از مرکزی
تصویر مرکزی
centrale
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از مرکزی
تصویر مرکزی
กลาง
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از مرکزی
تصویر مرکزی
kuu
دیکشنری فارسی به سواحیلی
تصویری از مرکزی
تصویر مرکزی
中央の
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از مرکزی
تصویر مرکزی
中央的
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از مرکزی
تصویر مرکزی
מרכזי
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از مرکزی
تصویر مرکزی
central
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از مرکزی
تصویر مرکزی
merkezi
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
تصویری از مرکزی
تصویر مرکزی
pusat
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از مرکزی
تصویر مرکزی
केंद्रीय
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از مرکزی
تصویر مرکزی
중앙의
دیکشنری فارسی به کره ای