جدول جو
جدول جو

معنی مرنعه - جستجوی لغت در جدول جو

مرنعه
(مَ نَ عَ)
آوازهای بازی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، فراخی. (منتهی الارب). سعت. (اقرب الموارد) ، مرغزار. (منتهی الارب). روضه. (اقرب الموارد) ، پاره ای از صید و طعام و شراب. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، فراهم آمدنگاه از جهت خصومت و مانند آن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مقنعه
تصویر مقنعه
پارچه ای که زنان سر خود را با آن می پوشانند، روسری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مرضعه
تصویر مرضعه
زن شیرده، شیر دهنده، زن یا حیوان ماده که شیر می دهد
فرهنگ فارسی عمید
(مُ بَ عَ)
زن گرفتار تب ربع. تأنیث مربع. (ناظم الاطباء). رجوع به مربع شود
لغت نامه دهخدا
(مُ رَقْ قَ عَ)
مؤنث مرقّع. ج، مرقعات: شاه سپاه عجم گرد کرد... خود تنها برفت و به مرقعه اندر شد به صورت درویشی و یک سال به روم اندر همی گشت. (ترجمه طبری بلعمی) ، پوشش پیشوایان صوفیه. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مُ رَسْ سِ عَ)
اسم فاعل مؤنث از مصدر ترسیع است در تمام معانی کلمه. دردمند نیام چشم. (منتهی الارب). شخصی که گوشۀ چشم او تباه گشته باشد. (از اقرب الموارد). مرسع. (آنندراج). و رجوع به مرسع شود، عین مرسعه، چشم برچسفیده نیام. (منتهی الارب). چشمی که گوشۀ آن تباه گشته باشد. (از اقرب الموارد). رجوع به ترسیع در ردیف خود شود
لغت نامه دهخدا
(مُ رَمْ مِ عَ)
بیابان. (منتهی الارب). مفازه. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ عَ)
مؤنث مریع. رجوع به مریع شود، زمین یا فراخی و ارزانی سال. (منتهی الارب). أرض مریعه، زمین حاصلخیز. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ بَ عَ)
چوب بار برنهادن. (مهذب الاسماء). چوبی که در زیر بار ستور کنند و دو کس آن را بردارند و بر پشت چارپا نهند. (فرهنگ خطی). مربع. (متن اللغه) (اقرب الموارد). رجوع به مربع شود
لغت نامه دهخدا
(مُ رَبْ بَ عَ)
تأنیث مربع. رجوع به مربّع شود، قصیدۀ مربعه. رجوع به مربّع (اصطلاح بدیعی) شود
لغت نامه دهخدا
(مُ رَصْ صَ عَ)
تأنیث مرصع که نعت مفعولی است از مصدر ترصیع. رجوع به مرصع و ترصیع شود
لغت نامه دهخدا
(شَ)
گیاه ناک شدن. فراخ علف گردیدن وادی. (از منتهی الارب). سرسبز و فراوان گیاه گردیدن زمین. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه). فهو مرع و مریع. (متن اللغه). مرعه. (ناظم الاطباء). مرع. (اقرب الموارد) ، متنعم گردیدن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ جِ عَ)
سفره مرجعه، که در آن ثواب و عاقبت نیک باشد. (از منتهی الارب) (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
بازگشتن. (منتهی الارب). انصراف. بازگردیدن. رجوع. مرجع. رجعی. رجعان. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه). رجع. مقابل. ذهاب. (از متن اللغه). رجوع به رجوع شود
لغت نامه دهخدا
(مَ تَ عَ)
چراگاه. مرتع. چمن زار:
او نمی دانست کاندر مرتعه
از کلاب آمد ورا این واقعه.
مولوی.
رجوع به مرتع شود
لغت نامه دهخدا
(هَِ نِ عَ)
شپش بزرگ. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). ج، هرانع، هرانیع. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ نَ عَ)
مصنعه. آب انبار. آبگیر. آبگاه. گودی که آب باران را در آن نگاه دارند. (از یادداشت مؤلف) : قلعۀ سمیران... آب مصنعه دارد... قلعۀ خواران... آب مصنعه دارد... خرمه... آب مصنعه دارد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 159). هوای آن (آباده) معتدل است و آب از مصنعه است. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 157)
لغت نامه دهخدا
(مَ بَ عَ)
أرض مربعه، زمین موشناک. (منتهی الارب). زمینی که موش در آن بسیار باشد. ذات البرابیع. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(مِ ضَ عَ)
آنچه از آن کودک شیر میخورد. ج، مراضع. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ ضِ عَ)
زنی که پستان خود رادر دهان کودک گذاشته باشد. (از اقرب الموارد). زنی شیردهنده. (دهار). ج، مرضعات، مراضع. (اقرب الموارد). زنی که کودک غیر خود را شیر دهد. (منتهی الارب). زن شیردهنده اطفال را یعنی دایه. (غیاث) (آنندراج). دایگان. دایه. زنی که به طفلی جز کودک خود شیر دهد و بعلت رضاع بمنزلۀ مادر نسبی طفل باشد و نکاح میان آنها جایز نیست. مادر رضاعی بسبب آنکه در دفعات یا ایام معین و شروط معینی طفل را شیر داده است. (از فرهنگ علوم عقلی به از شرح لمعه ج 2 ص 66). ام رضاعی. و رجوع به ام رضاعی و رضاع شود: یوم ترونها تذهل کل مرضعه عما أرضعت... (قرآن 2/22). و مرضعۀ مشفق و قابلۀ حاذق آورده بود. (سندبادنامه ص 151)
لغت نامه دهخدا
(مَ نَ بَ / مُ نِ بَ)
أرض مرنبه، زمین خرگوشناک. (منتهی الارب). زمین که در آن خرگوش بسیار باشد. (از اقرب الموارد). مؤرنبه. و رجوع به مؤرنبه شود
لغت نامه دهخدا
(مَ نَ حَ)
سینۀ کشتی. (منتهی الارب). صدرسفینه. (اقرب الموارد). جلو کشتی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ رَ دَ / دِ)
کوزۀ آب. (لغت فرس اسدی) (اوبهی) :
تشنه چون بود سنگدل دلبند
خواست آب آن زمان به خنداخند
داد در دست اومرندۀ آب
خورد آب از مرنده او بشتاب.
منجیک
لغت نامه دهخدا
(مِ رَ دَ / دِ)
میرنده. رجوع به میرنده شود
لغت نامه دهخدا
(نِ عَ)
مؤنث مانع. ج، مانعات، موانع. (ناظم الاطباء). رجوع به مانع شود.
- مانعهالجمع،ناسازوار. ناسازگار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). دو امری که اجتماع آن دو ممکن نیست ولی ارتفاع هر دوباهم ممکن است مانند الوان از قبیل سبز و قرمز که اجتماع هر دو در یک جا ممکن نیست ولی ممکن است که نه سبز باشد و نه قرمز. این خصوصیات در اضداد صادق است.
- مانعهالجمع والخلو، دو امر که ارتفاع و اجتماع آن دو در مورد خاص تحقق پذیر نباشد مانند نقیضان، وجود و عدم، هست و نیست، مثلاً فلان یا موجود است یا معدوم و ممکن نیست هم موجود باشد هم معدوم یا نه موجود باشد نه معدوم
- مانعهالخلو، مانع خلو. (اساس الاقتباس ص 77). دوامری که ارتفاع آنها باهم ممکن نباشد لیکن اجتماع آن دو باهم ممکن باشد. مقابل مانعهالجمع مانند اینکه گفته شود: ’فلان در دریاست یا غرق نشده است’ که خلو دو امر مزبور ممکن نیست که در دریا نباشد و غرق شده باشد
رجوع به مانعه و مانع شود
لغت نامه دهخدا
(مَ نَ / نُ عَ)
آبگاه. (یادداشت مؤلف). جای گرد آمدن آب باران. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). آب انبار. مصنع. (منتهی الارب). آبگیر. ج، مصانع. (مجمل اللغه) (ترجمان القرآن جرجانی ص 89). حوض بزرگ. (ترجمان القرآن جرجانی ص 89) (مجمل اللغه). حوض بزرگ یا جایی که برای آب کشیدن کنند. ج، مصانع. (مهذب الاسماء) ، ده. (منتهی الارب). قریه. ج، مصانع. (اقرب الموارد) ، هر بنای محکم واستوار از قصر و قلعه و جز آن. ج، مصانع، طعام، دعوت که برادران را به سوی طعام خوانند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مقنعه
تصویر مقنعه
آنچه زنان سر خود را بدان پوشند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مصنعه
تصویر مصنعه
مصنع، جمع مصانع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرنحه
تصویر مرنحه
سینه کشتی
فرهنگ لغت هوشیار
یک مرقع جمع مرقعات. توضیح خرقه صوفیان علامت اشتهار آن بخرقه این است که پاره های مختلف و گاهی رنگارنگ بهم آورده و از آنهاخرقه می ساخته اند و جامه ای سخت بتکلف بوده است وآنرا بدین مناسبت مرقعه نیز می گفته اند
فرهنگ لغت هوشیار
مونث مرضع جمع مرضعات. توضیح مرضعه در وقتی استعمال میشود که زن پستان در دهان کودک گذارد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مربعه
تصویر مربعه
مربعه در فارسی مونث مربع بنگرید به مربع مونث مربع: جمع مربعات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرصعه
تصویر مرصعه
مرصعه در فارسی مونث مرصع: گوهر نشان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مانعه
تصویر مانعه
مانعه در فارسی: مونث مانع بنگرید به مانع مونث مانع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقنعه
تصویر مقنعه
((مِ یا مَ نَ عَ))
روسری
فرهنگ فارسی معین