جدول جو
جدول جو

معنی مرغمه - جستجوی لغت در جدول جو

مرغمه(مَ غَ مَ)
سختی و ناپسندی. (از منتهی الارب). کره و اکراه. (از اقرب الموارد). رغم. و رجوع به رغم شود، بازیی است مر عربان را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
مرغمه(شَ صَ لَ)
مصدر میمی است به معنای رغم. (ناظم الاطباء). رجوع به رغم شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مردمه
تصویر مردمه
مردمک، دریچه ای میان عنبیه که نور را به داخل چشم هدایت می کند، مردمه
فرهنگ فارسی عمید
(مَ غَ / مَ غِ)
بینی. (منتهی الارب). انف. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ غَ)
نعت مفعولی از مصدر ارغام. رجوع به ارغام شود، آنکه بینی وی بر خاک مالیده شده باشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ غِ)
نعت فاعلی است از مصدر ارغام. رجوع به ارغام شود، آنکه بینی کسی را به خاک میمالد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ / مَ غَ مَ)
آمیختگی جیوه با برادۀ دیگر فلزات. (ناظم الاطباء). تأنیث ملغم. ترکیب زیبق با فلزی دیگر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مادۀ قبل و ملعم و ملقمه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ رَثْ ثَ مَ)
ارض مرثمه، زمین باران رسیده. (منتهی الارب). زمینی که به بارانی اندک مرطوب شده باشد. (از متن اللغه). ممطوره. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شَ قَ صَ)
سنگسار کردن. ج، مراجم. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(مِ جَ مَ)
آلت رجم. قذافه. (متن اللغه). وسیلۀ سنگسار کردن. وسیلۀ سنگباران
لغت نامه دهخدا
(شَ لَ لَ)
از کسی بریدن. (ترجمان علامۀ جرجانی ص 88) (زوزنی). با کسی خشم گرفتن و از میان قومی بشدن. (تاج المصادر بیهقی). جدائی کردن. (منتهی الارب). دوری گزیدن از کسی: راغم القوم، نابذهم و هاجرهم و عاداهم، و راغم اباه ، فارقه علی رغم منه و کراهه. (اقرب الموارد) (از متن اللغه). آشکارا جنگ کردن با کسان و جدائی نمودن و عداوت کردن. (از منتهی الارب). خشم گرفتن با یکدیگر. (زوزنی). جدائی و دوری و خشم کردن با هم. (منتهی الارب) ، کسی را به خشم آوردن. (ترجمان علامۀ جرجانی ص 88) (از زوزنی)
لغت نامه دهخدا
(مَ دُ مَ / مِ)
مردمک. مردمک چشم. (برهان قاطع) (جهانگیری) (رشیدی) (انجمن آرا). مردم دیده:
آن خوشه بین چنانک یکی خیک پر نبید
سر بسته و نبرده بدو دست هیچ کس
بر گونۀ سیاهی چشم است غژم او
هم بر مثال مردمۀ چشم از او تکس.
بهرامی.
زنج گفت سخنهای هنج همه نقش نگین مصلحت و مردمۀ دیدۀ صواب شاید بود. (مرزبان نامه ص 177). رجوع به مردمک شود
لغت نامه دهخدا
(مُ دِ مَ)
تأنیث مردم. سحاب مردمه، ابر ثابت و پا برجای، کذلک حمی مردمه. (ناظم الاطباء). رجوع به مردم شود
لغت نامه دهخدا
(مُ خِ مَ)
مرخم. (منتهی الارب) (متن اللغه). راخمه. راخم. (متن اللغه). رجوع به مرخم شود
لغت نامه دهخدا
(مُ رَخْ خَ مَ)
ماکیان بیضه در زیر بال گرفته. (از منتهی الارب). رجوع به مرخم شود
لغت نامه دهخدا
(شَ جَ بَ)
مرهم بر جراحت نهادن، و ’م’آن اصلی است. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ غِ مَ)
طعام متغمه، طعام ناگوارد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). طعام ناگوارد و تخمه آورنده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ رَسْ سَ مَ)
مؤنث مرسّم، نعت مفعولی از مصدر ترسیم. رجوع به مرسّم و ترسیم شود
لغت نامه دهخدا
(ثَ)
ضرغمت الابطال، شیری کردند دلاوران و شیر شدند. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ رَسْ سِ مَ)
مؤنث مرسم، نعت فاعلی از مصدر ترسیم. رجوع به مرسّم و ترسیم شود
لغت نامه دهخدا
(بِ غَ مَ)
نام شهری است در آسیهالصغری. (ابن بطوطه)
لغت نامه دهخدا
(مَ غَ)
اسم المره است از مصدر مرغ. (از اقرب الموارد). رجوع به مرغ شود، مرغزار بسیارگیاه. (منتهی الارب). روضه یا روضۀ پر گیاه و نبات. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُرَغْ غَ بَ)
تأنیث مرغّب که نعت مفعولی است از ترغیب. ج، مرغّبات. رجوع به مرغب و ترغیب شود
لغت نامه دهخدا
(مُ رَغْ غِ بَ)
مؤنث مرغّب که نعت فاعلی است از مصدر ترغیب. ج، مرغبّات. رجوع به مرغب و ترغیب شود
لغت نامه دهخدا
(مِ)
مرغات. کفک گیر. (منتهی الارب). کفگیر. ابزاری که بدان کف میگیرند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). کف زن. کف زنه. ج، مراغی. مراغ
لغت نامه دهخدا
(مِ مَ)
زن به خشم آورندۀ شوی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مرغبه
تصویر مرغبه
مونث مرغب جمع مرغبات. مونث مرغب جمع مرغبات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرغم
تصویر مرغم
بینی
فرهنگ لغت هوشیار
مرمه و مرمت در فارسی: نیسارش نوسازی مرمت: یار یی ده در مرمه کشتیش گر غلام خاص و بنده گشتیش. (مثنوی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرحمه
تصویر مرحمه
مرحمت در فارسی مهربانی نواخت، بخشایش
فرهنگ لغت هوشیار
مردمک (چشم) : زنج گفت: سخنهای هنج همه نقش نگین مصلحت و مردمه دیده صواب شاید بود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ضرغمه
تصویر ضرغمه
شیری کردن، شیرک شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملغمه
تصویر ملغمه
ملغمه در فارسی مونث ملغم: ژیو گین مونث ملغم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملغمه
تصویر ملغمه
((مَ غَ مِ))
ترکیب جیوه با فلزات دیگر
فرهنگ فارسی معین
تخم مرغ
فرهنگ گویش مازندرانی