جدول جو
جدول جو

معنی مرشحه - جستجوی لغت در جدول جو

مرشحه
(مِ شَ حَ)
مرشح، که خوی گیر و عرق گیر باشد. ج، مراشح. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به مرشح شود
لغت نامه دهخدا
مرشحه
(مُ شِ حَ)
مؤنث مرشح، نعت فاعلی از ارشاح. رجوع به مرشح و ارشاح شود
لغت نامه دهخدا
مرشحه
(مُ رَشْ شِ حَ)
مؤنث مرشح، نعت فاعلی از ترشیح. رجوع به مرشّح و ترشیح شود
لغت نامه دهخدا
مرشحه
(مُ رَشْ شَ حَ)
مؤنث مرشح، نعت مفعولی از ترشیح. رجوع به مرشّح و ترشیح شود
لغت نامه دهخدا
مرشحه
نمدزین خویگیر ستور مونث مرشح دختر تربیت شده جمع مرشحات. مونث مرشح مربیه فرزند مودبه جمع مرشحات
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مرشح
تصویر مرشح
تربیت شده، به تدریج پرورده شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رشحه
تصویر رشحه
چکه، قطره، آب که از چیزی تراوش کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مروحه
تصویر مروحه
بادزن، بادبزن
فرهنگ فارسی عمید
(مِ شَ)
مرشحه. (منتهی الارب). ترلیک، یعنی جامه ای که در زیر پوشند به جهت خوی و خوی گیر که در زیر نمد زین بر پشت ستور نهند. (منتهی الارب). آنچه در زیر ’میثره’ قراردارد. (از اقرب الموارد). نمد زین. (دهار). آب چین. (مهذب الاسماء). خوی چین. عرق گیر. ج، مراشح. (دهار)
لغت نامه دهخدا
(مِ رَشْ شَ)
آنچه بدان آب اندازند. (دهار). ج، مراش. (دهار). آنچه بوسیلۀ آن آب یا مایعی را بپاشند. (از اقرب الموارد). آب پاش، چیزی باشد که جولا آب بدان بکرباس زند. غرواش. غرواشه. لیف شویمالان و جولاهگان و آن گیاهی است که آن را مانند جاروب بندند و بدان آب و آهار و شوربا بر جامه که می بافند پاشند. (از برهان). ماله. سمه. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، آلتی مر جولاهان را که بدان پراکنده و افشان می کنند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رَ حَ)
رشحه. رجوع به رشحه شود
لغت نامه دهخدا
(رَ حَ / حِ)
رشحه. تراوش کرده و چکیده. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف). چکه و قطره. (ناظم الاطباء). آب که از جایی تراوش کند و به جایی چکد. (از آنندراج) (غیاث اللغات). آب که از جایی بتراود. ج، رشحات. (یادداشت مؤلف) (فرهنگ فارسی معین) :
گهی که جرم مرا پیش تو حساب کنند
تو رشحه ای ز کرمهای بی حساب بریز.
خاقانی.
- رشحۀ آب، ترشح کردن آب بر اطراف و جوانب که چکرۀ آب نیز گویند. (ناظم الاطباء).
، تراوش. چکیده. (ناظم الاطباء).
- رشحۀ قلم، کنایه از نوشته و شعر:
مولدم جام و رشحۀ قلمم
جرعۀ جام شیخ الاسلامی است.
جامی.
، مقطر، خوی و عرق. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ وَشْ شَ حَ)
شاه موشحه، گوسپندی که بر هر دو پهلوی آن، خط سپید باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ کَشْ شَ حَ)
ابل مکشحه، شتر مبتلا به بیماری کشح. (از اقرب الموارد). و رجوع به مکشوح (معنی دوم) شود
لغت نامه دهخدا
(مَ حَ)
انقراقون. خرم. (ابن البیطار)
لغت نامه دهخدا
(مُ شَ دَ)
مؤنث مرشد. راهنمائی شده. ج، مرشدات. و رجوع به مرشد شود
لغت نامه دهخدا
(مُ شِ دَ)
مؤنث مرشد. راهنما و راه راست نماینده. ج، مرشدات. و رجوع به مرشد شود
لغت نامه دهخدا
(مِ شَ فَ)
رکو که سر قلم بدان پاک کنند. (یادداشت مرحوم دهخدا). فراعه. (السامی فی الاسامی چ عکسی ص 42)
لغت نامه دهخدا
(مِ شَ قَ)
انگشتوانۀ درزی. (دهار). انگشتوانه. (المرقاه ص 80)
لغت نامه دهخدا
(مِ زَ حَ)
مرزح. چوبی که زیر رز نهند. (از متن اللغه). رجوع به مرزح شود
لغت نامه دهخدا
(مَ نَ حَ)
سینۀ کشتی. (منتهی الارب). صدرسفینه. (اقرب الموارد). جلو کشتی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مِرْ وَ حَ)
مروح. مروحه. بادکش. (منتهی الارب). بادبیزن. (دهار). بادویزن. (زمخشری). وسیله و ابزاری صفحه مانند که هنگام شدت یافتن گرما آن را بحرکت درآورند متحرک شدن هواو خنک شدن را. (از اقرب الموارد). بادزن. بادبزن. ج، مراوح. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) :
بر سر گهوارشان بروی فتاده
مروحۀ سبز بر دو دست همه سال.
منوچهری.
از خرمگس زمانه فریاد
کز مروحۀ زمان نجنبد.
خاقانی.
در عهد عدل تست که میشان همی کنند
هنگام خواب مروحه از پنجۀ ذئاب.
رضی نیشابوری.
خیری منشور مرکب شده
مروحۀ عنبر اشهب شده.
نظامی.
خیری سرفکنده را در غم عمررفته بین
سنبل شاخ شاخ را مروحۀ چمن نگر.
عطار.
چون در سرادقات معانی کنم نزول
طاوس سدره مروحه سازد ز شهپرم.
کمال اسماعیل.
باد بی یاری زلفت نزند
صبحدم مروحه برگلزاری.
کمال اسماعیل.
مروحۀ تعریف صنع ایزدش
زد برآن باد و همی جنباندش.
مولوی.
گر خود به جای مروحه شمشیر میزند
مسکین مگس کجا رود از پیش قند او.
سعدی.
غلام پری پیکر با مروحۀ طاوسی بالای سر او ایستاده. (گلستان سعدی). پیشانی از نیمۀ عصابه کلاه از مروحه نخودی. (دیوان نظام قاری ص 134).
- مروحه زن، آن که بادبزن را بحرکت درآورد:
مجمره گردان شمال مروحه زن شاخ بید
لعبت باز آسمان زوبین افکن شهاب.
خاقانی
مروحه. مروح. رجوع به مروح و مروحه شود
لغت نامه دهخدا
(دَ کَ سَ)
برجستن. (منتهی الارب). برجستن و جستن نزدیک. (از اقرب الموارد) ، با فروهشتگی و نرمی نشستن وران ها را بر زمین چسبانیدن، فراخ کردن میان هر دو پای را. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
پی هم قریب جستن. گویند:قرشح فلان، اذا وثب وثباً متقارباً. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مَرْ وَ حَ)
بیابان و جای باد گذر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). جایگاه که باد نیک وزد. (دهار). ج، مراویح. (منتهی الارب). ج، مراوح. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مترشحه
تصویر مترشحه
مترشحه در فارسی مونث مترشح: زهناک تراوه مونث مترشح جمع مترشحات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرشح
تصویر مرشح
خوب ادب یافته و تربیت شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رشحه
تصویر رشحه
قطره، چکه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرشده
تصویر مرشده
مونث مرشد جمع مرشدات. مونث مرشد جمع مرشدات
فرهنگ لغت هوشیار
مرجحه در فارسی مونث مرجح: برتری داده برتری یافته مونث مرجح جمع مرجحات. مونث مرحج جمع مرجحات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مروحه
تصویر مروحه
بادبزن جمع مراوح: طاوس مروحه بافته از زر رشته اجنحه بر دوش نهاده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرنحه
تصویر مرنحه
سینه کشتی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رشحه
تصویر رشحه
((رَ حِ))
آب، چکه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مرشح
تصویر مرشح
((مُ رَ شَّ))
تربیت شده، ادب یافته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مروحه
تصویر مروحه
((مِ وَ حَ یا حِ))
بادبزن، جمع مراوح
فرهنگ فارسی معین