فرستاده شده. ارسال شده. مرسل. و بدین معنی ساختۀ فارسی زبانان است: قضا به حاکم رایت نوشته مصلحتی فلک ندیده که مرسول او چه مضمون است. عرفی (از آنندراج)
فرستاده شده. ارسال شده. مُرسَل. و بدین معنی ساختۀ فارسی زبانان است: قضا به حاکم رایت نوشته مصلحتی فلک ندیده که مرسول او چه مضمون است. عرفی (از آنندراج)
از ساخته های فارسی گویان مرسله بنگرید به مرسله فرستاده شده. توضیح این لفظ بقانون عربی غلط است چه رسل فعل ماضی لازم است و اسم مفعول ندارد و بجای آن در عربی مرسل گفته می شود
از ساخته های فارسی گویان مرسله بنگرید به مرسله فرستاده شده. توضیح این لفظ بقانون عربی غلط است چه رسل فعل ماضی لازم است و اسم مفعول ندارد و بجای آن در عربی مرسل گفته می شود
دارای پیچ و تاب، مجعّد، برای مثال جوان چون بدید آن نگاریده روی / به سان دو زنجیر مرغول موی (رودکی - ۵۴۴)، کنایه از زلف پیچیده و مجعد، در موسیقی آواز، نغمه
دارای پیچ و تاب، مجعّد، برای مِثال جوان چون بدید آن نگاریده روی / به سان دو زنجیر مرغول موی (رودکی - ۵۴۴)، کنایه از زلف پیچیده و مجعد، در موسیقی آواز، نغمه
در غیاث و به تبع آن در آنندراج به معنی به ته نشسته شده و درد هر چیز آمده است به صورت نعت مفعولی از مصدر رسوب، ولی رسوب لازم است و نعت مفعولی ندارد و آنچه مرسوب معنی کرده اند، معنی راسب است. و رجوع به راسب شود
در غیاث و به تبع آن در آنندراج به معنی به ته نشسته شده و درد هر چیز آمده است به صورت نعت مفعولی از مصدر رسوب، ولی رسوب لازم است و نعت مفعولی ندارد و آنچه مرسوب معنی کرده اند، معنی راسب است. و رجوع به راسب شود
فرومایه. (آنندراج) (از ناظم الاطباء). ناکس. (ناظم الاطباء). نعت است از رذل به معنی ناکس و فرومایه گردانیدن. (از منتهی الارب). مردم دون و خسیس. هر چیز ردی. رذل. رذال. رذیل. رذالی. ارذل. (متن اللغه). مقابل مقبول
فرومایه. (آنندراج) (از ناظم الاطباء). ناکس. (ناظم الاطباء). نعت است از رذل به معنی ناکس و فرومایه گردانیدن. (از منتهی الارب). مردم دون و خسیس. هر چیز ردی. رذل. رذال. رذیل. رذالی. ارذل. (متن اللغه). مقابل مقبول
پیچ و تاب باشد و زلف و کاکل خوبان را نیز گویند وقتی که آن را شاخ شاخ کنند و بعد از آن پیچند. (برهان). پیچ و تاب موی پیچیده. (غیاث). پیچان. جعد. مجعد. موی پیچیده و با پیچ و تاب. موی مغضب. بشک. مقابل فرخال. (یادداشت مرحوم دهخدا). عکش. عکف. (از منتهی الارب) : ز مشک تبتی مرغول پنجاه فروهشته ز فرقش تا کمرگاه. (ویس و رامین). جعد مفتول جان گسل باشد زلف مرغول غول دل باشد. سنائی. کار من از عشق آن نگار بیاراست کان خط مرغول چون نگار برآمد. سوزنی. گروگان خوهی سرخ و مرغول رومه بسختی چو خاره به تیزی چه خاوه. سوزنی. سرش همچون سر ماهی است لغزان به بن بر رومۀ مرغول چون شست. سوزنی. نهاده بر رخ چون گل چو چنگ شاهین چیست ز عنبر، آن خط مرغول تیره روشن. سوزنی. یکی مرغول عنبر بسته بر گوش یکی مشکین کمند افکنده بر دوش. نظامی. گهی مرغول جعدش باز کردی ز شب بر ماه مشک انداز کردی. نظامی. به تن بر یکی آسمان گون زره چو مرغول هندی گره بر گره. نظامی. تا که مرغول خطت دیدم و معنی لطیف پس از آن یاد نیامد ز گل شمشادم. کمال اسماعیل. مرغول را بگردان یعنی برغم سنبل در سر کلاه بشکن در بر قبا بگردان. حافظ. تقصیب، مرغول و پیچان گردانیدن موی را. (از منتهی الارب). شعر جعد، موی مرغول یا موی کوتاه. (منتهی الارب). شعر حجن، موی مرغول و فروهشته. (منتهی الارب). قطط، سخت بشک شدن موی، یعنی نیک مرغول کرده، ای جعد محکم تافته. (مجمل اللغه). مقصّب، موی مرغول و پیچان. (منتهی الارب). - مرغول ریش، دارای ریشی مرغول و مجعد. - مرغول موی، دارندۀ موی جعد. محبّ’الشعر: جوان چون بدید آن نگاریده روی بسان دو زنجیر مرغول موی. رودکی. کنشاء، مرد مرغول موی و زشت روی. (منتهی الارب). ، تحریر و پیچش نغمه و آواز را هم گفته اند و آواز مطربان و خوانندگان و مرغان را بدین سبب مرغول و مرغوله خوانند. (برهان). آواز مرغان و نوعی از آواز خاص مطربان که با پیچیدگی باشد. (غیاث) : تو و دست دستان و مرغول مرغان که آن غول صد دست دستان نماید. خاقانی. ، عیش و نشاط و خرمی. (برهان). بیت ذیل را جهانگیری بشاهد معنی فوق آورده است اما می نماید که استوار نباشد و با معنی تحریر و آوازخوانی مناسبت بیشتر دارد: آن دمی کو سخن از سکره مرغول کند از خجالت ز تن سکره بگشاید خوی. سیف اسفرنگ
پیچ و تاب باشد و زلف و کاکل خوبان را نیز گویند وقتی که آن را شاخ شاخ کنند و بعد از آن پیچند. (برهان). پیچ و تاب موی پیچیده. (غیاث). پیچان. جعد. مجعد. موی پیچیده و با پیچ و تاب. موی مغضب. بشک. مقابل فرخال. (یادداشت مرحوم دهخدا). عَکِش. عَکِف. (از منتهی الارب) : ز مشک تبتی مرغول پنجاه فروهشته ز فرقش تا کمرگاه. (ویس و رامین). جعد مفتول جان گسل باشد زلف مرغول غول دل باشد. سنائی. کار من از عشق آن نگار بیاراست کان خط مرغول چون نگار برآمد. سوزنی. گروگان خوهی سرخ و مرغول رومه بسختی چو خاره به تیزی چه خاوه. سوزنی. سرش همچون سر ماهی است لغزان به بن بر رومۀ مرغول چون شست. سوزنی. نهاده بر رخ چون گل چو چنگ شاهین چیست ز عنبر، آن خط مرغول تیره روشن. سوزنی. یکی مرغول عنبر بسته بر گوش یکی مشکین کمند افکنده بر دوش. نظامی. گهی مرغول جعدش باز کردی ز شب بر ماه مشک انداز کردی. نظامی. به تن بر یکی آسمان گون زره چو مرغول هندی گره بر گره. نظامی. تا که مرغول خطت دیدم و معنی لطیف پس از آن یاد نیامد ز گل شمشادم. کمال اسماعیل. مرغول را بگردان یعنی برغم سنبل در سر کلاه بشکن در بر قبا بگردان. حافظ. تقصیب، مرغول و پیچان گردانیدن موی را. (از منتهی الارب). شعر جعد، موی مرغول یا موی کوتاه. (منتهی الارب). شعر حجن، موی مرغول و فروهشته. (منتهی الارب). قطط، سخت بشک شدن موی، یعنی نیک مرغول کرده، ای جعد محکم تافته. (مجمل اللغه). مُقصَّب، موی مرغول و پیچان. (منتهی الارب). - مرغول ریش، دارای ریشی مرغول و مجعد. - مرغول موی، دارندۀ موی جعد. مُحبَّ’الشعر: جوان چون بدید آن نگاریده روی بسان دو زنجیر مرغول موی. رودکی. کِنشاء، مرد مرغول موی و زشت روی. (منتهی الارب). ، تحریر و پیچش نغمه و آواز را هم گفته اند و آواز مطربان و خوانندگان و مرغان را بدین سبب مرغول و مرغوله خوانند. (برهان). آواز مرغان و نوعی از آواز خاص مطربان که با پیچیدگی باشد. (غیاث) : تو و دست دستان و مرغول مرغان که آن غول صد دست دستان نماید. خاقانی. ، عیش و نشاط و خرمی. (برهان). بیت ذیل را جهانگیری بشاهد معنی فوق آورده است اما می نماید که استوار نباشد و با معنی تحریر و آوازخوانی مناسبت بیشتر دارد: آن دمی کو سخن از سکره مرغول کند از خجالت ز تن سکره بگشاید خوی. سیف اسفرنگ
نعت مفعولی است از مصدر رسم. رجوع به رسم شود، منقوش. (یادداشت مرحوم دهخدا). مرتسم، نشان کرده شده. (غیاث) (آنندراج) (ناظم الاطباء). داغدار، آئین کرده شده. (غیاث) (آنندراج). رسم شده و معمول شده و مستعمل. (ناظم الاطباء). قاعده قرار داده شده. مقرر. متداول. رجوع به شواهد همین کلمه ذیل معنی مقرری و وظیفه و مواجب شود: و آنگاه باز مرسوم شد که هر که از حموکت آمده بود وی از جملۀ خواص بود. (تاریخ بخارا ص 6). واز مواجب مرسوم که نقد داده شود از یک تومان شصت دینار... رسوم دارد. (تذکرهالملوک چ دبیرسیاقی ص 62). - مرسوم بودن، باب بودن. (یادداشت مرحوم دهخدا). معمول و متداول بودن. عادت بودن. معتاد بودن. رواج عام داشتن. - مرسوم کردن، باب کردن. معمول کردن. متداول کردن. عادت دادن. ، رسم. آئین. عادت، نوشته شده و مرقوم. (ناظم الاطباء) ، مکتوب و نامه، و عامۀ مردم آن را بخصوص در مورد نامه های والیان و حاکمان به کار برند. ج، مراسم و مراسیم. (از اقرب الموارد) ، آنچه رئیس مملکت در مورد امری صادر می کند، و آن را اعتبار قانونی است. فرمان. حکم. (ناظم الاطباء) : و ذلک أنه برزالمرسوم الشریف لموالینا قضاهالقضاه أعزاﷲ بهم الدین أن یلزموا شهود الحوانیت. (النقودالعربیه ص 65). - مرسوم امان، فرمان امان و منشور امان. (ناظم الاطباء). ، رسوم و حق مأمور. (ناظم الاطباء) ، ماهه و روزینه، چرا که هر چه امرا و سلاطین برای کسی معین کنند آن را در دفتر خود نشان می کنند، ای می نویسند. (غیاث) (آنندراج). راتبه. مقرری. مواجب. ماهانه. سالیانه. وظیفه. (ناظم الاطباء). اجرا. جامگی. ادرار. رسوم. راتب: و طبیبان باشند که از وقف مرسوم ستانند. (سفرنامۀ ناصرخسرو چ 3 ص 37). هر یک را به قدر مرتبه، مرسوم و مشاهره معین بود. (سفرنامۀ ناصرخسرو ص 84). هر سال بالای چرخ مرسومم هر روز عنای دهر ادرارم. مسعودسعد. گفتی این مرسوم هر سالست اینک سال شد ظن مبر کز دادن مرسوم اندرعصمتی. سوزنی. بزرگوارا دانی که بنده را هر سال به دست برّ تو باشد مبرتی مرسوم. سوزنی. از لبت هر سال ما را شکّری مرسوم بود سال نو گشت آخر آن مرسوم نتوان تازه کرد. خاقانی. ساقی فریب آمیز بین مطرب نشاطانگیز بین بازار می زان تیزبین مرسوم جان زان تازه کن. خاقانی. یکی از ملوک عرب را شنیدم که با مقربان همی گفت که مرسوم فلان را چندان که هست مضاعف کنید. (گلستان سعدی). قضاه بعلت سجل و دعاوی بر عادت معهود دانگی توقع ندارند ونستانند به مرسومی که فرموده ایم قناعت نمایند. (داستان غازان خان ص 228). پیش از این عموم لشکر مغول رامرسوم و جامگی و اقطاع و تغار نبود... (داستان غازان خان ص 300). مادام که متصدی تصدیق خدمات ننماید مرسوم و جیرۀ باغبان و خرکار باغات داده نمیشود. (تذکرهالملوک چ دبیرسیاقی ص 51). فرض، مرسوم کردن. (از منتهی الارب). - مرسوم خوار، مزدور و اجیر. (ناظم الاطباء). - مرسوم خواه، خواهندۀ مرسوم و مواجب. وظیفه خواه. اجری خوار. مقرری بگیر: بنده مرسوم خواه پار شده ست رسم مرسوم خواهی از شعر است. سوزنی. - مرسوم خواهی، عمل مرسوم خواه. وظیفه خواهی: بنده مرسوم خواه پار شده ست رسم مرسوم خواهی از شعر است. سوزنی. - مرسوم دادن، مواجب دادن: همه را ده چو میدهی مرسوم نه یکی راضی و دگر محروم. سعدی. - بی مرسوم، بی مواجب. (ناظم الاطباء). ، حقی که علاوه بر مواجب به مستخدمان مخصوصاً لشکریان هر سال از طرف دولت داده میشد. رزق. طمع. (از منتهی الارب) : از مواجب و مرسوم عساکر که نقد داده شود تومانی سیصد و شصت و شش دینار و چهار دانگ... (تذکرهالملوک ص 56). افتراض، مرسوم گرفتن لشکر. فرض، لشکر مرسوم گیر. (از منتهی الارب)
نعت مفعولی است از مصدر رَسم. رجوع به رسم شود، منقوش. (یادداشت مرحوم دهخدا). مرتسم، نشان کرده شده. (غیاث) (آنندراج) (ناظم الاطباء). داغدار، آئین کرده شده. (غیاث) (آنندراج). رسم شده و معمول شده و مستعمل. (ناظم الاطباء). قاعده قرار داده شده. مقرر. متداول. رجوع به شواهد همین کلمه ذیل معنی مقرری و وظیفه و مواجب شود: و آنگاه باز مرسوم شد که هر که از حموکت آمده بود وی از جملۀ خواص بود. (تاریخ بخارا ص 6). واز مواجب مرسوم که نقد داده شود از یک تومان شصت دینار... رسوم دارد. (تذکرهالملوک چ دبیرسیاقی ص 62). - مرسوم بودن، باب بودن. (یادداشت مرحوم دهخدا). معمول و متداول بودن. عادت بودن. معتاد بودن. رواج عام داشتن. - مرسوم کردن، باب کردن. معمول کردن. متداول کردن. عادت دادن. ، رسم. آئین. عادت، نوشته شده و مرقوم. (ناظم الاطباء) ، مکتوب و نامه، و عامۀ مردم آن را بخصوص در مورد نامه های والیان و حاکمان به کار برند. ج، مراسم و مراسیم. (از اقرب الموارد) ، آنچه رئیس مملکت در مورد امری صادر می کند، و آن را اعتبار قانونی است. فرمان. حکم. (ناظم الاطباء) : و ذلک أنه برزالمرسوم الشریف لموالینا قضاهالقضاه أعزاﷲ بهم الدین أن یلزموا شهود الحوانیت. (النقودالعربیه ص 65). - مرسوم امان، فرمان امان و منشور امان. (ناظم الاطباء). ، رسوم و حق مأمور. (ناظم الاطباء) ، ماهه و روزینه، چرا که هر چه امرا و سلاطین برای کسی معین کنند آن را در دفتر خود نشان می کنند، ای می نویسند. (غیاث) (آنندراج). راتبه. مقرری. مواجب. ماهانه. سالیانه. وظیفه. (ناظم الاطباء). اجرا. جامگی. ادرار. رسوم. راتب: و طبیبان باشند که از وقف مرسوم ستانند. (سفرنامۀ ناصرخسرو چ 3 ص 37). هر یک را به قدر مرتبه، مرسوم و مشاهره معین بود. (سفرنامۀ ناصرخسرو ص 84). هر سال بالای چرخ مرسومم هر روز عنای دهر ادرارم. مسعودسعد. گفتی این مرسوم هر سالست اینک سال شد ظن مبر کز دادن مرسوم اندرعصمتی. سوزنی. بزرگوارا دانی که بنده را هر سال به دست برّ تو باشد مبرتی مرسوم. سوزنی. از لبت هر سال ما را شکّری مرسوم بود سال نو گشت آخر آن مرسوم نتوان تازه کرد. خاقانی. ساقی فریب آمیز بین مطرب نشاطانگیز بین بازار می زان تیزبین مرسوم جان زان تازه کن. خاقانی. یکی از ملوک عرب را شنیدم که با مقربان همی گفت که مرسوم فلان را چندان که هست مضاعف کنید. (گلستان سعدی). قضاه بعلت سجل و دعاوی بر عادت معهود دانگی توقع ندارند ونستانند به مرسومی که فرموده ایم قناعت نمایند. (داستان غازان خان ص 228). پیش از این عموم لشکر مغول رامرسوم و جامگی و اقطاع و تغار نبود... (داستان غازان خان ص 300). مادام که متصدی تصدیق خدمات ننماید مرسوم و جیرۀ باغبان و خرکار باغات داده نمیشود. (تذکرهالملوک چ دبیرسیاقی ص 51). فرض، مرسوم کردن. (از منتهی الارب). - مرسوم خوار، مزدور و اجیر. (ناظم الاطباء). - مرسوم خواه، خواهندۀ مرسوم و مواجب. وظیفه خواه. اجری خوار. مقرری بگیر: بنده مرسوم خواه پار شده ست رسم مرسوم خواهی از شعر است. سوزنی. - مرسوم خواهی، عمل مرسوم خواه. وظیفه خواهی: بنده مرسوم خواه پار شده ست رسم مرسوم خواهی از شعر است. سوزنی. - مرسوم دادن، مواجب دادن: همه را ده چو میدهی مرسوم نه یکی راضی و دگر محروم. سعدی. - بی مرسوم، بی مواجب. (ناظم الاطباء). ، حقی که علاوه بر مواجب به مستخدمان مخصوصاً لشکریان هر سال از طرف دولت داده میشد. رزق. طَمَع. (از منتهی الارب) : از مواجب و مرسوم عساکر که نقد داده شود تومانی سیصد و شصت و شش دینار و چهار دانگ... (تذکرهالملوک ص 56). افتراض، مرسوم گرفتن لشکر. فرض، لشکر مرسوم گیر. (از منتهی الارب)
نعت مفعولی است از مصدر رس ّ در تمام معانی. رجوع به رس شود، در عبارت زیر از ذخیرۀ خوارزمشاهی مرسوس را مرحوم دهخدا با علامت سؤال و تردید به معنی دیوانه نوشته است. و نیز شاید بتوان آن را به معنی شخص تب دار دانست به اعتبار یکی از معانی رس ّ که آغاز ظهور تب است: طعام را بگوارد و مصروع ومعتوه و مرسوس را سود دارد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
نعت مفعولی است از مصدر رَس ّ در تمام معانی. رجوع به رس شود، در عبارت زیر از ذخیرۀ خوارزمشاهی مرسوس را مرحوم دهخدا با علامت سؤال و تردید به معنی دیوانه نوشته است. و نیز شاید بتوان آن را به معنی شخص تب دار دانست به اعتبار یکی از معانی رَس ّ که آغاز ظهور تب است: طعام را بگوارد و مصروع ومعتوه و مرسوس را سود دارد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
تیر کوتاه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). تیر ناوک. (دهار) ، ناقه مرسال، شتر مادۀ نرم رو. ج، مراسیل. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، گویند لایکون الفتی مرسالا، یعنی جوان فرستندۀ لقمه به گلوی خود نیست، و یا فرستندۀ شاخه نیست برای آسیب رساندن به رفیق خویش. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، رسول و فرستاده، و آن تشبیه است به سهم وتیر کوچک به جهت چابکی وی. (از ذیل اقرب الموارد)
تیر کوتاه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). تیر ناوک. (دهار) ، ناقه مرسال، شتر مادۀ نرم رو. ج، مَراسیل. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، گویند لایکون الفتی مرسالا، یعنی جوان فرستندۀ لقمه به گلوی خود نیست، و یا فرستندۀ شاخه نیست برای آسیب رساندن به رفیق خویش. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، رسول و فرستاده، و آن تشبیه است به سهم وتیر کوچک به جهت چابکی وی. (از ذیل اقرب الموارد)
فرس مسرول، اسب که سپیدی قوائم آن از رانها و بازوها درگذشته باشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). اسب پای تا ران سپید. (دهار) ، گاو وحشی به سبب سیاهی که در پاهای اوست. (از ذیل اقرب الموارد)
فرس مسرول، اسب که سپیدی قوائم آن از رانها و بازوها درگذشته باشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). اسب پای تا ران سپید. (دهار) ، گاو وحشی به سبب سیاهی که در پاهای اوست. (از ذیل اقرب الموارد)
که پایش در دام گرفتار شده باشد. (از متن اللغه). آهوی به پای بدام افتاده. مقابل میدی ّ یعنی آهوی دست به دام درافتاده. (یادداشت مؤلف) ، قچقار که پوست آن را از پا به جانب سر کشیده باشند و گر از سر به جانب پا باشد مزقوق است. (فرهنگ خطی). پوست کنده شده از پا و دست. (از ناظم الاطباء) ، که از درد پا شکوه کند. رجل، فهو مرجول، شکا رجله. (متن اللغه)
که پایش در دام گرفتار شده باشد. (از متن اللغه). آهوی به پای بدام افتاده. مقابل میدی ّ یعنی آهوی دست به دام درافتاده. (یادداشت مؤلف) ، قچقار که پوست آن را از پا به جانب سر کشیده باشند و گر از سر به جانب پا باشد مزقوق است. (فرهنگ خطی). پوست کنده شده از پا و دست. (از ناظم الاطباء) ، که از درد پا شکوه کند. رَجل، فهو مرجول، شکا رِجْلَه. (متن اللغه)
شسته. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). شسته شده. غسل داده شده و پاک شده. (از ناظم الاطباء). غسیل. (اقرب الموارد) :ثوب مغسول، جامۀ شسته. (مهذب الاسماء) : ز دست گریه کتابت نمی توانم کرد که می نویسم و در حال می شود مغسول. سعدی. ، سیکی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : شراب مغسول، شراب مثلث. (بحر الجواهر، یادداشت ایضاً) ، خیس شده در آب. گذارده شده در آب تا در آن نفوذ کند: و آنجا که هیچ حاضر نباشد نان مغسول سود دارد و این چنان باشد که نان اندر آب سرد شکنند و یک ساعت بنهند و آن آب از وی بریزند و آب تازه کنند و یک ساعت دیگر بنهند پس آب دیگر باره بریزند از وی... (ذخیرۀ خوارزمشاهی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
شسته. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). شسته شده. غسل داده شده و پاک شده. (از ناظم الاطباء). غسیل. (اقرب الموارد) :ثوب مغسول، جامۀ شسته. (مهذب الاسماء) : ز دست گریه کتابت نمی توانم کرد که می نویسم و در حال می شود مغسول. سعدی. ، سیکی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : شراب مغسول، شراب مثلث. (بحر الجواهر، یادداشت ایضاً) ، خیس شده در آب. گذارده شده در آب تا در آن نفوذ کند: و آنجا که هیچ حاضر نباشد نان مغسول سود دارد و این چنان باشد که نان اندر آب سرد شکنند و یک ساعت بنهند و آن آب از وی بریزند و آب تازه کنند و یک ساعت دیگر بنهند پس آب دیگر باره بریزند از وی... (ذخیرۀ خوارزمشاهی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
عسلی و با عسل ترتیب شده. (ناظم الاطباء). عسل زده. عسل ریخته. عسل آمیخته. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). شهدآلود: و اگرچه منشی و مبدع آن را به فضل تقدم بل به تقدیم فضل رجحانی شایع است اما آن به حدیقه ای ماند که در او اگرچه ذوقها را معسول و طبعها را مقبول باشد جزیک میوه نتوان یافت. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 296)
عسلی و با عسل ترتیب شده. (ناظم الاطباء). عسل زده. عسل ریخته. عسل آمیخته. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). شهدآلود: و اگرچه منشی و مبدع آن را به فضل تقدم بل به تقدیم فضل رجحانی شایع است اما آن به حدیقه ای ماند که در او اگرچه ذوقها را معسول و طبعها را مقبول باشد جزیک میوه نتوان یافت. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 296)
ناکس فرومایه ناکس سفله، فرومایه پست: و بدین شرحهاء مفصل و بیانهاء موکد و فصلهاء معتمد و موکد مرین قصیده را که بر مثال جسدی مهمل و مبدد و مطروح ومرذول و معزول بود مطرح کرده شد
ناکس فرومایه ناکس سفله، فرومایه پست: و بدین شرحهاء مفصل و بیانهاء موکد و فصلهاء معتمد و موکد مرین قصیده را که بر مثال جسدی مهمل و مبدد و مطروح ومرذول و معزول بود مطرح کرده شد