جدول جو
جدول جو

معنی مرزغان - جستجوی لغت در جدول جو

مرزغان(مَ زَ)
آتش و صحیح آن مرغزن است. (از رشیدی). رجوع به مرزغن و مرغزن شود، آتشدان. منقل آتش. (برهان قاطع). رجوع به مرغزن و مرزغن شود، دوزخ. (برهان قاطع). رجوع به مرزغن شود، گورستان. قبرستان. (برهان قاطع). رجوع به مرغزن و مرزغن شود
لغت نامه دهخدا
مرزغان
گورستان قبرستان. توضیح استاد هنینگ نویسد: در فارسی ما دو کلمه داریم مرغزن و مرزغن (گور قبرستان)، کلمه دوم در یک بیت عنصری شاعر مقدم عهد محمود غزنوی با زغن قافیه آمده: هرکه را راهبر زغن باشد منزل او به مرزغن باشد، (اسدی) و آن بشکل دیگر یعنی مرغزن دایما با کلمه مرغزار نوعی صنعت بدیعی (جناس) را ایجاد میکند. امامی هروی شاعر قرن 7 هجری گوید: آن جهانداری که گشت اندر نبرد مرغزار از خم تیغش مرغزن. (امامی) شمس فخری (قرن 8 هجری) این بیت را که چندان ابتکاری نیست گفته: شاهی که برمخالف در گاه خویشتن از کینه مرغزار کند همچو مرغزن. (طبع زالمان) مرغزن (فرهنگ رشیدی) بهتر از مرزغن (فرهنک جهانگیری) است وسنائی (قرن 6 هجری) در بیتی - که شاید بار اول است که مرغزن با مرغزار آورده شده - گوید: هیچ نیندیشی که آخر (که تا خود ن. ل 0) چون بود انجام کار مرغزار آید جزای فعل تو یا مرغزن ک. مراد آنست که فکر نمیکنی که پایان کار تو چیست و در نتیجه اعمال خود بمرغزار (بهشت) خواهی رفت یا بگورستان (دوزخ) ک (رشیدی این بیت سنائی را برای معنی دوزخ شاهد آورده. من تصور میکنم که فرهنگ نویسی زرنگ از همین بیت استنباط کرده است که مرغزن معنی آتش داشته است و بدیهی است که مراد او ازین کلمه آتش دوزخ بوده است. جانشینان وی آتش او را تعبیرکردند و جسورانه مرغزن را بمعانی ذیل گرفتند: 1) گورستان. این سلسله معانی هم بی اساس است و هم از تلفظ غلط مرغزن در فرهنگها قطار شده است. لغت نویسان قدیمتر لفظ مرزغن و مرغزن را بمعنی گورستان میدانستند... . استاد هنینگ این بحث را ادامه میدهد و با استدلالات زبان شناسی فهرست ذیل را مرتب میکند: درباره نوع قبر (گور) مفهوم از کلمه مورد بحث استاد هنینگ پس از بحثی بهترین نمونه آنرا آرامگاه کوروش در پازارگاد (پارسه گرد) معرفی میکند
فرهنگ لغت هوشیار
مرزغان((مَ زَ))
جهنم، دوزخ. مرزغن و مرغزن هم گفته شده
تصویری از مرزغان
تصویر مرزغان
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ارمغان
تصویر ارمغان
(دخترانه)
هدیه، تحقه، سوغات، رهاورد، سوغات، هدیه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از فرزیان
تصویر فرزیان
(پسرانه)
نام روستایی در نزدیکی بروجرد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مرزبان
تصویر مرزبان
نگهبان یا مامور مرز، سرحددار، کنایه از حاکم قسمتی از کشور، برای مثال یکی روز مرد آرزومند نان / دگر روز بر کشوری مرزبان (فردوسی۲ - ۱۵۰۴)، در دورۀ ساسانیان، حاکم سرحدی، کنایه از نگهبان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مرزوان
تصویر مرزوان
مرزبان، نگهبان یا مامور مرز، سرحددار، حاکم قسمتی از کشور، در دورۀ ساسانیان، حاکم سرحدی، نگهبان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مرزغن
تصویر مرزغن
قبرستان، محل دفن مردگان، جایی که مردگان را زیر خاک می کنند، سرزمینی که در آن گور بسیار باشد
گورستان، وادی خاموشان، غریبستان، مقبره، گورسان، کرباس محلّه، گوردان، مروزنه، ستودان، برای مثال هر که را راهبر زغن باشد / منزل او به مرزغن باشد (عنصری - ۳۶۶)
فرهنگ فارسی عمید
(مَ)
حاکمی که در سرحد باشد. (اوبهی). حاکم و میر سرحد. (جهانگیری). سرحددار. صاحب طرف.طرفدار. حافظ مرز و ثغر و حدود. که محافظت نواحی مرزی و طرفی از مملکت با اوست. حافظ الحد:
به هرمرز بنشاند یک مرزبان
بدان تا نسازند کس را زیان.
دقیقی.
طلایه نه و دیده بان نیز نه
به مرز اندرون مرزبان نیزنه.
فردوسی.
بدو گفت با کس مجنبان زبان
از ایدر برو تا در مرزبان.
فردوسی.
یک فوج قوی لاجرم بدان مرز
از لشکر یأجوج مرزبان است.
ناصرخسرو.
و مرزبان صاحب طرفان را خوانده اند. (مجمل التواریخ).
تن مرزبان دید در خاک و خون
کلاه کیانی شده سرنگون.
نظامی.
تیر زبان شد همه کای مرزبان
هست نظرگاه تواین بی زبان.
نظامی.
چو موی ازسر مرزبان باز کرد
بدو مرزبان نرمک آواز کرد.
نظامی.
، مملکت دار. دارندۀ کشور و ملک:
دلارام گفت ای شه مرزبان
نه هر زن دو دل باشد و یک زبان.
فردوسی.
رجوع به معنی قبلی شود، مسلط. حاکم. فرمانروا:
نباشد به خود بر کسی مرزبان
که گویدهر آنچ آیدش بر زبان.
نظامی.
، نگهدارنده. نگهبان. (برهان قاطع). رجوع به معنی اول و معنی بعدی شود، ولایت دار. (حاشیۀ فرهنگ اسدی). حاکم. شهربان. که فرمانروائی و حکومت قسمتی از مملکت با اوست:
به درگاه شاه آمده با نثار
هم از مرزبان و هم از شهریار.
فردوسی.
به دستور گفت آن زمان شهریار
که بدگوهری بایدم بی تبار.
که یک چند باشد به ری مرزبان
یکی مرد بی دانش و بد زبان.
فردوسی.
پدر مرزبان بود ما را به ری
تو افکندی این جستن تخت پی.
فردوسی.
محمد ولی عهد سلطان عالم
خداوند هر مرز و هر مرزبانی.
فرخی.
این همه شهرها به روزگار جاهلیت اندر فرمان پهلوانان و مرزبانان سیستان بودند. (تاریخ سیستان). و اپرویز هم از پدر بگریخت وبا آذربیجان رفت و با مرزبانان آنجا هم اتفاق شد و مقام کرد. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 99).
به هر مرز اگر خود شوم مرزبان
چه گویم چو کس را ندانم زبان.
نظامی.
در آن مرز کان مرد هشیار بود
یکی مرزبان ستمکار بود.
سعدی.
، سردار. امیر. سر کردۀ سپاه. امیرزاده. صاحب منصب:
اگر مرزبانی و داماد شاه
چرا بیشتر زین نداری سپاه.
فردوسی.
نشستند هر سه (سلم، تور، ایرج) به آرام و شاد
چنان مرزبانان خسرو نژاد.
فردوسی.
ز لشکر یکی مرزبان برگزید
که گفتار ایشان بداند شنید.
فردوسی.
و زیرتر از آن چند کرسی از بهر مرزبانان و بزرگان. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 97).
پرویز بدی که در سپاهش
صد نعمان مرزبان ببینم.
خاقانی.
، دارنده. مالک. صاحب. حافظ:
عادل همام دولت و دین مرزبان ملک
کز عدل او مبشر عهد و زمان ماست.
خاقانی.
ای مرزبان کشور پنجم که در گهت
هفتم سپهر مانه که هشتم جنان ماست.
خاقانی.
جهان مرزبان شاه گیتی نورد.
نظامی.
، زمین دار. مالک زمین. (از غیاث اللغات) (برهان قاطع) (از رشیدی) (ازدستور الاخوان). صاحب و نگاهدارندۀ زمین. (انجمن آرا). رجوع به معنی قبل شود، دوازده یک کیل. ج، مرزبانات. (مهذب الاسماء) (ملخص اللغات)، دهقان:
چو گل بر مرز کوهستان گذر کرد
نسیمش مرزبانان را خبر کرد.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(مِ)
مزقان. (ترکی شدۀ موزیکان) (موزیک + ان) دسته ای از سازهای مختلف بادی (چون شیپور وغیره) که با طبل و سنج در موزیک نظامی با هم نوازند. موزیک. یک دسته از سازهای مختلف موسیقی که با هم نوازند ومخصوص فوج نظامیان است. این لفظ محرف موزیک فرانسوی است که با الف و نون فارسی جمع بسته شده از این جهت به آن موزیکان هم گویند. (فرهنگ نظام)، گاه از باب ذکر کل و ارادۀ جزء، بر یک ساز بادی نظیر شیپور نیز اطلاق شود.
- ساز و مزغان، سازها و شیپورهای مختلف در یک دستۀموزیک.
- طبل و مزغان، طبل و شیپورهائی که در مارش نظامی و یا عزاداریهای مذهبی و یا شبیه خوانیها نوازند. و رجوع به موزیک شود
لغت نامه دهخدا
(مَ یَ)
قریه ای است در دو فرسنگ و نیمی مشرق شیراز. (از فارسنامۀ ناصری).
- آب مرغان، چشمه ای در میان شیراز و اصفهان. (ناظم الاطباء).
، سیرگاهی در حوالی شیراز، چشمه ای در کوهسار سمیرم و قمشه که به اعتقاد عوام آب آن را برای دفع ملخ برند و بر کشتزارها و باغها پاشند متعاقب آن مرغان در رسند و ملخها را به منقار دو نیمه کنند. آب سار
لغت نامه دهخدا
(مُ)
جمع واژۀ مرغ. پرندگان. طیور. رجوع به مرغ شود: اباله، ابیل، گلۀ مرغان. (دهار). بغاث، مرغان خرد وضعیف که شکار نکنند. خشاش، مرغان خرد. (دهار). غیف، گروه مرغان. (منتهی الارب). قواطع، مرغان که از بلادگرمسیر به سردسیر روند یا برعکس آن. (منتهی الارب).
- مرغان اولی اجنح، مرغان اولی اجنحه رجوع به ترکیب بعد شود:
چو طاوسان هندی رقص آغاز
چو مرغان اولی اجنح بپرواز.
میرغازی شهید (از آنندراج).
- مرغان اولی أجنحه، طایران صاحب بازوها، و این کنایه است از فرشتگان و ملائکه. (از غیاث) (از آنندراج).
- مرغان سدره، کنایه از ملائک و فرشتگان باشد. (برهان) (آنندراج).
- مرغان شاخ سدره، ملائکه.
- مرغان شکاری، عتاق. (منتهی الارب). راسته ای از پرندگان که دارای منقاری قوی و خمیده می باشند و در انتهای نیمۀ فوقانی منقار خود دارای زائده ای دندانی شکل هستند که دنبالۀ پوست روی آن را می پوشاند و انگشتانشان به چنگالهای قوی خمیده ختم می شود. مرغان شکاری به دو دستۀ شکاریان روزانه و شکاریان شبانه تقسیم می شوند. و مهمترین شکاریان روزانه عقاب، شاهین، قوش (باز) ، کرکس و قرقی است و از جمله شکاریان شبانه جغد و مرغ حق است.
- مرغان عرشی، کنایه از ملائکه و فرشتگان. (از برهان) (از آنندراج).
- مرغان قاف، سیمرغها. عنقاها:
باز ار چه گاه گاهی بر سر نهد کلاهی
مرغان قاف دانند آیین پادشاهی.
حافظ.
، ماکیانها. مرغان خانگی. دجج.
- مرغان خانگی، ماکیانها
لغت نامه دهخدا
(مَ)
دهی است از دهستان بار معدن بخش سرولایت شهرستان نیشابور. در 36هزارگزی جنوب چکنه بالا در دامنۀ معتدل واقع و دارای 601 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
نرگس. نسرین. (ناظم الاطباء). اما ظاهراً دگرگون شدۀ موژان است
لغت نامه دهخدا
(مَ زَ غَ)
گورستان. (لغت فرس اسدی) (اوبهی) (جهانگیری) (صحاح الفرس). مرغزن. (جهانگیری). رجوع به مرغزن شود:
هر که را راهبرزغن باشد
منزل او به مرزغن باشد.
عنصری (لغت فرس اسدی).
هیج نندیشی که تا خود چون بود انجام کار
مرغزار آید جزای فعل تو یا مرزغن.
سنائی (از جهانگیری).
، آتش. (جهانگیری) (رشیدی). مرزغان. (رشیدی). رجوع به مرغزن شود، دوزخ. (برهان قاطع). رجوع به مرغزن و حواشی آن شود، آتشدان. (برهان قاطع). رجوع به مرغزن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ)
مزقان. دسته ای از سازهای مختلف موسیقی که در نظام با هم نوازند. (یادداشت مؤلف). مزقان. و رجوع به موزیکان شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
ابن محمد بن مسافر معروف به سالار یا سلار از سرداران دیلم و از خاندان آل مسافر (سالاریان) است که از حدود اواخر قرن سوم هجری در نواحی شمال غربی قزوین و طارم و زنجان استیلائی یافته و با دیلمیان حستانی وصلت کرده بودند و اولین امیر مشهورشان محمد بن مسافر است که با اسفار و مرداویج معاصر بود. و مرداویج به دستیاری او اسفار را در316 برافکند. محمد بن مسافر بر دو پسر خود مرزبان و وهسودان بدگمان شد و به کینه کشی آن دو را خواست که از میان بردارد اما پسران آگاه شدند و پدر را در سال 330 هجری قمری محبوس کردند و مرزبان آذربایجان را در همان سال مسخر کرد و تا ارمنستان تاخت و در 337 به طمع تسخیر ری افتاد اما رکن الدولۀ دیلمی ابومنصور محمد بن عبدالرزاق طوسی را که در این تاریخ به او پناهنده شده بود به جنگ مرزبان فرستاد و او و حسن فیروزان و محمد بن ماکان مرزبان را شکستی سخت دادند و ابومنصور آذربایجان را نیز از دست او و پدرش محمد بن مسافر گرفت و یک سال آنجا ماند و مرزبان را دستگیر کرد و به حبس در سمیرم در فارس فرستاد. مرزبان چهار سال کمابیش آنجا محبوس بود تا سرانجام به تدبیر مادرش خراسویه گریخت (342 هجری قمری) و به آذربایجان آمد و رشتۀ کارها را به دست گرفت و تا 346 که سال مرگ اوست ظاهراً نیرومندی و استواری داشته است. به گفتۀ کسروی بنیانگذار واقعی سلسلۀ سالاریان است. رجوع به تاریخ عمومی عباس اقبال ص 160 و شهریاران گمنام ج 1 ص 85 شود
لغت نامه دهخدا
(مَ زُ)
معرب مرزبان فارسی است. رجوع به مرزبان شود، رئیس فارسیان و مهتر آنها. (منتهی الارب). مهتر گبرگان. (مهذب الاسماء). مهتر مغان. (دستور الاخوان). مهتر مجوس. (السامی). ج، مرازبه. رجوع به مرزبان شود، مرزبان الزأره، شیر، زیرا رئیس آجام است. (از منتهی الارب). اسد. (متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(مَ زِ)
دهی است از دهستان کلیائی بخش سنقر کلیائی شهرستان کرمانشاهان، در 33هزارگزی شمال سنقر و 3هزارگزی شمال راه سنقر به قروه، درمنطقۀ کوهستانی سردسیر واقع و دارای 135 تن سکنه وآبش از چشمه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مرابط. سرحددار. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به مرزبان شود
لغت نامه دهخدا
(مَ زَ)
به صیغۀ تثنیه، دو تندی بالای هر دو نرمۀ گوش. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مِ زَ)
به صیغۀ تثنیه، دو ستاره اند یا هر دو شعری و آنها را منحوس دانند، و منه: لاخیر فی الزمان ما طلع المرزمان. (از منتهی الارب). نام دو کوکب اند از ثوابت. (برهان قاطع). دو ستاره اند از ستاره های باران. (از متن اللغه). نیز رجوع به مرزم شود
لغت نامه دهخدا
(مَرْزْ)
مرزبان. حاکم. میر سرحد و زمین دار و نگاهدارنده و نگاهبان. (برهان قاطع). مرزبان. رجوع به مرزبان در این لغت نامه و نیز رجوع به دزی ج 2 ص 580 شود، مرزبان. فحنت. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، در گیاه شناسی، اختر. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به اختر شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از ارمغان
تصویر ارمغان
تحفه ای که از جایی بجایی دیگر برند سوغات ره آورد سفر
فرهنگ لغت هوشیار
گورستان قبرستان. توضیح استاد هنینگ نویسد: در فارسی ما دو کلمه داریم مرغزن و مرزغن (گور قبرستان)، کلمه دوم در یک بیت عنصری شاعر مقدم عهد محمود غزنوی با زغن قافیه آمده: هرکه را راهبر زغن باشد منزل او به مرزغن باشد، (اسدی) و آن بشکل دیگر یعنی مرغزن دایما با کلمه مرغزار نوعی صنعت بدیعی (جناس) را ایجاد میکند. امامی هروی شاعر قرن 7 هجری گوید: آن جهانداری که گشت اندر نبرد مرغزار از خم تیغش مرغزن. (امامی) شمس فخری (قرن 8 هجری) این بیت را که چندان ابتکاری نیست گفته: شاهی که برمخالف در گاه خویشتن از کینه مرغزار کند همچو مرغزن. (طبع زالمان) مرغزن (فرهنگ رشیدی) بهتر از مرزغن (فرهنک جهانگیری) است وسنائی (قرن 6 هجری) در بیتی - که شاید بار اول است که مرغزن با مرغزار آورده شده - گوید: هیچ نیندیشی که آخر (که تا خود ن. ل 0) چون بود انجام کار مرغزار آید جزای فعل تو یا مرغزن ک. مراد آنست که فکر نمیکنی که پایان کار تو چیست و در نتیجه اعمال خود بمرغزار (بهشت) خواهی رفت یا بگورستان (دوزخ) ک (رشیدی این بیت سنائی را برای معنی دوزخ شاهد آورده. من تصور میکنم که فرهنگ نویسی زرنگ از همین بیت استنباط کرده است که مرغزن معنی آتش داشته است و بدیهی است که مراد او ازین کلمه آتش دوزخ بوده است. جانشینان وی آتش او را تعبیرکردند و جسورانه مرغزن را بمعانی ذیل گرفتند: 1) گورستان. این سلسله معانی هم بی اساس است و هم از تلفظ غلط مرغزن در فرهنگها قطار شده است. لغت نویسان قدیمتر لفظ مرزغن و مرغزن را بمعنی گورستان میدانستند... . استاد هنینگ این بحث را ادامه میدهد و با استدلالات زبان شناسی فهرست ذیل را مرتب میکند: درباره نوع قبر (گور) مفهوم از کلمه مورد بحث استاد هنینگ پس از بحثی بهترین نمونه آنرا آرامگاه کوروش در پازارگاد (پارسه گرد) معرفی میکند
فرهنگ لغت هوشیار
خنیا (هونیاک موسیقی)، خنیاگران موسیقی دانان، دسته ای از سازهای مختلف موسیقی که در نظام با هم نوازند، موسیقی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرزبان
تصویر مرزبان
حاکم ومیر سرحد، سرحد دار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرزوان
تصویر مرزوان
اختر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مزغان
تصویر مزغان
((مِ))
ساز، آلت موسیقی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مرزبان
تصویر مرزبان
((مَ))
نگهبان مرز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ترزبان
تصویر ترزبان
ترجمان، مترجم
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مردمان
تصویر مردمان
اهالی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ارمغان
تصویر ارمغان
کادو، هدیه
فرهنگ واژه فارسی سره
موسیقی، موزیک، مزقان، موسیقیدان، موسیقی نواز
فرهنگ واژه مترادف متضاد
سرحددار، مرابط، مرزدار
فرهنگ واژه مترادف متضاد