آن که هر کس از وی نیکوئی یابد. (مهذب الاسماء). کریم. (از اقرب الموارد). کریمی که مردمان را از نیکوکاری و خیر و فواید او بهره ای باشد. (از متن اللغه). مرزء مرد جوانمرد که مردمان به خیر او برسند. (منتهی الارب) ، المؤمن مرزاء، أی مفعول بالرزیه، أی المصیبه، و مصاب بالبلاء. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مردی که به مصیبت مرگ بهترین کسانش مبتلا شده است. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد). مرزء. (منتهی الارب). ج، مرزؤون
آن که هر کس از وی نیکوئی یابد. (مهذب الاسماء). کریم. (از اقرب الموارد). کریمی که مردمان را از نیکوکاری و خیر و فواید او بهره ای باشد. (از متن اللغه). مرزء مرد جوانمرد که مردمان به خیر او برسند. (منتهی الارب) ، المؤمن مرزاء، أی مفعول بالرزیه، أی المصیبه، و مصاب بالبلاء. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مردی که به مصیبت مرگ بهترین کسانش مبتلا شده است. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد). مرزء. (منتهی الارب). ج، مرزؤون
میرزا. (ناظم الاطباء) (آنندراج). صورت دیگری است از تلفظ کلمه میرزا. رجوع به میرزا شود: بدین وسیله که مرزا سعید ما تنهاست چه خوب کرد که فیاض رفت از دل ما. فیاض لاهیجی (آنندراج)
میرزا. (ناظم الاطباء) (آنندراج). صورت دیگری است از تلفظ کلمه میرزا. رجوع به میرزا شود: بدین وسیله که مرزا سعید ما تنهاست چه خوب کرد که فیاض رفت از دل ما. فیاض لاهیجی (آنندراج)
سخت دونده. (منتهی الارب). أرخی الفرس، أحضر، فهو مرخاء، والناقه مرخاء. ج، مراخ. (متن اللغه). چارپائی که به ارخاء یعنی شهوت و میل دویدن رود، و گفته اند کثیرهالارخاء. (از اقرب الموارد)
سخت دونده. (منتهی الارب). أرخی الفرس، أحضر، فهو مرخاء، والناقه مرخاء. ج، مَراخ. (متن اللغه). چارپائی که به ارخاء یعنی شهوت و میل دویدن رود، و گفته اند کثیرهالارخاء. (از اقرب الموارد)
دختر تابان رخسار. (از منتهی الارب) ، زن که بر زانوی و فرجش موی نباشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، درخت بی برگ. (منتهی الارب) (دستور الاخوان). خرمابن بی برگ. (مهذب الاسماء) ، زمین بی نبات. (مهذب الاسماء). ریگستانی گسترده و بی گیاه. (منتهی الارب). ریگ هموار بی نبات. (دستور الاخوان) ، مادیانی که گرداگرد سم وی موی نباشد. (ناظم الاطباء). ج، مرادی
دختر تابان رخسار. (از منتهی الارب) ، زن که بر زانوی و فرجش موی نباشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، درخت بی برگ. (منتهی الارب) (دستور الاخوان). خرمابن بی برگ. (مهذب الاسماء) ، زمین بی نبات. (مهذب الاسماء). ریگستانی گسترده و بی گیاه. (منتهی الارب). ریگ هموار بی نبات. (دستور الاخوان) ، مادیانی که گرداگرد سم وی موی نباشد. (ناظم الاطباء). ج، مرادی
مؤنث أمره که نعت است مصدر مره را. رجوع به مره شود. عین مرهاء، چشم تباه شده از بی سرمگی. امراءه مرهاء، زن تباه چشم از نکشیدن سرمه. ج، مره. (از اقرب الموارد) ، نعجهٌ مرهاء، میش که سفید است و رنگی دیگر با آن نباشد، زمین کم درخت خواه دشت نرم باشد و خواه سخت. (از اقرب الموارد)
مؤنث أمره که نعت است مصدر مَرَه را. رجوع به مَرَه شود. عین مرهاء، چشم تباه شده از بی سرمگی. امراءه مرهاء، زن تباه چشم از نکشیدن سرمه. ج، مُرْه. (از اقرب الموارد) ، نعجهٌ مرهاء، میش که سفید است و رنگی دیگر با آن نباشد، زمین کم درخت خواه دشت نرم باشد و خواه سخت. (از اقرب الموارد)
مؤنث أمرش به معنی شریر. ج، مرش. (از اقرب الموارد) ، گزنده و عقور از هر حیوان که باشد. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، زمین بسیارگیاه. (منتهی الارب). زمینی که اقسام گیاهان به فراوانی در آن باشد. (از اقرب الموارد)
مؤنث أمرش به معنی شریر. ج، مُرْش. (از اقرب الموارد) ، گزنده و عقور از هر حیوان که باشد. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، زمین بسیارگیاه. (منتهی الارب). زمینی که اقسام گیاهان به فراوانی در آن باشد. (از اقرب الموارد)
اسم مکان از رف ء و ارفاء. جای به لب آمدن کشتی. (منتهی الارب) (صراح). آنجا که کشتی را به کنار توان نزدیک کرد. آنجا که کشتی را به کناره کشند. ایستگاه کشتی در کناره. کنار و لب در دریا. بندر. اسکله. ج، مرافی ٔ. (اقرب الموارد). رجوع به ’ارفاء’ شود: خانفو، مرفاء سفینه ها و جایگاه تجارت عرب با مردم چین است. (از اخبار الصین و الهند ص 6)
اسم مکان از رف ء و ارفاء. جای به لب آمدن کشتی. (منتهی الارب) (صراح). آنجا که کشتی را به کنار توان نزدیک کرد. آنجا که کشتی را به کناره کشند. ایستگاه کشتی در کناره. کنار و لب در دریا. بندر. اسکله. ج، مَرافی ٔ. (اقرب الموارد). رجوع به ’ارفاء’ شود: خانفو، مرفاء سفینه ها و جایگاه تجارت عرب با مردم چین است. (از اخبار الصین و الهند ص 6)
جمع واژۀ رزء. مصیبت ها: رمانی الدّهر بالأرزاء حتی فؤادی فی غشاء من نبال. متنبّی، منسوب به ارزن که موضعی است به فرسنگی از شیراز. (غیاث اللغات). و ظاهراً محرف ارزنی است
جَمعِ واژۀ رُزء. مصیبت ها: رمانی الدّهر بالأرزاء حتی فؤادی فی غشاء من نبال. متنبّی، منسوب به ارزن که موضعی است به فرسنگی از شیراز. (غیاث اللغات). و ظاهراً محرف ارزنی است
به معنی مرعز است. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). پشم بز. (دهار). رجوع به مرعز شود. به لغت عرب پشم را در انسان و غیر انسان ’شعر’ و در گوسفند ’صوف’ و در شتر و ددگان ’وبر’ و در بز ’مرعزاء’ و در درازگوش ’عفاء’ و در خوک ’هلب’ و در جوجگان ’زغب’ و در پرندگان ’ریش’ و در شترمرغ ’زف’ گویند
به معنی مرعز است. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). پشم بز. (دهار). رجوع به مرعز شود. به لغت عرب پشم را در انسان و غیر انسان ’شعر’ و در گوسفند ’صوف’ و در شتر و ددگان ’وبر’ و در بز ’مرعزاء’ و در درازگوش ’عفاء’ و در خوک ’هلب’ و در جوجگان ’زغب’ و در پرندگان ’ریش’ و در شترمرغ ’زف’ گویند
دهی است از دهستان بار معدن بخش سرولایت شهرستان نیشابور. در 36هزارگزی جنوب چکنه بالا در دامنۀ معتدل واقع و دارای 601 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
دهی است از دهستان بار معدن بخش سرولایت شهرستان نیشابور. در 36هزارگزی جنوب چکنه بالا در دامنۀ معتدل واقع و دارای 601 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
ناودان. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب). میزاب. (اقرب الموارد). لغتی است در میزاب. (از متن اللغه). آبریز. (ناظم الاطباء). رجوع به المعرب جوالیقی ص 326 سطر 4 شود، کشتی دراز. (مهذب الاسماء). کشتی دراز یا کشتی بزرگ. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه). ج، مرازیب، ناودانی است که آب جمع شده در کشتی به وسیلۀ آن به دریا ریزد. (دکتر معین، اصطلاحات کشتی سدیدالسلطنه)
ناودان. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب). میزاب. (اقرب الموارد). لغتی است در میزاب. (از متن اللغه). آبریز. (ناظم الاطباء). رجوع به المعرب جوالیقی ص 326 سطر 4 شود، کشتی دراز. (مهذب الاسماء). کشتی دراز یا کشتی بزرگ. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه). ج، مرازیب، ناودانی است که آب جمع شده در کشتی به وسیلۀ آن به دریا ریزد. (دکتر معین، اصطلاحات کشتی سدیدالسلطنه)
تأنیث أمرط. رجوع به امرط شود، شجرهمرطاء، درختی که برگ بر آن نباشد. (از اقرب الموارد) ، امراءه مرطاء، زنی که از زانو به بعدموی نداشته باشد. (از ذیل اقرب الموارد). ج، مرط
تأنیث أمرط. رجوع به امرط شود، شجرهمرطاء، درختی که برگ بر آن نباشد. (از اقرب الموارد) ، امراءه مرطاء، زنی که از زانو به بعدموی نداشته باشد. (از ذیل اقرب الموارد). ج، مُرط
نام قدیم مروان، دهی است جزء دهستان تارود بخش حومه شهرستان دماوند. در 11هزارگزی جنوب غربی دماوند و 5هزارگزی راه اصلی دماوند به تهران، در منطقۀ کوهستانی سردسیری واقع و دارای 800 تن سکنه است. آب آن از رود خانه تارود تأمین می شود. محصولش غلات، بنشن، سیب زمینی، انگور، پیاز و شغل مردمش زراعت و جاجیم بافی است. آثار قلعه خرابۀ قدیمی و دو بقعۀ معروف به مقبرۀ پسران مروان دارد. مزارع کبوددره، و ریگ دره، و یک مزرعۀ دیگرجزء این ده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
نام قدیم مروان، دهی است جزء دهستان تارود بخش حومه شهرستان دماوند. در 11هزارگزی جنوب غربی دماوند و 5هزارگزی راه اصلی دماوند به تهران، در منطقۀ کوهستانی سردسیری واقع و دارای 800 تن سکنه است. آب آن از رود خانه تارود تأمین می شود. محصولش غلات، بنشن، سیب زمینی، انگور، پیاز و شغل مردمش زراعت و جاجیم بافی است. آثار قلعه خرابۀ قدیمی و دو بقعۀ معروف به مقبرۀ پسران مروان دارد. مزارع کبوددره، و ریگ دره، و یک مزرعۀ دیگرجزء این ده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
پارسی تازی گشته مرزاب: ناودان، ناو کشتی دراز، ناودان کشتی آب ریز ناودان، کشتی دراز و بزرگ، ناودانی است که آب جمع شده در کشتی بوسیله آن بدریا جمع مرازیب
پارسی تازی گشته مرزاب: ناودان، ناو کشتی دراز، ناودان کشتی آب ریز ناودان، کشتی دراز و بزرگ، ناودانی است که آب جمع شده در کشتی بوسیله آن بدریا جمع مرازیب