جدول جو
جدول جو

معنی مردرو - جستجوی لغت در جدول جو

مردرو
(مَ رَ / رُو)
راه. راه تنگ و معبر و گذرگاه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مردو
تصویر مردو
(پسرانه)
از شخصیتهای شاهنامه، نام باغبان خسروپرویز پادشاه ساسانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از زردرو
تصویر زردرو
زردرخ، آنکه چهره اش زرد رنگ باشد، زردرو، زردچهره، شرمنده، بیمناک
فرهنگ فارسی عمید
(زَ)
زردروی. زردرخ. (فرهنگ فارسی معین). زردگونه. که رخساری زرد رنگ دارد بی علتی: اهواز شهری است سخت خرم و اندر خوزستان شهری نیست از آن خرم تر با نعمت های بسیارو نهادی نیکوی و مردمانی زردرو. (حدود العالم) ، خزان زده در صفت باغ و درختان:
مرا رفیقی امروز گفت خانه بساز
که باغ تیره شد و زردروی و بی دیدار.
فرخی.
، شرمندۀ ناتوان و بیمارگونه. دل شکسته و غمگین. منفعل از خجلت یا ترس یا اندوه و خشم. زار و نزار از بیماری:
سپه شد شکسته دل و زردروی
برآمد ز آوردگه گفتگوی.
فردوسی.
چو بشنید بهرام و شد زردروی
نگه کرد خرادبرزین بدوی.
فردوسی.
زواره بیامد به نزدیک اوی
ورا دید تیره دل و زردروی.
فردوسی.
ده تن از تو، زردروی و بینوا خسبد همی
تا به گلگون می تو روی خویش را گلگون کنی.
ناصرخسرو.
سپیدکار سیه دل، سپهر سبزنمای
کبودسینه و سرخ اشک و زردرویم کرد.
خاقانی.
عصای کلیمند بسیارخوار
به ظاهر چنین زردروی و نزار.
سعدی (بوستان).
نرفتم به محرومی از هیچ کوی
چرا از در حق شوم زردروی.
سعدی (بوستان).
رجوع به زرد و دیگر ترکیبهای آن شود، کنایه از آفتاب. (فرهنگ فارسی معین). آفتاب. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
کسی که تنها رود و محتاج بدرقه نباشد. (آنندراج از بهار عجم). مجرد. که به توکل و اعتماد به حق رود:
دامن فردروان گیر اگر حق طلبی
به صدای جرس قافله از راه مرو.
صائب
لغت نامه دهخدا
(نَ مَ پَرْ وَ)
سردروکننده. سربرنده. خنجر یاشمشیری که سرها درو کند، سرها را ببرد:
بدو گفت جویا که ایمن مشو
ز جویا و از خنجر سردرو.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 2 ص 368).
عالی حسامش سردرو
خورشید جان را نور و ضو.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(سَ)
کنایه از ناخوش و افسرده. (بهار عجم) :
امشبم شیشه بی می ناب است
سردروترز برف مهتاب است.
ملا مفید بلخی (از بهار عجم).
از بسکه دیده ایم رقیبان سردرو
ز افسردگی چو آینه یخ بسته ایم ما.
ملا مفید بلخی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(خَ / خیا)
تنهارونده. جریده رو. آنکه تنها رود:
صبح مفردرو حمایل کش
در رکابت نفس برآرد خوش.
نظامی (هفت پیکر چ وحیدص 29)
لغت نامه دهخدا
مرده ریگ: شما را بدان مردری خواسته بران گونه بر دل شد آراسته. (شا)
فرهنگ لغت هوشیار
زیوری نقره ای که با سنجاق به روسری بندند
فرهنگ گویش مازندرانی
نام دهکده ای در دشت نور
فرهنگ گویش مازندرانی
سکو ایوان
فرهنگ گویش مازندرانی