جمع واژۀ مرد. رجوع به مرد شود، پهلوانان. دلیران. شجاعان. گردان: یا بزرگی و ناز و نعمت و جاه یا چو مردانت مرگ رویاروی. حنظله. که مردی ز مردان نشاید نهفت. فردوسی. به مردان توان کرد ننگ و نبرد. فردوسی. ، اولیأالله. مردان راه حق. خاصان حق. اهل طریقت: بهانه بر قضا چه نهی چو مردان عزم خدمت کن چو کردی عزم بنگر تا چه توفیق و توان بینی. سنائی. - مردان علوی، کنایه از کواکب هفتگانه یا سبعۀ سیاره است. (از برهان قاطع) (از انجمن آرا) (از آنندراج). - ، هفت اوتاد که از بزرگان عالم غیب اند. (ازبرهان قاطع). رجوع به هفت مردان شود
جَمعِ واژۀ مَرد. رجوع به مرد شود، پهلوانان. دلیران. شجاعان. گردان: یا بزرگی و ناز و نعمت و جاه یا چو مردانت مرگ رویاروی. حنظله. که مردی ز مردان نشاید نهفت. فردوسی. به مردان توان کرد ننگ و نبرد. فردوسی. ، اولیأالله. مردان راه حق. خاصان حق. اهل طریقت: بهانه بر قضا چه نهی چو مردان عزم خدمت کن چو کردی عزم بنگر تا چه توفیق و توان بینی. سنائی. - مردان علوی، کنایه از کواکب هفتگانه یا سبعۀ سیاره است. (از برهان قاطع) (از انجمن آرا) (از آنندراج). - ، هفت اوتاد که از بزرگان عالم غیب اند. (ازبرهان قاطع). رجوع به هفت مردان شود
خاص مردان. درخور مردان: حج زیارت کردن خانه بود حج رب البیت مردانه بود. مولوی. معنی توفیق غیر از همت مردانه چیست انتظار خضر بردن ای دل فرزانه چیست. صائب. ، متعلق به مردان. برای مردان. مخصوص به مردان: کفش مردانه، حمام مردانه، لباس مردانه. ، چون مردان. به شیوۀ مردان. با همت و پشتکار مردان. مردوار: مور که مردانه صفی می کشد از پی فردا علفی می کشد. نظامی. یکی سیرت نیکمردان شنو اگر نیکبختی و مردانه رو. سعدی (کلیات چ امیرکبیر ص 264). ، شجاع. دلیر. نیو. متهور. بی باک. بنیرو: کیومرث را پسری بود همچو او مردانه پشنگ نام. (ترجمه طبری بلعمی). مسلمه روی به بطال بن عمرو کرد و اندرهمه سپاه اسلام از او مردانه تر کس نبود. (ترجمه طبری بلعمی). این کیکاوس سپاه سالاری بود نام او رستم بن دستان و این رستم مردی بود که از جهان از او مردانه تر نبود و مهتر سیستان بود. (ترجمه طبری بلعمی). ز گردان دلیران ده و دو هزار سواران مردانه در کارزار. فردوسی. چنین داد پاسخ به فرزانگان بدان نامداران و مردانگان. فردوسی. تیر بر پیل آزماید تیغ بر شیر ژیان اینت مردانه سواری اینت مردی سهمگین. فرخی. ایا به بزمگه آراسته ز صد حاتم ایا به معرکه مردانه تر ز صد سهراب. فرخی. غلامی چند گردنکش مردانه داشت. (تاریخ بیهقی ص 408). صد فیل با هزار سوار مردانه مبارز به کنار دریا فرستاد. (اسکندرنامۀ خطی). و بهرام مردی مردانه بود و از ایران بود. (اسکندرنامۀ خطی). و مردی بوده است با رای و داهی و مردانه واو بود کی قصد بیت المقدس کرد. (فارسنامه ابن بلخی ص 48). هر یک مردی را از خویشان خویش اختیار کنید که به سلاحداری بباید بشرط آنکه مردانه باشد و یک مرد که جنیبت کشد و هم مردانه باشد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 67). با آنکه عاقل و عالم و مردانه بود رغبت به پادشاهی نکرد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 54). این بهرام جور پرورش به عرب یافت... و سخت مردانه و نیکو سیرت بود. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 22). این پادشاهزادگان را کی بگرفته ام مردانی اند سخت مردانه و ارجمند و دانا و از ایشان می ترسم. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 57). و این اردشیر سخت عاقل و شجاع و مردانه بود. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 60). ولید سخت چابک سوار بود و مردانه و صاحب قوت. (مجمل التواریخ). مردی درشت و مردانه بود. (مجمل التواریخ). سلطان الب ارسلان مردی سهمگن و مردانه بود. (راحهالصدور). سپه نیز با او تنی ده هزار خردمند و مردانه و مردکار. نظامی. غلامان مردانه دارد بسی نبیند ولی روی او هر کسی. نظامی. گه نا امیدی بجان باز کوش که مردانه را کس نمالید گوش. نظامی. من نمی گویم سمندرباش یا پروانه باش چون به فکر سوختن افتاده ای مردانه باش. مرتضی قلی خان شاملو (از تذکره نصرآبادی ص 27). ، چست. چابک. دلیر. ماهر: گرفتم که مردانه ای در شنا برهنه توانی زدن دست و پا. سعدی. او را از خواص و بطانه جاسوس مردانه در پی دشمن روان بودی. (ترجمه محاسن اصفهان ص 95) ، مرد: از کشتن ما ترا چه خیزد مردانه ز مرد خون نریزد. نظامی. و جوانی قوی و مردانه و بالیده شد. (تاریخ قم ص 290) ، شجاعانه. دلیرانه. با شجاعت از روی مردی: از این نکوتر و مردانه تر فراوان کرد به پای قلعۀ غور و به کوه غرجستان. فرخی. یک چوبه تیر بر حلق وی زد و او بدان کشته شد... و یارانش حصار را بدادند و سبب آنهمه یک زخم مردانه بود. (تاریخ بیهقی ص 109). منصوروار گر ببرندم به پای دار مردانه جان دهم که جهان پایدار نیست. ؟
خاص مردان. درخور مردان: حج زیارت کردن خانه بود حج رب البیت مردانه بود. مولوی. معنی توفیق غیر از همت مردانه چیست انتظار خضر بردن ای دل فرزانه چیست. صائب. ، متعلق به مردان. برای مردان. مخصوص به مردان: کفش مردانه، حمام مردانه، لباس مردانه. ، چون مردان. به شیوۀ مردان. با همت و پشتکار مردان. مردوار: مور که مردانه صفی می کشد از پی فردا علفی می کشد. نظامی. یکی سیرت نیکمردان شنو اگر نیکبختی و مردانه رو. سعدی (کلیات چ امیرکبیر ص 264). ، شجاع. دلیر. نیو. متهور. بی باک. بنیرو: کیومرث را پسری بود همچو او مردانه پشنگ نام. (ترجمه طبری بلعمی). مسلمه روی به بطال بن عمرو کرد و اندرهمه سپاه اسلام از او مردانه تر کس نبود. (ترجمه طبری بلعمی). این کیکاوس سپاه سالاری بود نام او رستم بن دستان و این رستم مردی بود که از جهان از او مردانه تر نبود و مهتر سیستان بود. (ترجمه طبری بلعمی). ز گردان دلیران ده و دو هزار سواران مردانه در کارزار. فردوسی. چنین داد پاسخ به فرزانگان بدان نامداران و مردانگان. فردوسی. تیر بر پیل آزماید تیغ بر شیر ژیان اینت مردانه سواری اینت مردی سهمگین. فرخی. ایا به بزمگه آراسته ز صد حاتم ایا به معرکه مردانه تر ز صد سهراب. فرخی. غلامی چند گردنکش مردانه داشت. (تاریخ بیهقی ص 408). صد فیل با هزار سوار مردانه مبارز به کنار دریا فرستاد. (اسکندرنامۀ خطی). و بهرام مردی مردانه بود و از ایران بود. (اسکندرنامۀ خطی). و مردی بوده است با رای و داهی و مردانه واو بود کی قصد بیت المقدس کرد. (فارسنامه ابن بلخی ص 48). هر یک مردی را از خویشان خویش اختیار کنید که به سلاحداری بباید بشرط آنکه مردانه باشد و یک مرد که جنیبت کشد و هم مردانه باشد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 67). با آنکه عاقل و عالم و مردانه بود رغبت به پادشاهی نکرد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 54). این بهرام جور پرورش به عرب یافت... و سخت مردانه و نیکو سیرت بود. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 22). این پادشاهزادگان را کی بگرفته ام مردانی اند سخت مردانه و ارجمند و دانا و از ایشان می ترسم. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 57). و این اردشیر سخت عاقل و شجاع و مردانه بود. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 60). ولید سخت چابک سوار بود و مردانه و صاحب قوت. (مجمل التواریخ). مردی درشت و مردانه بود. (مجمل التواریخ). سلطان الب ارسلان مردی سهمگن و مردانه بود. (راحهالصدور). سپه نیز با او تنی ده هزار خردمند و مردانه و مردکار. نظامی. غلامان مردانه دارد بسی نبیند ولی روی او هر کسی. نظامی. گه نا امیدی بجان باز کوش که مردانه را کس نمالید گوش. نظامی. من نمی گویم سمندرباش یا پروانه باش چون به فکر سوختن افتاده ای مردانه باش. مرتضی قلی خان شاملو (از تذکره نصرآبادی ص 27). ، چست. چابک. دلیر. ماهر: گرفتم که مردانه ای در شنا برهنه توانی زدن دست و پا. سعدی. او را از خواص و بطانه جاسوس مردانه در پی دشمن روان بودی. (ترجمه محاسن اصفهان ص 95) ، مرد: از کشتن ما ترا چه خیزد مردانه ز مرد خون نریزد. نظامی. و جوانی قوی و مردانه و بالیده شد. (تاریخ قم ص 290) ، شجاعانه. دلیرانه. با شجاعت از روی مردی: از این نکوتر و مردانه تر فراوان کرد به پای قلعۀ غور و به کوه غرجستان. فرخی. یک چوبه تیر بر حلق وی زد و او بدان کشته شد... و یارانش حصار را بدادند و سبب آنهمه یک زخم مردانه بود. (تاریخ بیهقی ص 109). منصوروار گر ببرندم به پای دار مردانه جان دهم که جهان پایدار نیست. ؟
منسوب و مربوط به مردان: حمام مردانه، دلیر شجاع: و اگر مردی را فرستد که دلیر بود و مردانه و آداب سواری نیک داند و مبارز بود سخت صواب باشد، مانند مردان، شجاعانه: ای باخته گوی هنر وساخته تدبیر ای تاخته شاهانه و مردانه ببغداد. (معزی)
منسوب و مربوط به مردان: حمام مردانه، دلیر شجاع: و اگر مردی را فرستد که دلیر بود و مردانه و آداب سواری نیک داند و مبارز بود سخت صواب باشد، مانند مردان، شجاعانه: ای باخته گوی هنر وساخته تدبیر ای تاخته شاهانه و مردانه ببغداد. (معزی)