جدول جو
جدول جو

معنی مرداسنجه - جستجوی لغت در جدول جو

مرداسنجه(مُ سَجَ)
لقب ابوبکر محمد بن مبارک بن محمد بن مبارک بن محمد بن مرداسنجه از مردم بغداد است و از ابوالخطاب نصر بن احمد بن بطرقاری سماع دارد و سمعانی گوید ازوسماع احادیث بسیار کردم و به سال 437 که او را ترک گفتم در بغداد زنده بود. (الانساب سمعانی ورق 521)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مردانه
تصویر مردانه
مربوط به مردان، کنایه از از روی دلیری، شجاعانه، کنایه از بزرگ، تنومند، کنایه از برتر، کنایه از شجاع
فرهنگ فارسی عمید
(مُسَ)
منسوب به مرداسنجه که لقب اجدادی است. (الانساب سمعانی ورق 521). رجوع به مرداسنجه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ سَ)
مردارسنج. مردارسنگ. رجوع به مرداسنگ شود
لغت نامه دهخدا
(مُ سَ)
مردارسنگ. معرب است و با حذف راء دوم می شود مرداسنج. (منتهی الارب). مردارسنگ. مرداسنج. مردا سنگ. مرتک. مرتج. رجوع به مرداسنگ شود
لغت نامه دهخدا
(مُ سَ)
مرداسنج. (دستور الاخوان) (برهان قاطع) (مهذب الاسماء) (دزی ج 2 ص 580). مردارسنگ. (برهان قاطع) (مهذب الاسماء) (منتهی الارب) (آنندراج). مردآهنگ. مرده سنگ. (رشیدی). مراسنگ. مرتک. (منتهی الارب) (دستور الاخوان) (رشیدی) (انجمن آرا) (نزهه القلوب). مرتج. (منتهی الارب) (رشیدی) (از قاموس) (انجمن آرا). جوهری باشد که از سرب سازند و در مرهم ها به کار برند. (برهان قاطع). ازرصاص و اسرب میگیرند و بر سه گونه است سرخ و سفید وذهبی و بهترینش اصفهانی بود. (نزهه القلوب). به پارسی مردار سنگ و به یونانی لیندر خورس خوانند و نیکوترین آن اصفهانی بود براق که به سرخی زند و طبیعت وی به سردی مایل بود، و از خواص وی آن است که چون در سرکه اندازند شیرین بود اگر در نوره بود بدن را سیاه کند و وی مادۀ مرهم ها بود و بوی بدن خوش کند خاصه بغل و کلف را زایل گرداند، اثر سیاهی و خون مرده و اثرآبله زایل کند، منع عرق بکند، و گوشت در ریشها برویاند. و مغسول وی چشم را جلا دهد، و خوردن وی نشاید ازبهر آنکه کشنده بود، بول ببندد و نفخ در شکم و جانبین پیدا کند و قبض زبان بکند و باشد که قولنج آورد وایلاوس و باشد که اطلاق بول و غایط بکند و خناق آورد، مداوای آن به قی کنند، بعد از آن به شراب و زنجبیل و مربا و اسفیداج. (از اختیارات بدیعی). مردارسنگ، مراسنگ، معرب آن مرداسنج = مرداهنگ: اکسید دو ظرفیتی سرب متبلور یا پروتو اکسید ازت به فرمول Pbo می باشد. اگر این اکسید دو ظرفیتی بی شکل باشد یعنی متبلور نباشد ماسیکو نام دارد، ولی پس از ذوب و سرد شدن متبلور می گردد و به نام لیتارژ یا مردارسنگ نامیده می گردد. مردارسنگ به صورت ورقه های کم ضخامت نارنجی یا زرد یا قرمز متبلور می گردد. مردارسنگ در نقاشی به عنوان یکی از خشک کننده های رنگ های روغنی مصرف می شود، و همچنین آن را در پزشکی جهت شستشو و ضدعفونی کردن وسایل پزشکی در ترکیب برخی صابونهای طبی مصرف می کنند، و نیز در برخی صنایع از جمله کوزه گری جهت تهیه لعاب روی کوزه ها مورد استعمال دارد ولی همیشه به سبب داشتن سرب در ترکیبش جزو مواد سمی است و حتی ظروفی که به وسیله مردارسنگ لعاب داده می شوند باز هم به کار بردن آنها جهت مواد غذائی و خوراکی خالی از خطر نیستند: زحل دلالت دارد بر مرداسنگ و ریماهن و زاگ. (التفهیم). و نیز رجوع به ترجمه صیدنه و تحفۀ حکیم مؤمن و تذکرۀ ضریر انطاکی ص 302 و المعرب جوالیقی ص 317 س 13 و الجماهر ص 33، 96، 259 و نزهه القلوب ص 206 و نشوءاللغه ص 91 و قانون ابن سینا چ تهران ص 114 شود
لغت نامه دهخدا
(مَ نَ / نِ)
خاص مردان. درخور مردان:
حج زیارت کردن خانه بود
حج رب البیت مردانه بود.
مولوی.
معنی توفیق غیر از همت مردانه چیست
انتظار خضر بردن ای دل فرزانه چیست.
صائب.
، متعلق به مردان. برای مردان. مخصوص به مردان: کفش مردانه، حمام مردانه، لباس مردانه.
، چون مردان. به شیوۀ مردان. با همت و پشتکار مردان. مردوار:
مور که مردانه صفی می کشد
از پی فردا علفی می کشد.
نظامی.
یکی سیرت نیکمردان شنو
اگر نیکبختی و مردانه رو.
سعدی (کلیات چ امیرکبیر ص 264).
، شجاع. دلیر. نیو. متهور. بی باک. بنیرو: کیومرث را پسری بود همچو او مردانه پشنگ نام. (ترجمه طبری بلعمی). مسلمه روی به بطال بن عمرو کرد و اندرهمه سپاه اسلام از او مردانه تر کس نبود. (ترجمه طبری بلعمی). این کیکاوس سپاه سالاری بود نام او رستم بن دستان و این رستم مردی بود که از جهان از او مردانه تر نبود و مهتر سیستان بود. (ترجمه طبری بلعمی).
ز گردان دلیران ده و دو هزار
سواران مردانه در کارزار.
فردوسی.
چنین داد پاسخ به فرزانگان
بدان نامداران و مردانگان.
فردوسی.
تیر بر پیل آزماید تیغ بر شیر ژیان
اینت مردانه سواری اینت مردی سهمگین.
فرخی.
ایا به بزمگه آراسته ز صد حاتم
ایا به معرکه مردانه تر ز صد سهراب.
فرخی.
غلامی چند گردنکش مردانه داشت. (تاریخ بیهقی ص 408). صد فیل با هزار سوار مردانه مبارز به کنار دریا فرستاد. (اسکندرنامۀ خطی). و بهرام مردی مردانه بود و از ایران بود. (اسکندرنامۀ خطی). و مردی بوده است با رای و داهی و مردانه واو بود کی قصد بیت المقدس کرد. (فارسنامه ابن بلخی ص 48). هر یک مردی را از خویشان خویش اختیار کنید که به سلاحداری بباید بشرط آنکه مردانه باشد و یک مرد که جنیبت کشد و هم مردانه باشد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 67). با آنکه عاقل و عالم و مردانه بود رغبت به پادشاهی نکرد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 54). این بهرام جور پرورش به عرب یافت... و سخت مردانه و نیکو سیرت بود. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 22). این پادشاهزادگان را کی بگرفته ام مردانی اند سخت مردانه و ارجمند و دانا و از ایشان می ترسم. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 57). و این اردشیر سخت عاقل و شجاع و مردانه بود. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 60). ولید سخت چابک سوار بود و مردانه و صاحب قوت. (مجمل التواریخ). مردی درشت و مردانه بود. (مجمل التواریخ).
سلطان الب ارسلان مردی سهمگن و مردانه بود. (راحهالصدور).
سپه نیز با او تنی ده هزار
خردمند و مردانه و مردکار.
نظامی.
غلامان مردانه دارد بسی
نبیند ولی روی او هر کسی.
نظامی.
گه نا امیدی بجان باز کوش
که مردانه را کس نمالید گوش.
نظامی.
من نمی گویم سمندرباش یا پروانه باش
چون به فکر سوختن افتاده ای مردانه باش.
مرتضی قلی خان شاملو (از تذکره نصرآبادی ص 27).
، چست. چابک. دلیر. ماهر:
گرفتم که مردانه ای در شنا
برهنه توانی زدن دست و پا.
سعدی.
او را از خواص و بطانه جاسوس مردانه در پی دشمن روان بودی. (ترجمه محاسن اصفهان ص 95) ، مرد:
از کشتن ما ترا چه خیزد
مردانه ز مرد خون نریزد.
نظامی.
و جوانی قوی و مردانه و بالیده شد. (تاریخ قم ص 290) ، شجاعانه. دلیرانه. با شجاعت از روی مردی:
از این نکوتر و مردانه تر فراوان کرد
به پای قلعۀ غور و به کوه غرجستان.
فرخی.
یک چوبه تیر بر حلق وی زد و او بدان کشته شد... و یارانش حصار را بدادند و سبب آنهمه یک زخم مردانه بود. (تاریخ بیهقی ص 109).
منصوروار گر ببرندم به پای دار
مردانه جان دهم که جهان پایدار نیست.
؟
لغت نامه دهخدا
منسوب و مربوط به مردان: حمام مردانه، دلیر شجاع: و اگر مردی را فرستد که دلیر بود و مردانه و آداب سواری نیک داند و مبارز بود سخت صواب باشد، مانند مردان، شجاعانه: ای باخته گوی هنر وساخته تدبیر ای تاخته شاهانه و مردانه ببغداد. (معزی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مردانه
تصویر مردانه
((مَ نِ))
منسوب و مربوطه به مردان، مانند مردان، شجاعانه، دلاورانه
فرهنگ فارسی معین
شجاعانه، دلیرانه، جسورانه، غیرتمندانه، غیورانه، مردوار، مربوطبه مرد (ان)
متضاد: زنانه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از مردانه
تصویر مردانه
مذكّرٌ
دیکشنری فارسی به عربی
تصویری از مردانه
تصویر مردانه
Macho, Male
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از مردانه
تصویر مردانه
macho, masculin
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از مردانه
تصویر مردانه
מאצ'ו , גברי
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از مردانه
تصویر مردانه
مردانہ
دیکشنری فارسی به اردو
تصویری از مردانه
تصویر مردانه
পুরুষালি , পুরুষ
دیکشنری فارسی به بنگالی
تصویری از مردانه
تصویر مردانه
มาช่า , ผู้ชาย
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از مردانه
تصویر مردانه
shabaha ya kiume, wa kiume
دیکشنری فارسی به سواحیلی
تصویری از مردانه
تصویر مردانه
マッチョ , 男性的
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از مردانه
تصویر مردانه
男人味的 , 男性的
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از مردانه
تصویر مردانه
macho, männlich
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از مردانه
تصویر مردانه
macho, męski
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از مردانه
تصویر مردانه
maço, erkek
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
تصویری از مردانه
تصویر مردانه
macho, laki-laki
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از مردانه
تصویر مردانه
माचो , पुरुष
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از مردانه
تصویر مردانه
macho, maschile
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از مردانه
تصویر مردانه
machista, masculino
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از مردانه
تصویر مردانه
machista, masculino
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از مردانه
تصویر مردانه
macho, mannelijk
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از مردانه
تصویر مردانه
чоловічий
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از مردانه
تصویر مردانه
мужской
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از مردانه
تصویر مردانه
마초 , 남성의
دیکشنری فارسی به کره ای