جدول جو
جدول جو

معنی مرتعه - جستجوی لغت در جدول جو

مرتعه
(مَ تَ عَ)
چراگاه. مرتع. چمن زار:
او نمی دانست کاندر مرتعه
از کلاب آمد ورا این واقعه.
مولوی.
رجوع به مرتع شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مرتعش
تصویر مرتعش
لرزان، لرزنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مرتعب
تصویر مرتعب
ترسنده، آنکه از چیزی بترسد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مرضعه
تصویر مرضعه
زن شیرده، شیر دهنده، زن یا حیوان ماده که شیر می دهد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مرتبه
تصویر مرتبه
مقام، منزلت، پایه، بار، دفعه، در تصوف هر یک از مراحل سلوک، طبقۀ ساختمان
فرهنگ فارسی عمید
(مُ رَسْ سِ عَ)
اسم فاعل مؤنث از مصدر ترسیع است در تمام معانی کلمه. دردمند نیام چشم. (منتهی الارب). شخصی که گوشۀ چشم او تباه گشته باشد. (از اقرب الموارد). مرسع. (آنندراج). و رجوع به مرسع شود، عین مرسعه، چشم برچسفیده نیام. (منتهی الارب). چشمی که گوشۀ آن تباه گشته باشد. (از اقرب الموارد). رجوع به ترسیع در ردیف خود شود
لغت نامه دهخدا
(مَ نَ عَ)
آوازهای بازی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، فراخی. (منتهی الارب). سعت. (اقرب الموارد) ، مرغزار. (منتهی الارب). روضه. (اقرب الموارد) ، پاره ای از صید و طعام و شراب. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، فراهم آمدنگاه از جهت خصومت و مانند آن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ ضَ عَ)
آنچه از آن کودک شیر میخورد. ج، مراضع. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ ضِ عَ)
زنی که پستان خود رادر دهان کودک گذاشته باشد. (از اقرب الموارد). زنی شیردهنده. (دهار). ج، مرضعات، مراضع. (اقرب الموارد). زنی که کودک غیر خود را شیر دهد. (منتهی الارب). زن شیردهنده اطفال را یعنی دایه. (غیاث) (آنندراج). دایگان. دایه. زنی که به طفلی جز کودک خود شیر دهد و بعلت رضاع بمنزلۀ مادر نسبی طفل باشد و نکاح میان آنها جایز نیست. مادر رضاعی بسبب آنکه در دفعات یا ایام معین و شروط معینی طفل را شیر داده است. (از فرهنگ علوم عقلی به از شرح لمعه ج 2 ص 66). ام رضاعی. و رجوع به ام رضاعی و رضاع شود: یوم ترونها تذهل کل مرضعه عما أرضعت... (قرآن 2/22). و مرضعۀ مشفق و قابلۀ حاذق آورده بود. (سندبادنامه ص 151)
لغت نامه دهخدا
(مُ رَصْ صَ عَ)
تأنیث مرصع که نعت مفعولی است از مصدر ترصیع. رجوع به مرصع و ترصیع شود
لغت نامه دهخدا
(مُ رَقْ قَ عَ)
مؤنث مرقّع. ج، مرقعات: شاه سپاه عجم گرد کرد... خود تنها برفت و به مرقعه اندر شد به صورت درویشی و یک سال به روم اندر همی گشت. (ترجمه طبری بلعمی) ، پوشش پیشوایان صوفیه. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مَ عَ)
مؤنث مریع. رجوع به مریع شود، زمین یا فراخی و ارزانی سال. (منتهی الارب). أرض مریعه، زمین حاصلخیز. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ رَمْ مِ عَ)
بیابان. (منتهی الارب). مفازه. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ رَ عَ)
مؤنث مترع. پر و سرشار. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَجْ جَ)
تأنیث مرتج به معنی مضطرب و لرزان. (از متن اللغه). رجوع به مرتج ّ شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ جَ)
أرض مرتجه، زمین بسیارگیاه. (منتهی الارب). تأنیث مرتج است. رجوع به مرتج شود
لغت نامه دهخدا
(مُ رَتْ تَ بَ)
درست کرده شده. (غیاث اللغات). ترتیب داده شده. منظم. تأنیث مرتب است. رجوع به مرتّب شود، درجه به درجه داشته شده. (غیاث اللغات). تأنیث مرتب است. رجوع به مرتّب شود
لغت نامه دهخدا
(مَ تَ بَ / بِ)
پایه. درجه. مقام. حد. مرحله. اندازه. رتبه: ثمرۀ این اعتراف و رضا آن است که احاطه کند زیادتی فضل خدا را و دریابد مرتبۀ بلند ثواب. (تاریخ بیهقی ص 309). مرتبۀ هر کسی پیدا کرد. (مجمل التواریخ، از فرهنگ فارسی معین).
پیشتر از مرتبۀ عاقلی
غافلی ای بود خوشا غافلی.
نظامی.
کارش از آن درگذشت و به مرتبۀ بالاتر رسید. (گلستان).
تا بدین مرتبه خونخوار نمی باید بود.
وحشی.
، منزلت رفیع. پایۀ بلند. پایگاه رفیع. مقام والا:
بادت جلال و مرتبه چندان که آسمان
هر صبحدم بر آورد از خاورآینه.
خاقانی.
گر پای سگ کویش بر دیدۀ ما آید
زاین مرتبه بر دیده تشویر توان خوردن.
خاقانی.
فرق ترا درخورد افسر سلطانیت
گر چه بدین مرتبه غیر تو شد کامکار.
خاقانی.
یکی از دوستان قدیمش... در چنان مرتبه دیدش گفت منت خدای را... (گلستان).
- مرتبۀ احدیت (اصطلاح عرفانی) ، مرتبه ای است که در آن حقیقت وجود در نظر گرفته شود فارغ از هر چیز دیگری، در این مرتبه کلیه اسماء و صفات مستهلک شوند و این مرتبه را جمعالجمع و حقیقه الحقایق و عماء نیز گویند. (از تعریفات). و رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون شود.
- مرتبۀ الهیه، در نظر گرفتن حقیقت وجود است به شرط جمیع اشیاء لازمۀ آن از کلی و جزئی که عبارت است از اسماء و صفات و آن را واحدیت و مقام جمع نامند و چون این مرتبه مظاهر اسمائی را که عبارت از اعیان و حقایق است به کمالاتی که با استعدادات السماء مناسب باشد می رساند آن را مرتبۀ ربوبیت نامند و اگر حقیقت وجودفقط به شرط کلیات اشیاء در نظر گرفته شود از آن به رحمن، رب العقل الاول، به لوح قضا و ام الکتاب و قلم اعلی تعبیر کنند. و رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون شود.
- مرتبۀ انسان کامل، عبارت است از همگی و تمامی مراتب الهیه و کونیه از عقول و نفوس کلیه و جزئیه و مراتب طبیعت تا پایان تنزلات وجود و آن را مرتبۀ عمائیه نیز گویند. از این رو مرتبۀ انسان کامل مشابه مرتبه الوهیت باشد و فرقی بین این دو مرتبه نیست جز آنکه مرتبۀ در الوهیت سخن از ربوبیت و مربوبیت رود. و ازاین لحاظ است که در مرتبۀ انسان کامل صحبت از جانشینی و خلافت حق درباره انسان کامل بمیان آید. (از کشاف اصطلاحات الفنون از تعریفات جرجانی).
- مرتبۀ جمعالجمع، مقام وحدت و ظهور است. (غیاث اللغات). رجوع به سطور قبلی ذیل مرتبۀ احدیت شود.
، (در ساختمان) طبقه. آشکوب: ساختمان چهارمرتبه یعنی چهارطبقه، چهارآشکوبه، بار. دفعه. کرت. راه. مره. نوبت:
هزار مرتبه مانا فزون شنیدستی
که هست یار بد از مار جانگزای بتر.
خاقانی.
، (در حساب) در نوشتن اعداد از راست به چپ برای هر رقم مرتبه ای قائل شده اند که نمایان گر ارزش هر رقم است. و به ترتیب از راست به چپ مرتبه اول از 1 تا 9است که آن را مرتبه اول یا یکان یا آحاد گویند و هررقمی که در این مرتبه واقع شود نماینده آحاد است، ورقمی که در مرتبۀ دوم قرار گیرد نمایندۀ عشرات یادهگان است از 10 تا 99 و رقمی که در مرتبۀ سوم واقع شود نمایندۀ مئات یا صدگان است از 100 تا 999 و به همین ترتیب. مثلاً در عدد 638 رقم اول که در مرتبۀآحاد است نمایندۀ 8 واحد است و رقم دوم که در مرتبۀ عشرات است نمایندۀ 3 عشره یا 30 واحد است و رقم سوم که در مرتبۀ مئات است نمایندۀ 6 مائه یا 600 واحد است
لغت نامه دهخدا
(مَ رَعَ)
رجل ذومترعه، مرد حکیم باوقار. (منتهی الارب) (آنندراج). باوقار و آرام. (ناظم الاطباء).
- ، مردی که نه شتابی نماید و نه خشم. (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ رِ عَ)
مؤنث مترع. زنی که پر می کند و انباشته می نماید. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رُ نَ)
در امر بیهوده و ناخواسته افتادن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). یقال: کرتع اذا وقع فیما لایعنیه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مَ تَ بَ)
پایگاه بلند. منزلت رفیع. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد). رجوع به مرتبت و مرتبه شود، پایگاه. (مهذب الاسماء). منزله. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). پایه. (منتهی الارب). مکانت. (منتهی الارب). رجوع به مرتبه و مرتبت شود، جای دیده بان بر سر کوه. (منتهی الارب). مرقبه. (اقرب الموارد) (متن اللغه). که بر قله کوه باشد. (از متن اللغه). استادنگاه سر کوه. (فرهنگ خطی) ، مقام شدید. (متن اللغه) (اقرب الموارد). ج، مراتب
لغت نامه دهخدا
یک مرقع جمع مرقعات. توضیح خرقه صوفیان علامت اشتهار آن بخرقه این است که پاره های مختلف و گاهی رنگارنگ بهم آورده و از آنهاخرقه می ساخته اند و جامه ای سخت بتکلف بوده است وآنرا بدین مناسبت مرقعه نیز می گفته اند
فرهنگ لغت هوشیار
مونث مرضع جمع مرضعات. توضیح مرضعه در وقتی استعمال میشود که زن پستان در دهان کودک گذارد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مربعه
تصویر مربعه
مربعه در فارسی مونث مربع بنگرید به مربع مونث مربع: جمع مربعات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرتبه
تصویر مرتبه
درجه، مقام، حد، مرحله، پایه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرتعب
تصویر مرتعب
ترسیده هراسیده ترسنده ترسان خایف جمع مرتعبین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرتعش
تصویر مرتعش
لرزان، رعشه دار، لرزنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرتعشه
تصویر مرتعشه
مونث مرتعش جمع مرتعشات
فرهنگ لغت هوشیار
مرتفعه در فارسی مونث مرتفع بلندی مونث مرتفع: قلل مرتفعه جمع مرتفعات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرصعه
تصویر مرصعه
مرصعه در فارسی مونث مرصع: گوهر نشان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرتبه
تصویر مرتبه
((مَ تَ بَ یا بِ))
پایه، منزلت، جمع مراتب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مرتعب
تصویر مرتعب
((مُ تَ ع))
ترسنده، ترسان، خایف، جمع مرتعبین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مرتعش
تصویر مرتعش
((مُ تَ عِ))
لرزان، لرزنده، دارای ارتعاش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مرتعش
تصویر مرتعش
لرزان
فرهنگ واژه فارسی سره