جدول جو
جدول جو

معنی مرتعص - جستجوی لغت در جدول جو

مرتعص
(مُ تَ عِ)
مار زخم خوردۀ درپیچنده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). نعت فاعلی از ارتعاص. رجوع به ارتعاص در تمام معانی شود، جنبنده و لرزنده. (از منتهی الارب) ، نیزۀ سخت جنبان، بزغالۀ برجهنده از نشاط. (آنندراج) (از منتهی الارب) ، نرخ گران. (آنندراج). در تمام معانی رجوع به ارتعاص شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مرتعب
تصویر مرتعب
ترسنده، آنکه از چیزی بترسد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مرتع
تصویر مرتع
چراگاه، جای چریدن حیوانات علف خوار، علفزار، چرازار، سبزه زار، چرام، مسارح، چراجای، چرامین، چراخوٰار، چراخور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مرتعش
تصویر مرتعش
لرزان، لرزنده
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ عِ)
لرزنده. (آنندراج). هراسیده. لرزان. (ناظم الاطباء). مرتعش. (از متن اللغه). نعت است از ارتعاس. رجوع به ارتعاس شود
لغت نامه دهخدا
(مَ تَ)
چراگاه. سبزه زاری که بهائم در آن چرند و چراگاهی که آب و علف آن بسیار باشد. (غیاث اللغات). چراخور. چراخوار. گیاه خوار. چراستان. مرعی. چمن. (یادداشت مرحوم دهخدا). ج، مراتع:
بوم چالندر است مرتع من
مار و رنگم در این نقاب و ثغور.
مسعودسعد (دیوان ص 166).
خم چنبر دف چو صحرای محشر
در او مرتع امن حیوان نماید.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(مُ تِ)
غیث مرتع، بارانی که برویاند علف زار و چراگاه را. (از منتهی الارب). نعت فاعلی است از ارتاع. رجوع به ارتاع شود، فراخ روزی که هر چه خواهد او را حاصل شود، گویند: فلان مرتع. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ عِ)
خشمگین. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، آنکه پس از افتادن برمی خیزد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ صِ)
دندان به هم پیوسته و با هم قریب. (آنندراج). ارتصعت اسنانه، تقاربت. (اقرب الموارد). و هی مرتصعه، ای مرتصه. (متن اللغه). نعت است از ارتصاع. رجوع به ارتصاع شود، نعت فاعلی است از ارتصاع به معنی التصاق. (از اقرب الموارد). رجوع به ارتصاع شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ عِ)
خایف. ترسنده. (غیاث اللغات) (آنندراج). ترسان. (فرهنگ فارسی معین). نعت فاعلی است از ارتعاب. رجوع به ارتعاب شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ عِ)
زن با گوشواره. (آنندراج). زینت کرده شده با گوشواره. (ناظم الاطباء). متحلی و آراسته به زیورآلاتی از قبیل گوشواره و گردن بند و امثال آن. (از متن اللغه). نعت است از ارتعاث. رجوع به ارتعاث شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ عِ)
مضطرب. بی آرام. لرزنده. (آنندراج). مرتعش. لرزان. (یادداشت مرحوم دهخدا). مضطرب و مرتعش. (از متن اللغه). نعت فاعلی از ارتعاد. رجوع به ارتعاد شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ عِ)
رعشه دار. لرزان. (غیاث اللغات). لرزنده. (آنندراج). مرتعد. (یادداشت مرحوم دهخدا). که لرزش و ارتعاش دارد. رجوع به ارتعاش شود:
مرتعش را کی پشیمان دیده ای
بر چنین جبری تو برچفسیده ای.
مولوی.
ز آن پشیمانی که لرزانیدیش
چون پشیمان نیست مرد مرتعش.
مولوی.
این شنیدم لیک پیری مرتعش
دست لرزان جسم تونامنتعش.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(مَ تَ عَ)
چراگاه. مرتع. چمن زار:
او نمی دانست کاندر مرتعه
از کلاب آمد ورا این واقعه.
مولوی.
رجوع به مرتع شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
چرنده. (آنندراج). چراکننده. (ناظم الاطباء). نعت فاعلی از ارتعاء. رجوع به ارتعاء شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ خِ)
ارزان قیمت کننده. ارزان خرنده. (ناظم الاطباء). نعت فاعلی است از ارتخاص. رجوع به ارتخاص شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از مرتع
تصویر مرتع
چراگاه، چمن سبزه زار، چراگاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرتعب
تصویر مرتعب
ترسیده هراسیده ترسنده ترسان خایف جمع مرتعبین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرتعش
تصویر مرتعش
لرزان، رعشه دار، لرزنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرتعب
تصویر مرتعب
((مُ تَ ع))
ترسنده، ترسان، خایف، جمع مرتعبین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مرتع
تصویر مرتع
((مَ تَ))
چراگاه، جمع مراتع
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مرتعش
تصویر مرتعش
((مُ تَ عِ))
لرزان، لرزنده، دارای ارتعاش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مرتعش
تصویر مرتعش
لرزان
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مرتع
تصویر مرتع
چراگاه، چمنزار
فرهنگ واژه فارسی سره
رعشه ناک، لرزان، لرزنده، متزلزل
فرهنگ واژه مترادف متضاد
چراگاه، چره، راود، سبزه زار، علف چر، علفزار، مرغزار
فرهنگ واژه مترادف متضاد