جدول جو
جدول جو

معنی مرتخص - جستجوی لغت در جدول جو

مرتخص
(مُ تَ خِ)
ارزان قیمت کننده. ارزان خرنده. (ناظم الاطباء). نعت فاعلی است از ارتخاص. رجوع به ارتخاص شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مرخص
تصویر مرخص
اجازه داده شده، کنایه از ویژگی کسی که به او اجازه داده شده از جایی مانند، بیمارستان یا زندان خارج شود
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ رَخْ خِ)
آسان گیرنده. (آنندراج). کسی که آسان می گیرد. (ناظم الاطباء) ، کسی که اجازت و رخصت حاصل می کند. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به ترخص شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
سست شده. نرم گشته. سست و از کار افتاده:
مفاصل مرتخی و دست عاطل
به از سرپنجگی و زور باطل.
سعدی.
رجوع به رخو شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ خِ)
مضطرب. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) (آنندراج). مضطرب شده. (ناظم الاطباء). جنبنده. (آنندراج) (ناظم الاطباء). نعت فاعلی است از ارتخاش به معنی اضطراب. رجوع به ارتخاش شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ عِ)
مار زخم خوردۀ درپیچنده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). نعت فاعلی از ارتعاص. رجوع به ارتعاص در تمام معانی شود، جنبنده و لرزنده. (از منتهی الارب) ، نیزۀ سخت جنبان، بزغالۀ برجهنده از نشاط. (آنندراج) (از منتهی الارب) ، نرخ گران. (آنندراج). در تمام معانی رجوع به ارتعاص شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ خِ)
گوشت رفته و لاغرشده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به انتخاص شود
لغت نامه دهخدا
(مُ رَخْ خَ)
اذن داده شده بعد از ممنوعیت. (از متن اللغه) ، آسان و سهل کرده. (ناظم الاطباء). میسر و سهل شده. (از متن اللغه) ، مأذون. مجاز. دستوری یافته. رخصت داده شده. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، آزاد. مختار. مخیر. غیرمقید: هر یک از شما مرخص و مخیر است در باب خویش. (ترجمه تاریخ یمینی).
- مرخص ساختن، اجازه دادن. رخصت دادن. اذن دادن: بعد از این قضایا مرتضی قلی خان پرناک را... مرخص ساخت که نعش مبارک شاه جنت مکان را بر داشته... (عالم آرا ص 217).
- ، آزاد کردن. رها ساختن. رجوع به مرخص کردن شود.
- مرخص شدن، مجاز و مأذون شدن. اجازۀ یافتن رخصت یافتن.
- ، آزاد شدن. اجازۀ خروج یاسفر گرفتن. مجاز به رفتن و حرکت شدن: از مدرسه مرخص شدن، از حضور کسی مرخص شدن. از زندان مرخص شدن.
- مرخص کردن و نمودن، رخصت دادن: مجدالدوله و... را مرخص کردیم که بروند... آهو شکار نموده برای ما هم بیاورند. (سفرنامۀ ناصرالدین شاه به مشهد ص 40).
- ، رها کردن. اجازۀ حرکت و رفتن و سفر دادن. از قید آزاد کردن
لغت نامه دهخدا
(مُ تَخ خ)
فروهشته و نرم. (آنندراج). ارتخ الرجل و العجین، استرخی. (اقرب الموارد) ، شوریده رای. (آنندراج). ارتخ رأیه، اضطراب. (اقرب الموارد) ، سکران مرتخ، نیک مست. (منتهی الارب) (آنندراج). طافح. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مترخص
تصویر مترخص
آسان گیرنده آسانگیر
فرهنگ لغت هوشیار
اذن داده شده بعد از ممنوعیت، آسان و سهل کرده، میسر و سهل شده، مجاز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرخص
تصویر مرخص
((مُ رَ خَّ))
اجازه داده شده، آزاد شده
فرهنگ فارسی معین
آزاد، خلاص، رها، ول، برکنار، معزول، رخصت یافته، ماذون
متضاد: درگیر، گرفتار
فرهنگ واژه مترادف متضاد