جدول جو
جدول جو

معنی مرتاح - جستجوی لغت در جدول جو

مرتاح
(مُ)
اسب پنجم در مسابقت. (مهذب الاسماء). اسب پنجم از اسبان رهان. (منتهی الارب). اسبی که در مسابقه پنجم شود. (از متن اللعه). اسب پنجمین در مسابقه. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، صاحب راحت و نشاط. (غیاث اللغات) (آنندراج) :
تنت چو طبعت صافی و طبع چون تن راست
دلت ز جانت مسرور و جان ز دل مرتاح.
مسعودسعد
لغت نامه دهخدا
مرتاح
((مُ))
بانشاط، شادان، مسرور
تصویری از مرتاح
تصویر مرتاح
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مرتاض
تصویر مرتاض
کسی که برای تهذیب نفس ریاضت بکشد، ریاضت کش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مفتاح
تصویر مفتاح
آلتی که با آن قفل و درهای بسته را بگشایند، کلید
فرهنگ فارسی عمید
(مَتْ تا)
لیل متاح، شب دراز. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). فرس متاح، ای مداد. (منتهی الارب) (آنندراج). اسبی که گامها را فراخ گذارد. (ناظم الاطباء). فرسخ متاح، فرسخی طولانی. (از اقرب الموارد). یوم متاح، روز بلند. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
سنگی که بر آن یا بدان سفال خرما را کوبند. (منتهی الارب). سنگ که بدان هستۀ خرما کوبند. (مهذب الاسماء). سنگی که بوسیلۀ آن هسته و یا شن را بشکنند و ریز کنند. (از اقرب الموارد). ج، مراضیح. (مهذب الاسماء). مرضاخ. رجوع به مرضاخ شود
لغت نامه دهخدا
(مُ)
از ’ت ی ح’، مقدر. (منتهی الارب). امر مقدر. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). یوم متاح، روز موت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
شب جای ستور. (منتهی الارب). موضعی که شتران به سوی آن روند و آرام گیرند. (غیاث اللغات). مأوی و آرامگاه و محل استراحت شبانگاهی شتر و گاو و اغنام. (از اقرب الموارد). مناخ. (متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
نشاط. شادی. (غیاث اللغات). شادمانی وفیرندگی و خرامش. اسم است مصدر را. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
برگردیده و متغیرشده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). متغیرشده از آفتاب یا سفر ومانند آن، تشنه. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
کلید. مفتح. (مهذب الاسماء). کلید و هرچه بدان چیزی گشایند. ج، مفاتیح. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). آلتی که بدان در و هر چیز بسته را بگشایند و کلید. (ناظم الاطباء). آلت گشودن قفل و در بسته. اقلید. مقلاد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
تیغ تو مفتاح قلعتها شد اندرگاه فتح
تیر تو مومول شد در دیده های دیده بان.
عسجدی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
چگونه بسته شوم هر زمان به بند گران
که هست رای تو قفل زمانه رامفتاح.
مسعودسعد.
مفتاح نصرت و ظفر و فتح در کفت
آن سرشکار تن شکر جان شکار باد.
مسعودسعد.
اوست مفتاح گنج خانه جود
اوست مصباح آسمان وجود.
سنائی (مثنویها چ مدرس رضوی ص 218).
و آن را عمده هر نیکی... و مفتاح هر حکمت می شناسند. (کلیله و دمنه). اما مفتاح همه اغراض کتمان اسرار است. (کلیله و دمنه).
کو تیغ که مفتاح نجات است سرم را
کآن تیغ به صد تاج سر جم نفروشم.
خاقانی.
هر دو فتاح و رمز را مفتاح
هر دو سردار و علم را بندار.
خاقانی.
مصباح امم امام اکمل
مفتاح همم همام اکرم.
خاقانی.
و چون به انفاس صاعده فایحه سر فاتحه سراید فتاح علم شود و مفتاح خاطر قفال آید. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 179).
ذره ذره گر شود مفتاحها
این گشایش نیست جز از کبریا.
مولوی.
چون که قسام اوست کفر آمد گله
صبرباید صبر مفتاح الصله.
مولوی.
ما نمی گفتیم کم نال از حرج
صبر کن کالصبر مفتاح الفرج.
مولوی.
ز کوی مغان رخ مگردان که آنجا
فروشند مفتاح مشکل گشایی.
حافظ.
- مفتاح الغیب، عبارت از اسماء ذات است. که مقام غیبت الهی اند و اول تعین اند. (فرهنگ لغات و اصطلاحات و تعبیرات عرفانی تألیف سجادی).
- مفتاح اول، عبارت از اندراج اشیاء است آن طور که هستند در غیب الغیوب که حروف اصلیه هم گویند، یعنی اندراج در احدیت ذات چون شجره در نوات. (فرهنگ لغات و اصطلاحات و تعبیرات عرفانی تألیف سجادی).
- مفتاح سرالقدر، عبارت از اختلاف استعدادات اعیان ممکنه است. (فرهنگ لغات و اصطلاحات و تعبیرات عرفانی تألیف سجادی).
- امثال:
صبر مفتاح کارها باشد. (امثال و حکم ج 2 ص 1052).
، هر چیزی که بدان چیز دشوار و مشکلی را آسان کنند. (ناظم الاطباء) ، نشانی است که در ران و گردن شتر نمایند. (منتهی الارب) (آنندراج). نشانی که در بالای ران و یا گردن کنند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ دَ)
فراخی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). سعه. منتدح. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ کِ)
تکیه کننده. اعتماد نماینده. (آنندراج). نعت فاعلی است از ارتکاح. رجوع به ارتکاح شود
لغت نامه دهخدا
(مُ)
از ’ری ب’، گمان مند. (مهذب الاسماء). مریب. آنکه به شک باشد. شاک. دیرباور. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
راه تنگ. (منتهی الارب). ج، مراتج، کلید. (منتهی الارب). مغلاق. (متن اللغه) (اقرب الموارد). دربند و تیر پس در. آلتی که بدان در را می بندند. (ناظم الاطباء). کلون در. ج، مراتج
لغت نامه دهخدا
(مُ)
کره اسب رام، ریاضت کننده و صاحب ریاضت. (غیاث اللغات). ریاضت کشنده. که برای تصفیه و تهذیب نفس ریاضت کشد و تحمل سختی ها کند، اسب توسنی که به رایضی دهند: تعلیم رایض در دقایق ریاضت بهیه را مرتاض می گرداند. (سندبادنامه ص 54) ، رام. مطیع. منقاد: پس صاحب خلوت باید موضعی اختیار کند که همی از محسوسات ظاهر و باطن شاغلی نباشد و قوای حیوانی را مرتاض گرداند. (اوصاف الاشراف، از فرهنگ فارسی معین) ، فرهخته. ورزیده. آمخته: به آداب سیف و سنان مرتاض گشته. (ترجمه تاریخ یمینی ص 397). و غرض نه مجرد شکار باشد بلک تا بر آن معتاد و مرتاض باشند. (جهانگشای جوینی). ریاضت شده و ریاضت دیده. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد). نعت است از ارتیاض. رجوع به ارتیاض شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ جِ)
گرداینده. مایل گردنده. (آنندراج). مایل شده. میل کرده. (ناظم الاطباء). نعت فاعلی است از ارتجاح به معنی مایل گردیدن. رجوع به ارتجاح شود، متحرک به بالا و پائین و بسرعت و بدون اختیار در حین جنباندن. شتر که در رفتن بجنبد و بالا و پائین پرد. نعت است از ارتجاح. رجوع به ارتجاح شود، جنبانندۀ سرین. (ناظم الاطباء). که سرین هایش از سنگینی بجنبد و بالا و پائین پرد. رجوع به ارتجاح شود
لغت نامه دهخدا
(مُ)
خراب کننده و مهلک و مفسد. (ناظم الاطباء). هلاک گرداننده و ازبیخ برکننده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
سرج مرکاح، زین که سپس رود از پشت اسب، و نیز رحل مرکاح، هرگاه از پشت شتر عقب بیفتد. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
ناقه ای که زود شیر کم کند. ج، متاریح. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
ماده شتر نجیب. (ناظم الاطباء) ، زمین نرم بسیار رویانندۀ گیاه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
نام حصنی است منیع و عاصمه ای از اعمال حلب و بدان منسوبست حسین بن عبدالله الأرتاحی و ابوعبدالله محمد بن احمد بن حامد بن مفرّج بن غیاث الارتاحی. (از معجم البلدان). و صاحب قاموس الاعلام ترکی گوید: قصبۀ کوچکی است واقع در مسافت یکساعتی قصبۀ ’حارم’ از ولایت حلب. در قدیم شهری بسیار معتبر و مستحکم بوده است ودر جنگهای صلیبی محاربات خونین بدانجا وقوع یافته.
لغت نامه دهخدا
تصویری از مرتدح
تصویر مرتدح
فراخی گستردگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرتجح
تصویر مرتجح
گرداینده، مایل گردنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرتاض
تصویر مرتاض
ریاضت کشیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرتاب
تصویر مرتاب
آنکه در شک و تردید باشد جمع مرتابین، دو دله
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مریاح
تصویر مریاح
باد آور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مفتاح
تصویر مفتاح
کلید، هر چه بدان چیزی گشایند، جمع آن مفاتیح است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرتاض
تصویر مرتاض
((مُ))
ریاضت کش، ریاضت کشیده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مرتاب
تصویر مرتاب
((مُ))
آن که در شک و تردید باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مفتاح
تصویر مفتاح
((مِ))
کلید، جمع مفاتیح
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مرتاض
تصویر مرتاض
تپاسبد
فرهنگ واژه فارسی سره
صفت ریاضت کش، زهدگرا
فرهنگ واژه مترادف متضاد
کلید، مقلاد
فرهنگ واژه مترادف متضاد