جدول جو
جدول جو

معنی مربطه - جستجوی لغت در جدول جو

مربطه
(مِ بَ طَ)
آنچه به وی بندند ستور را. (منتهی الارب). مربط. (متن اللغه). رجوع به مربط شود، دوال باریک که بالای چوب پالان بندند. (منتهی الارب) (از متن اللغه). ج، مرابط
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مرابطه
تصویر مرابطه
رابطه داشتن، مداومت و مواظبت کردن
فرهنگ فارسی عمید
(مُ رَبْ بَ قَ)
نان چربین. (منتهی الارب). نان چربی دار. (ناظم الاطباء). خبزه المشحمه. (متن اللغه). نان روغنی
لغت نامه دهخدا
(مُ سَ بَ طَ)
خربزۀ دراز و باریک. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به سربطه شود
لغت نامه دهخدا
(مَ بَ طَ)
أرض مسبطه، زمین سبطناک که گیاه نصی باشد. (منتهی الارب). زمین که گیاه ’سبط’ در آن بسیار باشد. (اقرب الموارد). زمینی بسیارسبط (و سبط گیاهی است). (از مهذب الاسماء). و رجوع به سبط شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ بِ طَ)
بهم پیوسته و با هم مربوط که بهم راه و رابطه دارند.
- ظروف مرتبطه، ظرفهائی که بهم راه دارند و مایعات داخل آنها در یک سطح است. رجوع به ظروف مرتبطه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ رَبْ بیَ)
تأنیث مربّی. رجوع به مربی ّ شود
لغت نامه دهخدا
(مُ رَبْ بَ یَ)
تأنیث مربّی ̍. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به مربّی ̍ شود
لغت نامه دهخدا
(مِ بَ عَ)
چوب بار برنهادن. (مهذب الاسماء). چوبی که در زیر بار ستور کنند و دو کس آن را بردارند و بر پشت چارپا نهند. (فرهنگ خطی). مربع. (متن اللغه) (اقرب الموارد). رجوع به مربع شود
لغت نامه دهخدا
(مُ بَ غَ / مُ بِ غَ)
ناقۀ سیراب شده. ناقه ای که برای آشامیدن آزادش گذاشته اند تا هر قدر که می خواهد بیاشامد و فربه شود. (از متن اللغه). رجوع به مربغ و ارباغ شود
لغت نامه دهخدا
(مُ بِ طَ)
جمع واژۀ مرابط. رجوع به مرابط شود
لغت نامه دهخدا
(مُ رَبْ بَ عَ)
تأنیث مربع. رجوع به مربّع شود، قصیدۀ مربعه. رجوع به مربّع (اصطلاح بدیعی) شود
لغت نامه دهخدا
(مُ بَ عَ)
زن گرفتار تب ربع. تأنیث مربع. (ناظم الاطباء). رجوع به مربع شود
لغت نامه دهخدا
(مَ بَ عَ)
أرض مربعه، زمین موشناک. (منتهی الارب). زمینی که موش در آن بسیار باشد. ذات البرابیع. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(مُ طَ)
موی افتاده از برکندن یا از شانه کردن. (از منتهی الارب). موئی که به زمین افتاده باشد، چه بر اثر تسریح و شانه زدن و چه به علت نتف و از جای کندن. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(مُ رَبْ بو)
نام یکی از دهستانهای بخش رامهرمز شهرستان اهواز است. محدود است از شمال به بخش هفتگل، از شرق به دهستان حومه و رامهرمز، از جنوب به دهستان شهریاری، از غرب به رود کوپال. هوای آن گرم است و از 14 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده، جمعیت آن در حدود 1300 تن است. قراء مهم این دهستان عبارتند از: بنه احمدی، عریض بنه احمدی. مرکز دهستان آبادی مربچه است. آب مصرفی آن از چشمه، محصول عمده اش غلات و برنج، شغل مردمش زراعت و صنایع دستی عبا و جاجیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
به دربند مقیم شدن. (ترجمان علامۀ جرجانی ص 88). به ثغر مقیم شدن. رباط. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (از اقرب الموارد). ملازمت نمودن جای درآمدن دشمن. (از منتهی الارب). سرحدداری. ملازمت سرحد خصم. (یادداشت مؤلف). اسبان را در رباط مرزی آماده و مهیا نگه داشتن و ملازم مرز و جهاد بودن، فهو مرابط. (از متن اللغه). نگاهبانی سرحد. (فرهنگ فارسی معین) : اما مرابطه در سبیل خدای تعالی در وی فضل بسیار است. (ترجمه النهایۀ طوسی، از فرهنگ فارسی معین) ، مواظبت کردن بر امری. رباط. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه). نگاه داشتن. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مَ طَ بَ)
چاه آب شیرین میان چاههای آب شور. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، زمین گیاه سبزناک. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ بِ طَ / طِ)
مرابطه. سرحدداری. رجوع به مرابطه شود، مواظبت کردن. رجوع به مرابطه شود، در فارسی، بایکدیگر رابطه داشتن. با هم مرتبط بودن. به یکدیگر پیوسته و مربوط بودن. ربط و پیوند داشتن با همدیگر
لغت نامه دهخدا
(خَ بَ طَ / طِ)
بط بزرگ فربه، آدم مسخره. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ بِ طَ)
جمع واژۀ رباط. رجوع به رباط شود
لغت نامه دهخدا
(مَ بَ طَ)
ارض مغبطه، زمین پوشیده از انبوهی گیاه. (منتهی الارب) (آنندراج). زمین پوشیده از گیاه انبوه. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
عقیدۀ ثابت نداشتن. غالباً تغییر عقیده دادن. (از دزی ج 1 ص 584 ذیل زربط)
لغت نامه دهخدا
(مُ طِ بَ)
تأنیث مرطب که نعت فاعلی است از مصدر ارطاب. رجوع به ارطاب و مرطب شود، أرض مرطبه، زمین بسیارگیاه سبز. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ رَطْ طِ بَ)
تأنیث مرطّب که نعت فاعلی است از ترطیب. رجوع به مرطب و ترطیب شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از اربطه
تصویر اربطه
جمع رباط کاروانسراها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسبطه
تصویر مسبطه
مسبطه در فارسی: سکو، چشمه انباشته، سندان، کهکشان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مربعه
تصویر مربعه
مربعه در فارسی مونث مربع بنگرید به مربع مونث مربع: جمع مربعات
فرهنگ لغت هوشیار
مربیه در فارسی مونث مربی همبک ریچار پرورده مربیه در فارسی مونث مربی ارمگان پرورنده مونث مربی جمع مربیات. مونث مربی جمع مربیات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرتبطه
تصویر مرتبطه
مونث مرتبط جمع مرتبطات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرابطه
تصویر مرابطه
با هم ربط دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خربطه
تصویر خربطه
نادرست نویسی فارسی گویان خربت خربته خربد هوربد هیر بد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرابطه
تصویر مرابطه
((مُ بَ طَ یا طِ))
با هم رابطه داشتن، مداومت و مواظبت کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اربطه
تصویر اربطه
((اَ بِ طِ))
جمع رباط، کاروانسراها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مربوطه
تصویر مربوطه
وابسته
فرهنگ واژه فارسی سره