جدول جو
جدول جو

معنی مراوح - جستجوی لغت در جدول جو

مراوح
(مَ وِ)
جمع واژۀ مروحه. (دستورالاخوان) (منتهی الارب). رجوع به مروحه شود
لغت نامه دهخدا
مراوح
جمع مروحه، باد بزن ها جمع مروحه
تصویری از مراوح
تصویر مراوح
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مروح
تصویر مروح
راحت رساننده، خوشی دهنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مرجوح
تصویر مرجوح
ترجیح داده شده، برتری داده شده
فرهنگ فارسی عمید
(مِرْ وَ)
مروحه. بادکش. (منتهی الارب). بادزن. (بحر الجواهر). بادبزن. بادبیزن. هر چیز صفحه مانند که بحرکت در توان آورد متحرک شدن هوا و خنک شدن را به هنگام شدت گرما. ج، مراوح. (اقرب الموارد). و رجوع به مروحه شود
لغت نامه دهخدا
(مَ وِ)
جمع واژۀ مناحه. (اقرب الموارد). رجوع به مناحه شود
لغت نامه دهخدا
(مَ وِ)
جایهای انداختن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، جایهای هلاک. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ شِ)
جمع واژۀ مرشح. (دستورالاخوان). رجوع به مرشح شود
لغت نامه دهخدا
(مَ وِ)
جمع واژۀ مروب. (ناظم الاطباء). رجوع به مروب شود
لغت نامه دهخدا
(مَ وِ)
جمع واژۀ مرود. (از متن اللغه). رجوع به مرود شود
لغت نامه دهخدا
(مُ وِ)
خواستگار مبرم و عاشق و طالب زن. (از ناظم الاطباء). نعت فاعلی است از مراوده. رجوع به مراوده شود
لغت نامه دهخدا
(مُ وِ)
فریبنده. حیله باز. مکار. (ناظم الاطباء). نعت فاعلی است از مراوغه. رجوع به مراوغه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ وِ)
هم رواق. گویند: هو مراوقی، یعنی رواق او مقابل رواق من است. (منتهی الارب). نعت است از مراوقه. رجوع به مراوقه شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
جمع واژۀ مروی ̍. (منتهی الارب). رجوع به مروی شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
جمع واژۀ مروحه. (منتهی الارب). رجوع به مروحه شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
چربیده. مایل گردیده. (آنندراج). ترجیح داده شده. برتر. (ناظم الاطباء). رجحان داده. برتری داده شده، مقابل راجح. مردود. نامقبول: سپاه صادق خان را به سلطنت مرجوح دانسته. (مجمل التواریخ گلستانه ص 285)
لغت نامه دهخدا
(مَ بِ)
جمع واژۀ مربح، به معنی منافع و سودها. (غیاث اللغات) (آنندراج). این کلمه مأخوذ از تازی است. (از ناظم الاطباء). مرابح و مربح در فرهنگهای عربی به دسترس ما دیده نشد
لغت نامه دهخدا
(مُبِ)
سودگیرنده. ربح گیرنده. (فرهنگ فارسی معین). نعت فاعلی است از مرابحه. رجوع به مرابحه شود
لغت نامه دهخدا
(مَ جِ)
مراجیح. بردباران. حلماء. (از متن اللغه) ، خرمابنان گرانبار. (آنندراج). مواقیر. نخل های پربار سنگین از بار. (از متن اللغه). رجوع به مراجیح شود
لغت نامه دهخدا
(مُوَ حَ)
مراوحه. رجوع به مراوحه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ وِ)
نیکوکار و منعمی که گاه از این دست ببخشد و گاه از آن دست. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به تراوح شود
لغت نامه دهخدا
(قَ وِ)
قراویح. جمع واژۀ قرواح. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به قرواح شود
لغت نامه دهخدا
(زَ وِ)
جمع واژۀ زروح و زروحه. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). پشتۀ خرد یا پشتۀ پهنا پست یا ریگ تودۀ کج. (آنندراج). رجوع به مفردهای این کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(اِمْ بِ)
بنوبت کاری را کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از المنجد) ، بهر دو دست بخشش کردن، یقال: یداه تتراوحان بالمعروف، یعنی گاهی از این دست می بخشد و گاهی از آن دست. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (المنجد)
لغت نامه دهخدا
(مَ وِ حی ی)
منسوب است به مراوح که جمع واژۀ مروحه است. (از الانساب سمعانی). بادزن ساز و بادزن فروش. که کارش ساختن یا فروختن مروحه و بادبزن است
لغت نامه دهخدا
(شِ)
گاه این کار بستن و گاه آن را. (تاج المصادر بیهقی) (از زوزنی). گاه این کار وگاه آن کار را کردن و گاهی بر این پا و گاهی بر آن پا ایستادن. (از منتهی الارب) : راوح بین العملین، گاهی بدین کار و گاهی بدان کار پرداخت. راوح بین رجلیه، لختی روی این پا و لختی روی آن پا ایستاد. راوح جنبیه، پهلو به پهلو گشت. مدتی بدین پهلو خوابید و مدتی روی پهلوی دیگر. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
نعت مفعولی از مصدر رضح. هسته و سفال خرمای ریزه کرده شده و کوفته شده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
مروحه: باد بزن خوشی آورنده آسایش دهنده خوشی یافته ظسایش یافته، خوشبوی بادبزن جمع مراوح. راحت داده خوشی داده شده. راحت دهنده خوشی آورنده
فرهنگ لغت هوشیار
چربیده برتری یافته، گراییده رحجان داده برتری داده شده جمع مرجوحین: ... سپاه صادق خان رابسلطنت مرجوح دانسته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مراجح
تصویر مراجح
برد باران
فرهنگ لغت هوشیار
بهره گیر بهره ستان سود خوار بهره کار سود گیرنده ربح گیرنده جمع مرابحین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرابح
تصویر مرابح
((مُ بِ))
سود گیرنده، ربح گیرنده، جمع مرابحین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مرجوح
تصویر مرجوح
((مَ))
رجحان داده، برتری داده شده، جمع مرجوحین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مروح
تصویر مروح
((مُ رَ وِّ))
راحت کننده، آسایش دهنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مروح
تصویر مروح
((مُ رَ وَّ))
راحت داده، خوشی داده شده
فرهنگ فارسی معین