چیزی که به صورت مراد و مطلوب و دلخواه در نظر آید و در حقیقت چنان نباشد. (فروزانفر، تعلیقات معارف بهأولد) : بی مرادی و رسوائی در آن کار بیان آن است که این مرادنمای رسوا خواهد بودن. (معارف بهاء ولد ص 36، از فرهنگ فارسی معین)
چیزی که به صورت مراد و مطلوب و دلخواه در نظر آید و در حقیقت چنان نباشد. (فروزانفر، تعلیقات معارف بهأولد) : بی مرادی و رسوائی در آن کار بیان آن است که این مرادنمای رسوا خواهد بودن. (معارف بهاء ولد ص 36، از فرهنگ فارسی معین)
کسی که راهی را به دیگری نشان می دهد و او را راهنمایی می کند، راه نماینده، رهبر، پیشوا، نقشه یا هر چیز دیگر که کسی از روی آن راه و مقصد خود را پیدا می کند
کسی که راهی را به دیگری نشان می دهد و او را راهنمایی می کند، راه نماینده، رهبر، پیشوا، نقشه یا هر چیز دیگر که کسی از روی آن راه و مقصد خود را پیدا می کند
آلتی که در بلندی برای تعیین جهت باد نصب کنند. (ناظم الاطباء). نشان یا پرده ای که ازو سمت وزیدن باد مشخص و معلوم شود. (آنندراج). صفحۀ سبک گردانی که در اطراف یک محور عمودی متحرک است و برای تعیین جهت و سمت باد در محل مرتفعی نصب میکنند
آلتی که در بلندی برای تعیین جهت باد نصب کنند. (ناظم الاطباء). نشان یا پرده ای که ازو سمت وزیدن باد مشخص و معلوم شود. (آنندراج). صفحۀ سبک گردانی که در اطراف یک محور عمودی متحرک است و برای تعیین جهت و سمت باد در محل مرتفعی نصب میکنند
رهنما. نشان دهنده راه که بعربی دلیل گویند. (از شعوری ج 2 ورق 2). هادی و نمایندۀ راه. (آنندراج). کسی که راه نشان میدهد. (فرهنگ نظام). دلیل و هادی و کسی که شخصی را به راهی هدایت کند و طریق وصول به امری را به او بنماید و براستا نیز گویند. (ناظم الاطباء). بلد. (یادداشت مؤلف). بلد راه. قلاووز. بدرقه. خفیر: جز سایه درین راه کسی همره ما نیست خضری بجز از نقش قدم راهنما نیست. طبعی (از شعوری). دلیل، راهنما. ضلاضل، راهنمای ماهر. ضلضله، راهنمای ماهر. مدسع، هادی و راهنما. مسدع، راهنما. هادی، راهنما. هدو، راهنما. (منتهی الارب). - راهنمای سفر،دلیل راه. بذق. بیذق. (یادداشت مؤلف). و رجوع به راهنمای شود. ، بمجاز، راهبر. رهبر. مرشد. رهنمون. راهنمون. پیشوا: و جاه پدران رشدیافتۀ خود را یافت و بر جای پیشینیان راهنمایان خویش به استقلال نشست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 312) ، پیشوای مذهبی. رهبر دینی. پیامبر: درمیخواهد از خدا مددکاری در آنچه او را بر آن واداشته و راهنمایانش در آنچه طلب رعایت کرده ازو. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 313)
رهنما. نشان دهنده راه که بعربی دلیل گویند. (از شعوری ج 2 ورق 2). هادی و نمایندۀ راه. (آنندراج). کسی که راه نشان میدهد. (فرهنگ نظام). دلیل و هادی و کسی که شخصی را به راهی هدایت کند و طریق وصول به امری را به او بنماید و براستا نیز گویند. (ناظم الاطباء). بلد. (یادداشت مؤلف). بلد راه. قلاووز. بدرقه. خفیر: جز سایه درین راه کسی همره ما نیست خضری بجز از نقش قدم راهنما نیست. طبعی (از شعوری). دلیل، راهنما. ضلاضل، راهنمای ماهر. ضلضله، راهنمای ماهر. مِدسَع، هادی و راهنما. مِسدِع، راهنما. هادی، راهنما. هدو، راهنما. (منتهی الارب). - راهنمای سفر،دلیل راه. بذق. بیذق. (یادداشت مؤلف). و رجوع به راهنمای شود. ، بمجاز، راهبر. رهبر. مرشد. رهنمون. راهنمون. پیشوا: و جاه پدران رشدیافتۀ خود را یافت و بر جای پیشینیان راهنمایان خویش به استقلال نشست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 312) ، پیشوای مذهبی. رهبر دینی. پیامبر: درمیخواهد از خدا مددکاری در آنچه او را بر آن واداشته و راهنمایانش در آنچه طلب رعایت کرده ازو. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 313)
چون مرمر. بسان مرمر. مانند مرمر، رنگ آمیزی شده چون مرمر. قسمی رنگ بر دیوار و زمین و سقف که چون مرمر نماید. رنگ آمیزی که صفحه را به رنگ یا رنگهای مرمر نماید. رنگی به دیوار وغیره. به رنگ مرمر. از چیزی چون سیمان و جز آن به رنگ مرمر ساخته. قسمی از سفید کاری به الوان که تصور شود جای ملون از مرمر است. (یادداشت مرحوم دهخدا)
چون مرمر. بسان مرمر. مانند مرمر، رنگ آمیزی شده چون مرمر. قسمی رنگ بر دیوار و زمین و سقف که چون مرمر نماید. رنگ آمیزی که صفحه را به رنگ یا رنگهای مرمر نماید. رنگی به دیوار وغیره. به رنگ مرمر. از چیزی چون سیمان و جز آن به رنگ مرمر ساخته. قسمی از سفید کاری به الوان که تصور شود جای ملون از مرمر است. (یادداشت مرحوم دهخدا)