جدول جو
جدول جو

معنی مراد - جستجوی لغت در جدول جو

مراد
(پسرانه)
خواست، آرزو، منظور، مقصود
تصویری از مراد
تصویر مراد
فرهنگ نامهای ایرانی
مراد
خواسته، آرزو، مقصود، منظور، در تصوف پیر، آنچه موجب کامرانی و موفقیت شود
مراد طلبیدن: درخواست کردن حاجت، برای مثال خیز تا از در میخانه گشادی طلبیم / به ره دوست نشینیم و مرادی طلبیم (حافظ - ۷۳۸)
تصویری از مراد
تصویر مراد
فرهنگ فارسی عمید
مراد
(مِ)
نام سنگی باشد بسیار عجیب و از حرکت آفتاب الوان مختلفه در او ظاهر میگردد یعنی هر ساعت به رنگی می نماید و آن را به لغت سریانی سروطالیس می گویند یعنی سنگ پرنده، زیرا که در هوا از بخار لطیف متولد شود و باد آن را از جهتی به جهتی افکند. گویند مادام که آفتاب فوق الارض باشد هر که آن سنگ را با خود دارد شیاطین تابع وی می شوند. (برهان قاطع). رجوع به نزهه القلوب شود
لغت نامه دهخدا
مراد
(مَ)
جای آمد و شد کردن شتران. (منتهی الارب). مکان ریادالابل. (از اقرب الموارد) ، مرادالریح، جای آمد و شد کردن باد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، گردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (مهذب الاسماء). عنق. (از اقرب الموارد). گلو. (ناظم الاطباء) ، جای طلب. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
مراد
(مَ رادد)
جمع واژۀ مردّ. (اقرب الموارد). رجوع به مردّ است
لغت نامه دهخدا
مراد
(مَرْ را)
گردن. (منتهی الارب). عنق. (اقرب الموارد). ج، مرارید
لغت نامه دهخدا
مراد
(مُ)
سلطان مراد اول، از سلاطین عثمانی است. وی از 769 تا 791 هجری قمری بر اناطولی و بالکان و ممالک عربی حکمرانی کرد. رجوع به سلسله های اسلامی ص 208 شود
سلطان مراد دوم، از سلاطین عثمانی است. وی از 848 تا 850 و از 850 تا 855 هجری قمری بر ممالک عثمانی سلطنت کرد. رجوع به سلسله های اسلامی ص 208 شود
سلطان مراد چهارم، از سلاطین عثمانی است. دوران سلطنت وی از 1032 تا 1049 به طول انجامید. رجوع به سلسله های اسلامی ص 209 شود
سلطان مراد پنجم، از سلاطین عثمانی است در سال 1293 بر ممالک عثمانی سلطنت کرد. رجوع به سلسله های اسلامی ص 210 شود
سلطان مراد سوم، از سلاطین عثمانی است و از 982 تا 1003 ه. ق. سلطنت کرد. رجوع به سلسله های اسلامی ص 209 شود
لغت نامه دهخدا
مراد
(مُ)
نام تیره ای است از طایفۀ عکاشۀ ایل هفت لنگ. رجوع به جغرافیایی سیاسی کیهان ص 74. و رجوع به هفت لنگ شود
لغت نامه دهخدا
مراد
(مُ)
از ’رود’، نعت مفعولی از اراده. آرزو. کام. خواسته. بویه. خواهش:
چون جامۀ اشن به تن اندر کند کسی
خواهد ز کردگار بحاجت مراد خویش.
رودکی.
بقا بادش چنان کو را مراد است
همی تا چرخ گردون را مدار است.
عنصری.
رزبان برزد سوی رز گامی را
غرضی را و مرادی را کامی را.
منوچهری.
گفت مرادی دیگر است اگر آن حاصل شود هر چه به من رسیده است بر دلم خوش شود. (تاریخ بیهقی).
تا به تازه گشتن اخبارسلامتی خان و رفتن کارها بر قضیت مراد لباس شادی پوشیم. (تاریخ بیهقی).
اگر مرا مرادی بودی وی را تباه کردندی. (تاریخ بیهقی ص 370).
پادشا بر کامهای دل که باشد پارسا
پارسا شو تا شوی بر هر مرادی پادشا.
ناصرخسرو.
چو راهت گشاده کند زی مرادی
چنان دان که در پیش دیوار دارد.
ناصرخسرو.
نه هر چه مراد دل و جان خواهد بود
آن کار همیشه آنچنان خواهد بود.
مسعودسعد.
مرادت را ز ملک دهر هر چیز
که تو خواهی نهاده در کنار است.
مسعودسعد.
طلبت گر درست باشد و راست
هم به اول قدم مراد تراست.
سنائی.
هر که آنجا نشیند که خواهد و مرادش بود چنانش کشند که نخواهد و مرادش نبود. (اسرارالتوحید).
حال من بنده در ممالک تست
حال آن یخ فروش نیشابور
از چه برداشتم حساب مراد
کآن نشد از حساب ضرب کسور.
انوری.
اجری کام ز دیوان مرادم نرسید
چون نرانند عجب داری اگر می نرسد.
خاقانی.
هر چه رفت ازورق عمر و جوانی و مراد
چون دریغش خورم اول ز سپر برگیرم.
خاقانی.
پیشگاه مراد چون طلبم
که به من آستانه می نرسد.
خاقانی.
مراد شه که مقصود جهان است
بعینه با برادر همچنان است.
نظامی.
آن را که مراد دوست باید
گو ترک مراد خویش گیرد.
سعدی.
، منظور. مقصود. قصد. غرض. مطلوب:
چو ایشان برفتند سودابه گفت
که چندین چه داری سخن در نهفت
نگوئی مرا تا مراد تو چیست
که بر چهر تو فر چهر پری است.
فردوسی.
مرادش گر از تو به حاصل نشد
تو حاصل شدی در غم بی زوال.
ناصرخسرو.
لیکن می نماید که مراد ایشان تقریر شعر و تحریک حکایت بوده است. (کلیله و دمنه). و تو اگر چه مراد خویش مستور می داشتی من آثار آن می دیدم. (کلیله و دمنه). در جمله مراد از مساق این سخن آن بود که چنین پادشاه بدین کتاب رغبت نمود. (کلیله و دمنه).
مارا مراد ازین همه یارب وصال اوست
یارب مراد یارب ما را به ما رسان.
خاقانی.
مدار ملکت عالم مراد خلقت آدم
قوام مرکز سفلی امام حضرت اعظم.
خاقانی.
و او جهد بسیار کرد تا تمشیت آن شغل بگیرد و خلل ها که به حواشی ملک راه یافته بود زایل گرداند، قوت و قدرت او از آن مرادقاصر شد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 76). دست رد بر روی مراد او بازنهادند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 338). و مراد از لفظ صدر ابتداء مصراع است. (المعجم، از فرهنگ فارسی معین).
گفت پیغمبر که هر کو سرنهفت
زود گردد با مراد خویش جفت.
مولوی.
خواجه چون بیلی به دست بنده داد
بی زبان معلوم شد او را مراد.
مولوی.
من چو لب گویم لب دریا بود
من چو لا گویم مراد الا بود.
مولوی.
اگر مراد تو ای دوست نامرادی ماست
مراد خویش دگر بار می نخواهم خواست.
سعدی.
مراد از نزول قرآن تحصیل سیرت خوب است. (گلستان سعدی).
مرا رضای تو باید نه زندگانی خویش
اگر مراد تو قتل است وارهان ای دوست.
سعدی.
طلبت چون درست باشد و راست
خود به اول قدم مراد تراست.
اوحدی.
مرادی را ز اول تا ندانی
کجا در آخرش جستن توانی.
جامی.
اگر مراد وی از این سخن عناد من است
کلیم را چه زیان خیزد از خوار بقر.
قاآنی.
، معنی. مدلول. مفهوم. مقتضی فحوی. مفاد. تأویل. تفسیر. (یادداشت مؤلف)، مطلوب.مقبول. خواسته: اگر برقرار ما راه راست گیرد چنانکه مراد باشد کار گذارده شود. (تاریخ بیهقی ص 592).
مراد خدا از جهان مردمی است
دگر هرچه بینی همه سرسری است.
ناصرخسرو.
خردمندا مراد ایزد از دنیا به حاصل کن
مراد او تو خود دانی چه چیز است ار خردمندی.
ناصرخسرو.
اهل جستی مجوی خاقانی
کاین مراد از جهان به کس نرسد.
خاقانی.
ذاتش مراد عالم و او عالم کرم
شرعش مدار قبله و او قبلۀ ثنا.
خاقانی.
مراد اهل طریقت لباس ظاهر نیست
کمر به خدمت سلطان ببند و صوفی باش.
سعدی.
، میل. تمایل. خواست. هوی: نزدیک نماز شام بوالحسن عقیلی را نزدیک پسر فرستاد به پیغام که امروز ما رامراد می بود که شراب خوردیمی و ترا شراب دادیمی، امابیگاه است. (تاریخ بیهقی ص 128).
ای به هوا و مراد این تن غدار
مانده به چنگال باز آز گرفتار.
ناصرخسرو.
تا متابع بوم رسول ترا
نروم بر مراد خویش و قیاس.
ناصرخسرو.
بسیار تاختی به مراد اکنون
زین مرکب مراد فرونه زین.
ناصرخسرو.
مال و عمر خویش در مرادهای این جهانی نفقه کند. (کلیله و دمنه).
عاشق آن است کو به ترک مراد
هر چه هستی است رایگان بخشد.
خاقانی.
گفتی ز جفا چه کردم آخر
چندانکه مراد تست کردی.
خاقانی.
، عزم.اراده. خواست. قصد: هرگاه مراد باشد به دو هفته به نشابور باز توان آمد. (تاریخ بیهقی ص 456).
اگر چیز از مراد خویش بودی
نگشتی خاربن جز ناژ و عرعر.
ناصرخسرو.
دوم (از منافع لب آن است که) آب دهان را از بیرون آمدن بی مراد بازدارد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، کام. کامرانی. موفقیت:
من کز همه حال و کارش آگاهم
هرگز طلبم مراد و کامش را.
ناصرخسرو.
طبایع را چو دانستی سوءالم را جوابی گو
چرا ضدان یکدیگر مراد از یکدگر دارد.
ناصرخسرو.
مراد و نشاط و خزینۀ جهان
بیاب وببین و بپاش و بخور.
مسعودسعد.
خواهی ره مراد گشادن به هر دوده
اول گشادنامۀ سلطان شرع گیر.
خاقانی.
نقش مراد از در وصلش مجوی
خصلت انصاف ز خصلش مجوی.
نظامی.
جوانی و مراد و پادشاهی
ازین به گر بهم باشد چه خواهی.
نظامی.
و آن را که بر مراد جهان نیست دسترس
در زاد و بود خویش غریب است و ناشناخت.
سعدی.
بسا مراد که در عین نامرادی هاست.
؟
، مرشد. پیر. مقتدا. مقابل مرید:
سخت خامی باشد و تردامنی در راه عشق
گر مریدی با مراد خود شود زورآزمای.
سنائی (از فرهنگ فارسی معین).
- باد مراد، باد موافق. باد شرطه. بادی که در دریا موافق جهت مقصود وزد. مقابل باد مخالف. (یادداشت مؤلف).
- برمراد، مقضی المرام. کامروا: چون کار ترکستان قرار گرفت رسولان ما رابرمراد بازگردانیدند. (تاریخ بیهقی ص 432). خوارزم شاه حرکت کرد از خوارزم برجانب آموی و مرا سوی درگاه بازگردانیدند بر مراد. (تاریخ بیهقی ص 347). آن کارچنان بکرد که خردمندان و روزگاردیدگان کنند و برمراد بازآمد. (تاریخ بیهقی). سزد از جلالت آن جانب کریم که رسولان را آنجا دیر داشته نیاید و بزودی بر مراد بازگردانیده شود. (تاریخ بیهقی ص 109).
- ، به دلخواه. مطابق میل:
اگر خواهی در هر دلی محبوب باشی و مردمان از تو نفور نباشند بر مراد مردمان گوی. (قابوسنامه).
چند قاصد آمد از نزدیک عبدوس که کارها بر مراد است. (تاریخ بیهقی ص 344). کارها به فر دولت عالی برمراد است و هیچ خلل نیست. (تاریخ بیهقی ص 280).
نرانده اند قلم برمراد آدمیان
نداده اند کسی را ز حلم و علم خبر.
ناصرخسرو.
هر کار که بر مراد او کردی
بسیار خوری از او پشیمانی.
ناصرخسرو.
فلک گر خود کم گر بیش گردد
همیشه بر مراد خویش گردد.
ناصرخسرو.
کهتری ام چنانکه او گوید
بر مرادش مرا ره و رفتار.
مسعودسعد.
از آن پس کار خسرو خرمی بود
ز دولت برمرادش همدمی بود.
نظامی.
از هر چه نه بر مراد تو خواهد بود
گر رنجه شوی دراز رنجی داری.
(جوامعالحکایات).
- ، به رای. به خاطر. به کام. به خواست:
خویشتن سوزیم هر دو بر مراد دوستان
دوستان در راحتنداز ما و ما اندر حزن.
منوچهری.
تو بر مراد اوبه چه می تازی
گاهی به چین و گاه به قسطنطین.
ناصرخسرو.
این چهار اجساد کان کاینات
برمراد کن فکان خواهم فشاند.
خاقانی.
- بر مراد دل، به دلخواه:
جستی و یافتی دگری بر مراد دل
رستی ز خوی ناخوش و از گفتگوی ما.
منوچهری.
- به مراد، به دلخواه. مطابق میل. به کام دل:
دوستان را بیافتی به مراد
سر دشمن بکوفتی به گواز.
فرخی.
پسر تو به مراد دل تو خواجه زیاد
ورچه هرگز نبود همچو پدر هیچ پسر.
فرخی.
ایزد امروز همه کار برای تو کند
همه عالم به مراد و به هوای تو کند.
منوچهری.
هر چه من پس از این نویسم به مراد و املاء ایشان باشد. (تاریخ بیهقی ص 328). صاحب برید جز به مراد و املاء ایشان چیزی نمی تواند نبشت. (تاریخ بیهقی ص 324). اگر مثال سالار بکتغدی نگاه داشتندی این خلل نیفتادی، نداشتند و هرکس به مراد خویش کار کردند. (تاریخ بیهقی ص 493).
تا به مرادم زنخش نرم بود
پاک صواب است تو گفتی خطاش.
ناصرخسرو.
بسیار تاختی به مراد اکنون
زین مرکب مراد فرونه زین.
ناصرخسرو.
هزار سال تنعم کنی بدان نرسد
که یک زمان به مراد کسیت باید بود.
ناصرخسرو.
قومی می گویند زود به مراد خویش پادشاهی به او گذاشت. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 14).
چون میسر نمی شود به مراد
خدمت صدرشاه و قربت وی.
ظهیر.
صد روزه به درد دل گرفتم
عیدی به مراد جان ندیدم.
خاقانی.
اگر انجام این حالت به مراد من برآید چندین درم زاهدان را دهم. (گلستان سعدی).
زندگانی به مراد همه کس نتوان کرد.
صائب.
- بی مراد، ناخواسته. من غیر قصد. بلااراده. غیر ارادی. نه بر میل و اراده: دوم (از منافع لب آن است که) آب دهان را ازبیرون آمدن بی مراد بازدارد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
عجب ماند شه زآن بهشتی سواد
که چون آورد خندۀ بی مراد.
نظامی.
- ، ناکام. نامراد. ناموفق. ناکامیاب. رجوع به بی مرادی در سطور ذیل شود.
- بی مرادی، ناکامی. ناکامروائی. نامرادی:
دل از بی مرادی به فکرت مسوز
شب آبستن است ای بردار به روز.
سعدی.
بر جور وبی مرادی و درویشی و هلاک
آن را که صبر نیست محبت نه کار اوست.
سعدی.
- پیراهن مراد.
- مراد افتادن، میل کردن.عزم و آهنگ کردن: مراد افتاده است که تا کساری باری بیائیم تا این نواحی دیده آید. (تاریخ بیهقی ص 462).
- مراد برآمدن، کامیاب شدن موفق گشتن. به مقصود رسیدن: اگر آنجا رسیدندی مرادی بزرگ برآمدی و چون ترسیدند بنه ها را به تعجیل براندند. (تاریخ بیهقی ص 619). این پدریان نخواهند گذاشت تا خداوندی را مرادی برآید. (تاریخ بیهقی).
همه مراد برآید چو روزگار بود.
قطران.
- مراد برآمدن (از...) ، ناکام و نامراد شدن:
هر که به معشون سالخورده دهد دل
چون دل خاقانی از مراد برآید.
خاقانی.
- مراد برآوردن، حاجت روا کردن. به کام و آرزو رساندن:
مراد هر که برآری مطیعامر تو شد
خلاف نفس که گردن کشد چو یافت مراد.
سعدی.
که گر روزی مرادش بر نیاری
دو صد چندان عیوبت برشمارد.
سعدی.
- مراد برداشتن، کام گرفتن. به کام رسیدن: اگر می خواهی که مرادی از من برداری باید کی فلان شب تنها بیائی. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 110).
- ، دل برگرفتن. امید برگرفتن. مأیوس شدن. قطع امید کردن:
مگو سعدی مراد خویش برداشت
اگر تو سنگدل من مهربانم.
سعدی.
- مراد حاصل شدن، مراد به حاصل آمدن، مراد حاصل گشتن. برآمدن حاجت و مقصود. روا شدن آرزو. حاصل شدن مقصود و کام: چون به مرو رسیدیم همه مراد حاصل شود. (تاریخ بیهقی ص 635). ما در این هفته از این جا حرکت خواهیم کرد همه مرادها حاصل گشته. (تاریخ بیهقی). کارها یک رویه شد و مرادها به تمامی به حاصل آمد. (تاریخ بیهقی).
مرادش گر از تو به حاصل نشد
تو حاصل شدی در غم بی زوال.
ناصرخسرو.
عقل است ابدی اگر بقا بایدت
وز عقل شود مراد تو حاصل.
ناصرخسرو.
چونکه اسرارت نهان در دل شود
آن مرادت زودتر حاصل شود.
مولوی.
- مراد حاصل کردن، به مقصود رسیدن. موفق شدن. متمتع گشتن. بهره گرفتن.
- مراد خواستن، مراد طلبیدن. حاجت خواستن.
- مراد خاطر، میل. تمایل. آرزو: مراد خاطر یاران بر مصالح خویش مقدم دارد. (گلستان سعدی).
- مراد دادن، حاجت برآوردن:
چو دور دورتو باشد مراد خلق بده
چو دست دست تو باشد درون کس مخراش.
سعدی.
- مراد راندن، کام رانی کردن. کام گرفتن:
امیر باش و جهان را به کام خویش گذار
هوای خویش بیاب و مراد خویش بران.
فرخی (از آنندراج).
- مراد طلبیدن، تقاضای برآوردن حاجت خود کردن. (فرهنگ فارسی معین). حاجت خواستن:
خیزتا از در میخانه گشادی طلبیم
بر در دوست نشینیم و مرادی طلبیم.
حافظ (از فرهنگ فارسی معین).
- مراد گرفتن، حاجت روا شدن. به تمنا و آرزو رسیدن.
- ، کام گرفتن. به کام رسیدن. کام جستن:
چنانت دوست می دارم که وصلت دل نمی خواهد
کمال دوستی باشد مراد از دوست نگرفتن.
سعدی.
- مراد دل، مطلوب. مقصود. خواسته. آرزو:
نه هرچه مراد دل و جان خواهد بود
آن کار همیشه آنچنان خواهد بود.
مسعودسعد.
- ، هوی و هوس:
بندۀ مراد دل نبود مردی
مردان مگوی طفل و صبایا را.
ناصرخسرو.
- مراد نفس، هوی و هوس. هوای نفس:
صبر از مراد نفس و هوی باید
این بود قول عیسی شعیا را.
ناصرخسرو.
- مرادیافتن، به مقصد و مطلوب رسیدن. حاجت روا شدن. کامروا گشتن:
گر از جور دنیا همه رست خواهی
نیابی مرادت جز اندر جوارش.
ناصرخسرو.
به راه بادیه بودن به ازنشستن باطل
اگر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم.
سعدی.
مراد هر که برآری مطیع امر تو شد
خلاف نفس که گردن کشد چو یافت مراد.
سعدی.
نیابد مراد آنکه جوینده نیست
که جویندگی عین یابندگی است.
خواجو.
، سرانجام. عن قریب. بزودی. (ناظم الاطباء) ؟
لغت نامه دهخدا
مراد
(مُرْ را)
جمع واژۀ مارد. (از اقرب الموارد). رجوع به مارد شود
لغت نامه دهخدا
مراد
آرزو، کام، خواسته، خواهش
تصویری از مراد
تصویر مراد
فرهنگ لغت هوشیار
مراد
((مُ))
منظور، مقصود، خواسته، اراده شده
تصویری از مراد
تصویر مراد
فرهنگ فارسی معین
مراد
آرزو، تقاضا، حاجت، خواهش، غرض، قصد، کام، مقصد، مقصود، منظور، منوی، نیت، وایه، پیر، پیشوا، رهبر، شیخ، قطب، خواسته، مطلوب
فرهنگ واژه مترادف متضاد
مراد
مراد، آرزو
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خراد
تصویر خراد
(پسرانه)
نام چندتن از شخصیتهای شاهنامه از جمله دلاوری ایرانی در زمان نوذر پادشاه پیشدادی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از آراد
تصویر آراد
(پسرانه)
آراج، نام فرشته ای، نام روز بیست و پنجم از هر ماه شمسی در ایران قدیم که در این روز نو پوشیدن را مبارک و سفر را شوم می دانند
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مرادف
تصویر مرادف
مانند هم، یکسان، چیزی که عقب چیز دیگر و در ردیف او باشد، هم ردیف، در علوم ادبی مترادف
فرهنگ فارسی عمید
(مُ)
محمد بن محمد، مکنی به ابوالحسن، شاعری بخارائی عهد سامانیان است. رودکی در مرگ او گوید:
مرد مرادی نه همانا که مرد
مرگ چنین خواجه نه کاریست خرد.
و این شعر در فرهنگها به نام او آمده است:
آن سرخ عمامه بر سر او
چون آژخ زشت بر سر کیر.
(از یادداشت مؤلف)
محمد بن منصور، مکنی به ابوجعفر از متکلمین و فقهای زیدیه است او راست: کتاب التفسیر الکبیر، کتاب التفسیرالصغیر احمد بن عیسی، کتاب سیره الائمه العادله، رساله خطاب به حسن بن زید. (یادداشت مؤلف از ابن ندیم)
تخلص شعری سلطان مرادبن محمد ثالث است، او را دیوانی است ترکی. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(تِ)
خانه خرد جهت بیضه نهادن در اندرون خانه کبوتران. فاذا جعلت نسقاًبعضها فوق بعض، فهی التمارید. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(شِ)
سرکش شدن. سرکشی. (یادداشت مؤلف). رجوع به مراده شود
لغت نامه دهخدا
(مَ دِ)
جمع واژۀ مردغه. (اقرب الموارد). رجوع به مردغه شود، ناقه ذات مرادغ، ماده شتر فربه. (منتهی الارب). سمینه. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ دَ)
ردیف شده. پس روشده. (ناظم الاطباء). نعت مفعولی است از مرادفه. رجوع به مرادفه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ دِ)
در پی کسی نشیننده. (غیاث اللغات). کسی که پشت سردیگری سوار مرکبی باشد. آنچه که در ردیف یا عقب چیزی آید. (فرهنگ فارسی معین). در پس کسی نشیننده و هم ردیف. (ناظم الاطباء) ، لفظی که با لفظ دیگر در معنی شریک باشد. (از غیاث اللغات). مرادف بر خلاف مشترک، آن است که مسمی واحد باشد و اسم ها متعدد. (از تعریفات). هم معنی. شریک در معنی. (ناظم الاطباء).
- کلمات مرادف یا مترادف، کلماتی که در معنی و مفهوم یکی باشند یا مفهوم آنها بسیار به هم نزدیک باشد مانند کلک و قلم و خامه
لغت نامه دهخدا
(شَ)
با کسی رد کردن. (تاج المصادر بیهقی). برگردانیدن چیز رابه کسی. (از منتهی الارب) (متن اللغه). رد کردن و برگرداندن چیزی را بر کسی و رجوع دادن سخنی را به کسی و اقاله کردن بیع را: راده الشی ٔ، رده علیه، و راده فی القول، راجعه ایاه و البیع قایله. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شَ جَ رَ)
دلیری کردن و سرکشی نمودن. (ازناظم الاطباء). سرکش گردیدن. (از منتهی الارب). مروده. (اقرب الموارد) ، از همه هم پیشگان سبقت بردن. (منتهی الارب) ، خوی گرفتن بر چیزی وهمیشگی ورزیدن. (ناظم الاطباء). رجوع به مروده شود
لغت نامه دهخدا
(مُ دَ)
تأنیث مراد به معنی خواسته و اراده شده. رجوع به مراد شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
قوائم الابل والفیل و الخیل. (اقرب الموارد). سپل شتر و پیل. (ناظم الاطباء) ، ازارها و شلوارها. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به مردی شود
جمع واژۀ مردی ̍. (منتهی الارب). رجوع به مردی ̍ شود، جمع واژۀ مرداء. (متن اللغه). رجوع به مرداء شود
لغت نامه دهخدا
(مَ دی ی)
جمع واژۀ مردی ّ. (از اقرب الموارد). رجوع به مردی ّ شود
لغت نامه دهخدا
(مَ رَ دِ)
دهی است از دهستان کرانی شهرستان بیجار، در 18هزارگزی جنوب شرقی حسن آباد سوگند و 3هزارگزی جنوب راه هشتادجفت به حسن آباد، در منطقۀکوهستانی سردسیری واقع و دارای یکصد تن سکنه است. آبش از چشمه تأمین می شود و محصولش غلات و لبنیات و شغل مردمش زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان قالیچه وجاجیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
وهم. فکر. خیال. (برهان). وهم. اندیشه. (آنندراج). گمان. پندار. چیز موهوم. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(صِ)
زمین سخت. (منتهی الارب) ، گوسپندان لاغر و فربه. از لغات اضداد است. ج، صمارید. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ حَنْ نُ)
تمراد ساختن جهت کبوتران. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مرادف
تصویر مرادف
کسی که پشت سر دیگری سوار مرکبی باشد، دو کلمه هم معنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مراده
تصویر مراده
مونث مراد جمع مرادات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرادف
تصویر مرادف
((مُ دِ))
هم معنی
فرهنگ فارسی معین