جدول جو
جدول جو

معنی مذیخه - جستجوی لغت در جدول جو

مذیخه
(مَ خَ / مَذْ یَ خَ)
گرگان. (منتهی الارب). ذئاب. (متن اللغه) (از اقرب الموارد). واحد آن ذیخ است. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(مِتْ تی خَ)
از ’م ت خ’، چوبدستی. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، چوب پشم زدن باریک. (منتهی الارب) (آنندراج). چوب باریک که بدان پشم زنند. (ناظم الاطباء). چوب پنبه زنی (مطرق) باریک و نرم و گویند هر چیز که بدان زنند از جرید و عصا و دره. (از اقرب الموارد) ، شاخۀ خرمابن و ساقۀ خوشۀ خرما. (ناظم الاطباء). و رجوع به مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(مِ یَ خَ)
از ’ت ی خ’، چوبدستی. (منتهی الارب). عصا. (اقرب الموارد) (محیط المحیط) ، شاخ خرمابن و چوب خوشۀ خرما و قیل کل ماضرب به من جرید او عصا او دره او غیر ذلک. (از منتهی الارب). شاخۀ خرمابن و ساقۀ خوشۀ خرما. (ناظم الاطباء). اسم شاخۀ خرمابن یا اصل عرجون. (از ذیل اقرب الموارد) (از محیط المحیط). و رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(مَ خَ)
شاه مخیخه، گوسپند فربه با استخوان پرمغز. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). گوسپندی فربه بااستخوان که استخوانهای وی پرمغز باشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَشْ یَ خَ / مَ خَ)
جمع واژۀ شیخ. (منتهی الارب) (بحر الجواهر) (اقرب الموارد) (محیطالمحیط) ، در اصطلاح اهل حدیث و درایه ’مشیخه’ عده ای از شیوخ را گویند که احادیثی از آنها نقل شده باشد، یا فقیهی است که اسانید او مستند به روات باشد که از آنها روایت کند. (از درایه از فرهنگ علوم نقلی)
لغت نامه دهخدا
(ذِ یَ خَ)
جمع واژۀ ذیخ
لغت نامه دهخدا
(خَ)
تأنیث ذیخ. کفتار مادۀ بسیارموی
لغت نامه دهخدا
(مَ یَ / مَ ذی یَ)
مرآت. آئینه. (از اقرب الموارد). آئینۀ صیقلی یافته. (از متن اللغه). گویند: نظر فی المذیه، ای المرآه. (از اقرب الموارد). ج، مذیات، مذیّات، مذاء، مذی ً، مذی
لغت نامه دهخدا
(مُ ذَیْ یِ)
رام گرداننده. (آنندراج). نعت فاعلی است از تذییخ به معنی رام گردانیدن. رجوع به تذییخ شود، نخلی که قبول نکند گشن را. (آنندراج) : ذیخت النخله، لم تقبل الابار و لم تعقد شیئاً. (متن اللغه). رجوع به تذییخ شود، خوار و حقیر کننده. غالب. (ناظم الاطباء) : ذیخه، ذلله، والصواب بالدال. (متن اللغه). رجوع به تذییخ و تدییخ شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از مشیخه
تصویر مشیخه
مشیخت در فارسی: پیری، پیر سالاری
فرهنگ لغت هوشیار