جدول جو
جدول جو

معنی مذنبه - جستجوی لغت در جدول جو

مذنبه
(مُ نِ بَ)
تأنیث مذنب است به معنی زن گنهکار. مجرمه. عاصیه. آثمه. رجوع به مذنب شود
لغت نامه دهخدا
مذنبه
(مُ ذَنْ نِ بَ)
بسره مذنبه، غورۀ خرمائی که از دنباله رسیدن گیرد. (ناظم الاطباء). رجوع به مذنّب شود
لغت نامه دهخدا
مذنبه
(مُ ذَنْ نَ بَ)
دنباله دار. دم دار: کواکب المذنبه، ستاره های دنباله دار. (یادداشت مؤلف). تأنیث مذنب است. رجوع به مذنّب شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از متنبه
تصویر متنبه
آگاه، هوشیار، بیدار شده ازخواب، بیدار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مذنب
تصویر مذنب
غورۀ خرما
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مذنب
تصویر مذنب
گناهکار، آنکه گناه کرده، آنکه کار زشت از او سر زده باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منبه
تصویر منبه
بیدار کننده، آگاه کننده
فرهنگ فارسی عمید
(مُ هََ بَ)
تأنیث مذهب است، به معنی ماده اسبی که بیشتر به زردی زند تا سرخی. (از متن اللغه). رجوع به مذهب شود
لغت نامه دهخدا
(مَ ذَبْ بَ)
ارض مذبه، زمین مگس ناک. (منتهی الارب). ذبوبه. کثیرالذباب. (اقرب الموارد). پرمگس
لغت نامه دهخدا
(مِ ذَبْ بَ)
مگس ران. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب). مروحه وآنچه بدان مگس رانند. (از اقرب الموارد). آلتی که بدان مگس را بزنند و برانند از قبیل بادبزن و جز آن
لغت نامه دهخدا
(ذَ نَ بَ)
آبکی است میان امرّه و اضاح، جایگاهی است از اعمال بلقاء
لغت نامه دهخدا
(ذَ نَ بَ)
ذنبهالوادی جای منتهای سیل وادی، ذنبهالدهر، اواخر زمان، پایان روزگار
لغت نامه دهخدا
(مَ نَ بَ)
جدائی و بریدن خویشی. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). دوری و هجران و قطع خویشاوندی. (ناظم الاطباء). و رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(مِذْ وَ بَ)
مغرفه. (اقرب الموارد) (متن اللغه). چمچه. کفلیز. (منتهی الارب). کفگیر. (ناظم الاطباء). ج، مذاوب
لغت نامه دهخدا
(مَ هََ بَ)
دورکردگی. راندگی. (ناظم الاطباء). رجوع به مذهب شود
لغت نامه دهخدا
(مُ ذَهَْ هَِ بَ)
تأنیث مذهب. رجوع به مذهّب شود
لغت نامه دهخدا
(مُ هَِ بَ)
تأنیث مذهب. رجوع به مذهب نعت فاعلی از اذهاب شود
لغت نامه دهخدا
(مُ جَنْ نَ بَ)
هر اول لشکر. (منتهی الارب). پیشرو لشکر. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). مقدمه (در سپاه). (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(اَ نِ بَ)
جمع واژۀ ذنوب، غافل شدن. (آنندراج). فراموش کردن
لغت نامه دهخدا
(مُ بَ)
تأنیث مذاب. رجوع به مذاب شود: مواد مذابه
لغت نامه دهخدا
(مَ نَ بَ)
حرص و آزمندی سخت. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مِ نَ)
کفلیز. (منتهی الارب). کفچلیز. (از مهذب الاسماء). مغرفه. (متن اللغه) (اقرب الموارد). کفگیر. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف). ج، مذانب، آبراهه بسوی زمین یا در پستی. (منتهی الارب). رهگذر آب در نشیب. (مهذب الاسماء). مسیل میان دو بلندی از زمین. کانال. ترعه. (یادداشت مؤلف). مسیل بین دو تپه یا مسیل آب به سوی زمین. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد). ج، مذانب، نهری که از مرغزار بجانب دیگر رود. (منتهی الارب) (از متن اللغه) (از اقرب الموارد). جوی خرد. (یادداشت مؤلف). ج، مذانب
لغت نامه دهخدا
(مَ نَ بَ / مُ نِ بَ)
أرض مرنبه، زمین خرگوشناک. (منتهی الارب). زمین که در آن خرگوش بسیار باشد. (از اقرب الموارد). مؤرنبه. و رجوع به مؤرنبه شود
لغت نامه دهخدا
(مُتَ نَبْ بِهْ)
خبردار و آگاه. (غیاث). بیدارو هوشیار و آگاه و خبردار. (ناظم الاطباء). آگاه شده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (از اقرب الموارد).
- متنبه ساختن، آگاه کردن. خبردار کردن: هرگاه حضرت شاه از این حکایت تحاشی مینماید او را متنبه سازد. (عالم آرا چ امیرکبیر ص 216).
- متنبه شدن، با خبر شدن. آگاه شدن: و می گفتند که الیسع بدین سخنان میخواهد که شما را بفریبد ایشان متنبه نشدند. (تاریخ قم 103).
، بیدار و هوشیار شونده. (آنندراج). بیدار شده از خواب و هوشیار شده. (ناظم الاطباء). رجوع به تنبه شود، تأدیب کننده و تنبیه کننده، یادآوری کننده. در خاطر آورنده، کسی که پند میگیرد و نصیحت می پذیرد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شُ)
بچه مادیان در استخوان گرداگرد دبر افتادن و نزدیک گردیدن برآمدن آن. ذناب. (از ناظم الاطباء) (از منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
بوته. بوتقه. بودقه. بوطقه. بوطق. (یادداشت مؤلف). رجوع به بوته شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از ذنبه
تصویر ذنبه
از ریشه پارسی دم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منبه
تصویر منبه
هشدار دهنده هشیار کننده آگاه کننده هوشیار کننده
فرهنگ لغت هوشیار
مذابه در فارسی مونث مذاب: گدازه بخسیده مونث مذاب: مواد مذابه آتشفشانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متنبه
تصویر متنبه
خبردار و آگاه، خبردار کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مذنب
تصویر مذنب
گنهکار، گناه کننده، خطاکار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مذنب
تصویر مذنب
((مُ نِ))
گناهکار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منبه
تصویر منبه
((مُ نَ بِّ هْ))
آگاه سازنده، بیدار کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متنبه
تصویر متنبه
((مُ تَ نَ بِّ))
بیدار، آگاه، تنبیه شده
فرهنگ فارسی معین
آگاه، بیدار، هوشیار
متضاد: غافل، خفته
فرهنگ واژه مترادف متضاد