دروغ: و پرده از روی کار و مخرقۀ او برخاست و رسوا شد. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 64). ابر سیه را شمال کرده بود بدرقه بدرقۀ رایگان بیطمع و مخرقه. منوچهری. رزبان گفت که این مخرقه باور نکنم تا به تیغ حنفی گردن هر یک نزنم. منوچهری. خرقه پوشان گشته اند از بهر زرق ومخرقه دین فروشان گشته اند از آرزوی جاه و مال. سنائی. از دل خرقه سوز مخرقه ساز بیش از این گرد کوی آز متاز. سنائی. صدق به صدق، مخرقه یله کن ساز کشتی به بحر در، خله کن. سنائی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). از روی مخرقه همه دعوی دین کنند وز کوی زندقه بجز اهل فتن نیند. خاقانی. کژخاطران که عین خطا شدصوابشان مخراق اهل مخرقه مالک رقابشان. خاقانی. و رجوع به معنی اول مادۀ قبل شود
دروغ: و پرده از روی کار و مخرقۀ او برخاست و رسوا شد. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 64). ابر سیه را شمال کرده بود بدرقه بدرقۀ رایگان بیطمع و مخرقه. منوچهری. رزبان گفت که این مخرقه باور نکنم تا به تیغ حنفی گردن هر یک نزنم. منوچهری. خرقه پوشان گشته اند از بهر زرق ومخرقه دین فروشان گشته اند از آرزوی جاه و مال. سنائی. از دل خرقه سوز مخرقه ساز بیش از این گرد کوی آز متاز. سنائی. صدق به صدق، مخرقه یله کن ساز کشتی به بحر در، خله کن. سنائی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). از روی مخرقه همه دعوی دین کنند وز کوی زندقه بجز اهل فتن نیند. خاقانی. کژخاطران که عین خطا شدصوابشان مخراق اهل مخرقه مالک رقابشان. خاقانی. و رجوع به معنی اول مادۀ قبل شود
گروه خوارج. (منتهی الارب). مؤنث مارق. (از اقرب الموارد). گروه خوارج. (ناظم الاطباء). خوارج را گویند بسبب خروجشان از دین. (از اقرب الموارد). رجوع به مارق شود
گروه خوارج. (منتهی الارب). مؤنث مارق. (از اقرب الموارد). گروه خوارج. (ناظم الاطباء). خوارج را گویند بسبب خروجشان از دین. (از اقرب الموارد). رجوع به مارق شود
مؤنث معرّق. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به معرق شود. - ادویۀ معرقه، داروهایی که خوی از مسامات بیرون آرد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). داروهایی که موجب تحریک غده های ترشح کننده عرق شوند. و رجوع به معرق و معرقات شود
مؤنث مُعَرِّق. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به معرق شود. - ادویۀ معرقه، داروهایی که خوی از مسامات بیرون آرد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). داروهایی که موجب تحریک غده های ترشح کننده عرق شوند. و رجوع به معرق و معرقات شود
راهی است به سوی شام که قریش از آن راه می رفتند. (منتهی الارب). راهی است که به کنار دریا منتهی می شود و قریش از این راه آمد و رفت داشتند. (از معجم البلدان)
راهی است به سوی شام که قریش از آن راه می رفتند. (منتهی الارب). راهی است که به کنار دریا منتهی می شود و قریش از این راه آمد و رفت داشتند. (از معجم البلدان)
خایسک آهنگران. (منتهی الارب) (آنندراج). پتک و چکش آهنگران که به هندی هتورا و گهن گویند. (غیاث). خایسک. (مهذب الاسماء) (لغت نامه اسدی) (زمخشری). چکوچ. (فرهنگ اسدی نخجوانی). چکش. کوبیازه و کوبین و خایسک آهنگری و مسگری و چکش و پتک. (ناظم الاطباء). مطرق: تا شرط شغل سوزن و سوزنگری به عرف آخر بود به مشقیه اول به مطرقه بادا سرت به مطرقۀ هجو سوزنی تا جایگاه درد شقیقه به مشققه. سوزنی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ، چوبی که بدان پنبه زنند. (منتهی الارب). چوب پنبه زنی. (مهذب الاسماء). چوبی که بدان پشم زنند. چوب پنبه زنی. چوبک ندافی. معدکه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
خایسک آهنگران. (منتهی الارب) (آنندراج). پتک و چکش آهنگران که به هندی هتورا و گهن گویند. (غیاث). خایسک. (مهذب الاسماء) (لغت نامه اسدی) (زمخشری). چکوچ. (فرهنگ اسدی نخجوانی). چکش. کوبیازه و کوبین و خایسک آهنگری و مسگری و چکش و پتک. (ناظم الاطباء). مطرق: تا شرط شغل سوزن و سوزنگری به عرف آخر بود به مشقیه اول به مطرقه بادا سرت به مطرقۀ هجو سوزنی تا جایگاه درد شقیقه به مشققه. سوزنی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ، چوبی که بدان پنبه زنند. (منتهی الارب). چوب پنبه زنی. (مهذب الاسماء). چوبی که بدان پشم زنند. چوب پنبه زنی. چوبک ندافی. معدکه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
سپر توبرتو ساخته شده، مانند نعل مطرقه که توبرتو دوخته باشند. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از محیطالمحیط). سپری که تو بر تو از چندین قطعه چرم ساخته باشند. نعل مطرقه، نعلی که تو بر تو دوخته باشند. (ناظم الاطباء)
سپر توبرتو ساخته شده، مانند نعل مطرقه که توبرتو دوخته باشند. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از محیطالمحیط). سپری که تو بر تو از چندین قطعه چرم ساخته باشند. نعل مطرقه، نعلی که تو بر تو دوخته باشند. (ناظم الاطباء)
افشون. (مهذب الاسماء). افزاری چوبین دندانه دار که بدان غلۀ کوبیده بر باد دهند. (از ناظم الاطباء). چوبی که یک طرف شبیه پنجۀ دست است و بدان خرمن کوبیده را باد دهند تا کاه از دانه جدا شود. مذری. (از متن اللغه). آن را در سیرجان اوشین گویند
افشون. (مهذب الاسماء). افزاری چوبین دندانه دار که بدان غلۀ کوبیده بر باد دهند. (از ناظم الاطباء). چوبی که یک طرف شبیه پنجۀ دست است و بدان خرمن کوبیده را باد دهند تا کاه از دانه جدا شود. مذری. (از متن اللغه). آن را در سیرجان اَوشین گویند
محرقه در فارسی مونث محرق - و - آتشگیره محرقه در فارسی مونث محرق - و - گرمه نا خوشی (گویش گیلکی) شپگز مونث محرق، قربانی سوخته، آتشگیره. مونث محرق، تیفوس
محرقه در فارسی مونث محرق - و - آتشگیره محرقه در فارسی مونث محرق - و - گرمه نا خوشی (گویش گیلکی) شپگز مونث محرق، قربانی سوخته، آتشگیره. مونث محرق، تیفوس