جدول جو
جدول جو

معنی مذافه - جستجوی لغت در جدول جو

مذافه
(شُ)
خسته را بکشتن. (تاج المصادر بیهقی). کشتن خسته را. (منتهی الارب). ذف. ذفاف. تذفیف. اذفاف. قتل مجروح. (یادداشت مؤلف). رجوع به ذفاف شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ملافه
تصویر ملافه
پارچۀ سفیدی که روی لحاف یا تشک می کشند، متیل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محافه
تصویر محافه
محفه ها، تخت هایی شبیه هودج برای حمل کردن مریض یا مسافر، تخت روان ها، محافه ها، جمع واژۀ محفه
فرهنگ فارسی عمید
(فَ /فِ)
چوبی را گویند که در پس در خانه نهند تا در گشوده نگردد. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
بازداشتن از چیزی و فارسیان بدین معنی معاف بدون هاء به تخفیف استعمال نمایند. (بهار عجم) (آنندراج). و رجوع به معاف شود
لغت نامه دهخدا
(مَ فَ / فِ)
مأخوذ از ملحفۀ تازی و به معنی آن و گردپوش و فرغل. (ناظم الاطباء). مصحف ملحفه، پارچه ای سفید یا جز آن که بر یک روی لحاف پیوند کنند تا لحاف شوخگن نشود. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
زندصد لاف در زیر ملافه
که جمهوری شود دارالخلافه.
بهار.
و رجوع به ملحفه شود
لغت نامه دهخدا
(ضِ)
صف بسته ایستادن. (منتهی الارب) (آنندراج). صف بسته ایستادن در جنگ. (ناظم الاطباء). با قوم صف کشیدن. (تاج المصادر بیهقی) (از المصادر زوزنی) ، صفه را برابر صفه بستن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). صفه را برابرصفه ساختن. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مِ فَ)
واحد مجذاف یعنی بیل کشتی. (ازمنتهی الارب) (ناظم الاطباء). و رجوع به مجذاف شود
لغت نامه دهخدا
(گُ / گِ فَ / فِ)
هر چیز که به تخمین و گمان بود و کیل و وزن نکرده باشند از این جهت بمعنی بسیار و بیحساب آید. (غیاث) (آنندراج) ، مجازاً بمعنی هرزه و بیهوده. محرف ’گزافه’. رجوع به گزافه شود
لغت نامه دهخدا
(مَ فَ)
مسافت. سیفه. دوری راه و دوری میان دو منزل. (دهار). بعد و فاصله. ج، مساوف و مشهور چنین است که مسافه مقداری است از زمینی چنانکه گویند: بیننا مسافه میل، یعنی زمین به مساحت یک میل، و گویند بیننا مسافه شهر، یعنی بین ما زمینی است که پیمودن آن یک ماه به طول می انجامد، و این کلمه مأخوذ از سوف است به معنی بوئیدن. (اقرب الموارد). دوری بیابان، و این مأخوذ است از سوف به معنی بو گرفتن، چون راهبر در بیابان راه گم می کند خاک آنجا گرفته می بوید و معلوم می کند که در راه راست است یا راه را گم کرده، پس به کثرت استعمال نام دوری میان منازل و غیره شد. (غیاث). و رجوع به مسافت شود
لغت نامه دهخدا
(شَ عَ)
از ’خ وف’، ترسیدن. (منتهی الارب) (ترجمان القرآن) (از اقرب الموارد). و رجوع به مخافت و خوف شود
لغت نامه دهخدا
(مُ بَ)
تأنیث مذاب. رجوع به مذاب شود: مواد مذابه
لغت نامه دهخدا
بوته. بوتقه. بودقه. بوطقه. بوطق. (یادداشت مؤلف). رجوع به بوته شود
لغت نامه دهخدا
(شِ یَ)
بدخو گردیدن شتر. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مذارّ شدن ناقه. (از اقرب الموارد). رجوع به مذارّت و نیز رجوع به مذار شود
لغت نامه دهخدا
(شُ)
چشیدن وآزمودن. (زوزنی). طعم چیزی را درک کردن. ذوق. ذواق. مذاق. (از متن اللغه). رجوع به مذاق و مذاقت شود
لغت نامه دهخدا
(مُ لَ)
داه و کنیز خرامان بناز، در حالی که او را خوار گیرند، و از آن است این مثل: اخیل من مذاله لانهاتهان و هی تبختر. (منتهی الارب) ، درع مذاله، زره درازدامان. ذائله. ذائل. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
سؤال کردن حاجت خود را از کسی. (ناظم الاطباء) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(قَذْ ذا فَ)
یکی قذّاف. (منتهی الارب). رجوع به قذاف شود
لغت نامه دهخدا
(حَذْ ذا فَ)
حلقۀ دبر
لغت نامه دهخدا
(حُ فَ)
ابن زهر بن ایاد. از عدنان. جدی جاهلی است. حارث بن حجاج شاعر از نسل اوست. (اعلام زرکلی ج 1 ص 214) (نهایه الادب ص 192)
پدر بطنی است از قضاعه
لغت نامه دهخدا
(حُ فَ)
چیزی که از پوست و جز آن انداخته شود. (منتهی الارب).
- حذافه ای در رحل او نبودن، در رحل او هیچ از طعام نبودن. (از منتهی الارب).
- خوردن و حذافه نگذاشتن، خوردن و هیچ برجای نماندن از خوردنی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ فَ)
مأخوذ از تازی شهلاء، چشم سیاهی را گویند که مایل به سرخی باشدو فریبندگی داشته باشد. (برهان) (از غیاث). چشم سیاه فام. (اوبهی). تأنیث اشهل. زن میش چشم:
در بیابان بدید قومی کرد
کرده از موی هر یکی کولا
وآن زنان لطیف هر کردی
با بریشم و دیدۀ شهلا.
؟ (از حاشیۀ لغت فرس اسدی).
الحق نهنگ هندویی دریا نمای از نیکویی
صحنش چو آب لؤلویی از چشم شهلا ریخته.
خاقانی.
بر سقف چرخ نرگسه داری هزار صف
از بند آن دو نرگس شهلا چه خواستی.
خاقانی.
سر ببالین عدم بازنه ای نرگس مست
که ز خواب سحر آن نرگس شهلا برخاست.
سعدی.
رجوع به اشهل و شهلاء شود.
، میشی. (یادداشت مؤلف). رنگی از رنگهای چشم: چشمی شهلا، نرگس شهلا. رنگی میان سیاهی و کبودی. (یادداشت مؤلف) ، نوعی از نرگس که در گل آن بجای زردی سیاهی میباشد مشابه چشم انسان همان نرگس است و آن قسم که زرد است آنرا عبهر گویند. (غیاث) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
مذابه در فارسی مونث مذاب: گدازه بخسیده مونث مذاب: مواد مذابه آتشفشانی
فرهنگ لغت هوشیار
بر گرفته از محفه محفه تخت روان محفه: بگفتا: محافه بدوش آورند خم روی را در خروش آورند. (هاتفی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مخافه
تصویر مخافه
مخافت در فارسی: ترسیدن بیمیدن بیم کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مضافه
تصویر مضافه
مضافه در فارسی مونث مضاف بنگرید به مضاف مونث مضاف، جمع مضافات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسافه
تصویر مسافه
مسافت در فارسی: دروی
فرهنگ لغت هوشیار
بر گرفته از ملحفه بستر آهنگ خوشا حال لحاف و بستر آهنگ که می گیرند هر شب در برت تنگ (لبیبی) پارچه سفیدی که روی تشک یا لحاف کشند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملافه
تصویر ملافه
((مَ فِ))
گرفته شده از «ملحفه» عربی به معنی پارچه سفیدی که روی لحاف یا تشک می کشند، مفرد ملاحف، ملحفه
فرهنگ فارسی معین
ملاف، شمد، ملحفه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
مرافعه، نزاغ، دعوای لفظی
فرهنگ گویش مازندرانی
ملحفه
فرهنگ گویش مازندرانی
تابوت
فرهنگ گویش مازندرانی