جدول جو
جدول جو

معنی مدوص - جستجوی لغت در جدول جو

مدوص
(مُ دَوْ وِ)
فروآینده از بالا به نشیب. (آنندراج). آنکه خود را از بالا می اندازد. (از ناظم الاطباء). نعت فاعلی است از تدویص. رجوع به تدویص شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مدور
تصویر مدور
گرد، دایره مانند، در ادبیات در فن بدیع یک مصراع از شعر که می توان آن را به شکل دایره نوشته و از هر کلمه شروع به خواندن کرد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مدون
تصویر مدون
فراهم آورده شده، جمع آوری شده، ویژگی اشعار و مطالبی که جمع آوری کرده باشند
فرهنگ فارسی عمید
نوعی جاندار مرجانی متحرک شبیه چتر دسته کوتاه که چند بازوی دراز از آن آویزان است، چتر دریایی
فرهنگ فارسی عمید
(مَدْ وَ)
متحیر. (از متن اللغه). نعت است از دوش. رجوع به دوش شود
لغت نامه دهخدا
(مُ دَوْ وَ)
نعت مفعولی است از تدویل. دارای دوال. دوال دار. (فرهنگ فارسی معین) ، ظاهراً قماش کناره دار و مطرز و سجیف دار، به استعاره از دوال چرم. (فرهنگ فارسی معین) :
مدول یکی اطلس بانژاد
برآمد به گلگون والا چو باد.
نظام قاری
لغت نامه دهخدا
(مِدْ وَ)
آن سنگ که بدان مشک سایند. (مهذب الاسماء). سنگ صلایه. سنگ بوی سای. (منتهی الارب). سنگی که با آن طیب سایند و آن را مدوک عطار هم گویند. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
درتداول مردم کرمان و فارس، مدو. سوسک های خرمائی رنگ بالدار که در جاهای مرطوب می زیند. رجوع به مدو شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مسک مدوف، مشک سودۀ ترکرده شده. (منتهی الارب). مدووف. مبلول. مسحوق. (از متن اللغه). نعت مفعولی است از دوف و دیف. رجوع به دوف شود
لغت نامه دهخدا
(مُ دَوْ وِ)
آرام کننده. فرونشاننده. (ناظم الاطباء). فرونشانندۀ جوشش دیگ یا چیزی. (آنندراج). نعت فاعلی است از تدویم. رجوع به تدویم شود
لغت نامه دهخدا
(مِدْ وَ)
چوب خرمن کوب. (منتهی الارب). آنچه بدان خرمن نرم کنند. (از مهذب الاسماء). مدواس. (اقرب الموارد). رجوع به مدواس شود، آلت زنگ زدودن. (منتهی الارب). آنچه بدان آهن روشن کنند. (از مهذب الاسماء). چوبی که مس و فسان تیغ را بر آن محکم کنند و بدان شمشیر را صیقل زنند و جلا دهند. (از متن اللغه). ج، مداوس
لغت نامه دهخدا
(مَ)
طریق مدوس، کثیرالطروق. (متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
در جانورشناسی به معنی هر یک از جانورانی که علم تولید مثل را در کلنی هیدروئید که جزو شاخۀ کیسه تنان هستند به عهده دارند. مدوزها ابتدا به روی پایه های کلنی یک هیدروئید به وجود می آیند ولی پس از تکامل زندگی آزاده و پلاژیکی را شروع می کنند، شکل خارجی این جانوران شبیه یک چتر است و به همین جهت آنها را چتر دریائی نیز میگویند. حرکت مدوز به واسطۀ جهشهای متوالی که به انقباضات چتر مربوط است انجام می گیرد. (فرهنگ فارسی معین) ، در جانورشناسی، رده ای از کیسه تنان که به حالت آزاد می زیند و جزو ردۀ سیفوزوئر یا آکالف ها می باشند. این جانوران نیز شبیه چتراند و سابقاً آنها را با مدوز هیدروئیدها اشتباه می کرده اند. ولی مدوزهای اخیر، یعنی آکالف ها از مدوز هیدروئیدها بزرگترند و حتی جنس هائی از آنها مشاهده شده که قطر چترشان بالغ بر 2/5 متر بوده است، در حالی که مدوز هیدروئیدها یک تا دو سانتی متر بیشتر قطر ندارند. چتر دریائی. عروس دریائی. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(مُ دَوْ وِ)
آنکه دور می گرداند. (ناظم الاطباء). گرداننده. (آنندراج) : دوّره ، جعله یدور. (متن اللغه). رجوع به تدویر شود، گرد و مدور گردانندۀ چیزی. (آنندراج). نعت فاعلی است از تدویر به معنی گرد و دایره کردن چیزی را. رجوع به تدویر شود
لغت نامه دهخدا
(مِدْ وَ)
مباشر. پیشکار. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ دَوْ وِ)
طعام کرم افتاده. (ناظم الاطباء). کرمو. کرم زده. (یادداشت مؤلف) ، کودکی که بربانوج نشسته در هوا آمد و رفت کند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ دَوْ وَ)
کرمو. کرم زده. (یادداشت مؤلف). طعام کرم ناک. (آنندراج). طعام که کرم در آن پیدا شده است. مدود. (از متن اللغه). رجوع به مدوده شود
لغت نامه دهخدا
(شَ کَءْ)
کم دادن. (از منتهی الارب). کم عطا کردن. مدش. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(مُ دَوْ وَ)
جمعکرده شده. (آنندراج) (غیاث اللغات). مکتوب در دیوان. دیوان انشأکرده شده و فراهم آمده. (از متن اللغه). دردیوان نبشته. مجموع. مضبوط. نعت مفعولی است از تدوین:
منت برد عراق و ری از من بدین دو جای
بحری ز نظم و نثر مدون درآورم.
خاقانی.
مقامات و مقالات ایشان مدون است. (ترجمه تاریخ یمینی ص 282). و او را (بهرام گور را) شعر تازی است بغایت بلیغ و اشعار او مدون است. (لباب الالباب از فرهنگ فارسی معین).
- مدون ساختن، ثبت دفتر و دیوان کردن. در دفتری جمع آوردن. دیوان و دفتری پرداختن.
- مدون کردن، ثبت کردن. در دیوان نوشتن:
شاد زی و شاد باش تا همه شاهان
نام به دیوان تو کنند مدون.
فرخی.
- ، در دفتری جمع کردن. دیوان ساختن. ترتیب دفتر و دیوان دادن
لغت نامه دهخدا
(مِدْ وَ)
چوبکی است که بدان جوشش دیگ فرونشانند. مدوام. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(شَ سَ)
بجائی مقیم شدن. (تاج المصادر بیهقی). پیوسته و همیشه ماندن بجای و مقیم شدن. (از منتهی الارب). اقامت کردن در مکانی. (از اقرب الموارد) ، درآمدن در شهری. (از منتهی الارب). رسیدن به شهری. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ دَوْ وِ)
ترتیب دهنده دیوان. (آنندراج). دیوان پرداز. نعت فاعلی است از تدوین. رجوع به تدوین شود
لغت نامه دهخدا
(مُ دَوْ وِهْ)
شتر را به سوی بچه خواننده به لفظ داه داه یا ده ده. (از آنندراج). نعت فاعلی است از تدویه. رجوع به تدویه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ دَوْ وی)
سرشیرخورنده. (منتهی الارب) ، ابر بارعد. (منتهی الارب). سحاب مرعد. (اقرب الموارد) ، امر مدوّ، کار پنهان. (منتهی الارب). مغطی. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُدْ)
مریض گرداننده. (آنندراج). کسی و یا چیزی که بیمار میگرداند. (ناظم الاطباء). نعت فاعلی است از ادواء. رجوع به ادواء شود، طعام مدو، طعام بسیار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به مدو شود
لغت نامه دهخدا
(مُ)
جمع واژۀ مدّ. رجوع به مدّ شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از مدخص
تصویر مدخص
دختر پیه ناک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مدلص
تصویر مدلص
تابان گرداننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مدور
تصویر مدور
آنکه دور می گرداند
فرهنگ لغت هوشیار
فرانسوی چتر دریایی اروس دریا هر یک از جانورانی که عمل تولید مثل را در کلنی هیدوئید که جزو شاخه کیسه تنان هستند بعهده دارند. مدوزها ابتدا بروی پایه های کلنی یک هیدورئید بوجود میایند ولی پس از تکامل زندگی آزاد و پلاژیکی را شروع میکنند. شکل خارجی این جانوران شبیه یک چتر است و بهمین جهت آنها را چتر دریایی نیز مینامند حرکت مدوز بواسطه جهش های متوالی که بانقباضات چتر مربوط است انجام میگیرد، رده ای از کیسه تنان که بحالت آزاد میزیند و جزو رده سیفوزوئرها یا آکالف ها میباشند. این جانوران نیز شبیه چترند وسابقا آنها را با مدوز هیدروئیدها اشتباه میکردند ولی مدوزهای اخیر (یعنی آکالف ها) از مدوز هیدوئیدها بسیار بزرگترند و حتی جنسهایی از آنها مشاهده شده که قطر چترشان بالغ بر 5، 2 متر بوده است در حالیکه مدوز هیدروئیدها 1 تا 2 سانتیمتر بیشتر قطر ندارند چتر دریایی عروس دریایی
فرهنگ لغت هوشیار
از ریشه پارسی پهلوی دوالدار دارای دوال دوال دار، ظاهرا قماش کناره دار و مطرز و سجیف دار است (باستعاره از دوال چرم) : مدول یکی اطلس با نژاد بر آمد بگل گون والاچو باد. (نظام قاری)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مدون
تصویر مدون
فراهم آورده شده، جمع آوری شده، تدوین شده
فرهنگ لغت هوشیار
فر رود آمدن، ناگاه فرود آمدن، زمان گریز زمان شادی زمان چرخیدن زمان بر گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مدور
تصویر مدور
((مُ دَ وَّ))
گرد، دایره ای
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مدون
تصویر مدون
((مُ دَ وَّ))
تدوین شده، گردآورده شده
فرهنگ فارسی معین