جدول جو
جدول جو

معنی مدلوک - جستجوی لغت در جدول جو

مدلوک
(مَ)
فرس مدلوک، اسبی که استخوان سر سرینش بلند نباشد. (منتهی الارب) ، رجل مدلوک، مردی که در سؤال بر وی ستیهیده شود. (منتهی الارب). که در مسأله ای مورد الحاح واقع شود. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) ، بعیر مدلوک، شتر سفرآزموده یا شتری که در دو زانوی وی نرمی و سستی باشد. (منتهی الارب) (از متن اللغه) (اقرب الموارد) ، مصقول. (متن اللغه)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ملوک
تصویر ملوک
(دخترانه)
پادشاهان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ملوک
تصویر ملوک
ملک
ملوک لخمیین: ملوک حیره یا مناذره که در زمان خسرو پرویز منقرض شدند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مسلوک
تصویر مسلوک
رفته شده، طی شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مفلوک
تصویر مفلوک
فلک زده، بدبخت، بی چیز، عاجز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مدلول
تصویر مدلول
مفاد، معنی، در علم منطق دلالت شده، رهنمونی شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دلوک
تصویر دلوک
مایل شدن آفتاب به سمت مغرب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مملوک
تصویر مملوک
بنده، برده، غلام
فرهنگ فارسی عمید
(مَ)
مبتلای فلاکت یعنی فلک زده و مفلس و تباه، این اسم مفعول از مصدر جعلی است. (غیاث) (آنندراج). فلک زده. گرفتار فقر و پریشانی. بدبخت. (از ناظم الاطباء). صورتی از مفلاک است در تداول عامه. تهیدست. درویش. ج، مفالیک. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مفلوک ظاهراً بل قریب به یقین محرف مفلاک است نه اسم مفعول جعلی از فلک زده کما قاله بعضهم و کنت اتوهمه انا ایضاً. (یادداشتهای قزوینی ج 7 ص 117) : غازیان عظام نردبان بر دیوار آن روزنه نهاده او را با دو سه مفلوکی که در آنجا بودند پایین آوردند. (حبیب السیر چ قدیم تهران ج 3 جزو چهارم ص 345).
ای شوربخت مدبر مفلوک قلتبان
وی ترش روی ناخوش مکروه و لوک و لک.
؟ (از فرهنگ سروری، یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
و رجوع به مفلاک شود، نحیف. نزار. لاغر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
دختر برآمده پستان. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
سلاطین مملوک یا ممالیک، وارثان ایوبیان در مصر و شام بودند و به دو دسته تقسیم می شوند: یکی سلاطین مملوک بحری و دیگر سلاطین مملوک برجی. رجوع به کتاب سلسله های اسلامی از کلیفورد ادموند بوسورث و رجوع به ممالیک در همین لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
بنده و ملک کرده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). بنده. (غیاث اللغات). بندۀ درم خریده. (دهار). غلام. برده. مولی. زرخرید. درم خرید. بندۀ زرخرید. رقبه. عبد. اصطلاحاً بندگان سپید را مملوک و بندگان سیاه را عبد می گفتند. (یادداشت مرحوم دهخدا). نسمه. عبدل. مربوب. ج، ممالیک. (منتهی الارب) : ضرب اﷲمثلاً عبداً مملوکاً لایقدر علی شی ٔ. (قرآن 75/16).
تویی مملوک و هم مالک تویی مفضول و هم فاضل
تویی معمول و هم عادل تویی بهرام و هم کیوان.
ناصرخسرو.
ای شش جهت از بلند و پستی
مملوک ترا به زیردستی.
نظامی.
به مملوکی خطی دادم مسلسل
به توقیع قزلشاهی مسجل.
نظامی.
که مملوک وی بودم اندر قدیم
خداوند اسباب و املاک و سیم.
سعدی (بوستان).
احوص را مملوکی بود دعوی می کرد که از عرب است. (تاریخ قم ص 256) ، آنچه در تصرف و تملک کسی است. مایملک: مملوک و مقدور خویش در مصالح و مناحج او بذل کرد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 64). اگر همه عمر بشکر آن نعم و قضاء حق آن قیام نمایم و مملوک و موجود خویش در مصالح آن جانب صرف کنیم. (ترجمه تاریخ یمینی ص 87) ، نیک خمیر شده. (ناظم الاطباء). آرد نیک خمیر شده. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
رجل مدکوک، دکته الحمی. (منتهی الارب). مردی که تب وی را کوفته باشد. (ناظم الاطباء). دکیک. مریض که بیماری ضعیفش کرده باشد. (از متن اللغه) ، فرس مدکوک، اسب که استخوان سرینش بلند نباشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
بازوبندی که در آن تعویذ نهاده باشند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
دررسیده. (آنندراج). دریافت شده. (ناظم الاطباء). رجوع به مدارکه و نیز رجوع به مدرک شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
نعت مفعولی از سلک. پاسپرده کرده شده و رفته شده. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رفتن کرده شده. (آنندراج) (غیاث). پاسپرده. پی سپرده. (یادداشت مرحوم دهخدا). سلوک شده. راه رفته: رسمی قدیم است و عهدی بعید تا این رسم، معهود و مسلوک است که مؤلف طرفی از ثناء مخدوم... اظهار کند. (چهارمقاله).
- طریق مسلوک، طریق معهود. راه معمول. راه معمور.
- غیرمسلوک، پی نسپرده. طریق غیرمسلوک. راهی که در آن آمد و شد نکنند. طریق نامعمول و نامسلوک.
- مسلوک داشتن، عمل کردن. انجام دادن. مسلوک گشتن: در زمان نکبت طریقۀ معاونت و وظیفۀ همراهی و مظاهرت مسلوک دارند. (انوار سهیلی). و رجوع به ترکیب مسلوک گشتن شود.
- مسلوک شدن، عمل شدن. انجام شدن. مسلوک گشتن. مسلوک گردیدن: کیفیت این حال در تواریخ ثبت است اینجا طریق ایجاز مسلوک میشود. (جهانگشای جوینی). و رجوع به ترکیب های مسلوک گشتن و مسلوک گردیدن شود.
- مسلوک گردیدن، مسلوک گشتن. و رجوع به ترکیب مسلوک گشتن شود.
- مسلوک گشتن، مسلوک و معمور شدن. مسلوک گردیدن: به حسن حراست و سیاست او مسلوک و مأمون گشته. (المعجم چ مدرس رضوی چ 1 ص 9). و رجوع به ترکیب های مسلوک داشتن و مسلوک گردیدن شود.
- نامسلوک، پی نسپرده. غیرمعمور و متروک: مناهج عدل که نامسلوک مانده بود... مسلوک و معین شد. (سندبادنامه ص 10).
، درج شده، درکشیده شده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دُ)
سنگ تابان گرد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). سنگ سیاه گرد. (از اقرب الموارد). و رجوع به دملوق شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
جائی که مردمان در آن بسیار توقف کنند واز بسیاری مال و کمیز و پشک فاسد گشته و ناپسند شده باشد. مدعوکه. (ناظم الاطباء). رجوع به مدعوکه شود
لغت نامه دهخدا
آفتاب زردی خور نشین بویه آنچه برای خوشبو کردن بر تن زنند یا مالند فرو شدن آفتاب گشتن آفتاب وقت زوال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مملوک
تصویر مملوک
برده بنده زر خرید در ملک آورده شده، بنده غلام: (شاها اگر بعرش رسانم سریر فضل مملوک این جنابم و مسکین این درم) (حافظ. 225)، جمع ممالیک
فرهنگ لغت هوشیار
مبتلای فلاکت، فلک زده، مفلس و تباه ساخته فارسی گویان از مفلاک پارسی بی چیز تهیدست غیاث آن را تازی دانسته ولی در تازی نیامده. بدبخت تهیدست بیچاره. توضیح غالبا تصور کرده اند که این کلمه از} فلک {یا} فلک زده {ساخته شده ولی علامه قزوینی نوشته: (مفلوک ظاهرابل قریب بیقین محرف مفلاک است نه اسم مفعول جعلی از فلک زده کماقاله بعضهم و کنت اتوهمه انا ایضا) (قزوینی. یادداشتها 117: 7) این کلمه در قرن 10 هجری استعمال شده: (غازیان عظام نردبان بر دیوار آن روزنه نهاده او را با دو سه مفلوکی که آنجا بودند پایین آوردند. {حبیب السیر (چا. 1 جزو چهارم از مجلد سیم ص 345)
فرهنگ لغت هوشیار
رفته شده، کنده شده راه رفته، سلوک شده، عمل کردن رفته شده رو شیده رو به راه سلوک شده راه یافته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملوک
تصویر ملوک
پادشاهان، جمع ملک، جمع ملک، شهریاران، جمع ملک: پادشاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مدلول
تصویر مدلول
مراد، مقصود، مفهوم، مقتضی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مدروک
تصویر مدروک
دریافت شده، در رسیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسلوک
تصویر مسلوک
((مَ))
طی شده، رفته شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مدلول
تصویر مدلول
((مَ))
دلالت کرده شده، رهنمون شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ملوک
تصویر ملوک
((مُ))
جمع ملک، پادشاهان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مملوک
تصویر مملوک
((مَ))
بنده، غلام، کنیز، جمع ممالیک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مفلوک
تصویر مفلوک
((مَ))
بدبخت، گرفتار، دچار فلاکت شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مفلوک
تصویر مفلوک
بیچاره، درمانده، بدبخت
فرهنگ واژه فارسی سره
برده، بنده، زرخرید، عبد، غلام
متضاد: ارباب، مالک
فرهنگ واژه مترادف متضاد
فحوا، مضمون، مفاد، مفهوم، مصداق
متضاد: دال، صورت
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بدبخت، بیچاره، بی چیز، بی نوا، تهی دست، تیره بخت، تیره روز، شوریده بخت، فلاکت زده، فلک زده، مفلاک
متضاد: متنعم، عاجز، ناتوان، ضعیف، فرسوده
فرهنگ واژه مترادف متضاد
انباشته، پر
فرهنگ گویش مازندرانی
جرزن در بازی، جرزننده، جدل کننده
فرهنگ گویش مازندرانی