جدول جو
جدول جو

معنی مدققه - جستجوی لغت در جدول جو

مدققه
(مُ دَقْ قَ قَ)
نوعی طعام که از خرما و نان کوفته ترتیب دهند با روغن. (منتهی الارب) ، طعامی است که از گوشت ریزه ریزه کردۀسرخ کرده ترتیب دهند و ترکها آن را کوفته نامند. (ازاقرب الموارد). مدقوقه. گوشتابه. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مدقق
تصویر مدقق
کسی که در امری دقت و باریک بینی کند، دقت کننده، باریک بین، مراقب امور جزئی، دقیق، عیب جو، ایرادگیر
موشکاف، خرده بین، خرده کار، خرده شناس، خردانگارش، خرده گیر، خرده دان، نازک بین، نازک اندیش، نکته سنج، ژرف یاب، ژرف بین، غوررس
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مداقه
تصویر مداقه
در حساب دقت کردن، در امری دقت و باریک بینی کردن، مراقبت از امور جزئی، کنجکاوی، هوشیاری
باریک بینی، موشکافی، خرده بینی، خرده کاری، خرده شناسی، خرده گیری، خرده دانی، نازک بینی، نازک اندیشی، نکته سنجی، نکته دانی، ژرف یابی، ژرف بینی، ژرف نگری، غوررسی، تدقیق، تعمّق
فرهنگ فارسی عمید
(مُ داقْ قَ / قِ)
باریک بینی. استقصاء. (یادداشت مؤلف). دقت کردگی. حساب از روی دقت و درستی. (ناظم الاطباء).
- مداقه کردن، دقت کردن و باریک شدن در موضوعی. به دقت وارسی کردن
لغت نامه دهخدا
(مُ دَقْ قَ)
کوفته شده و نرم کرده شده. (ناظم الاطباء). نعت مفعولی است از تدقیق. رجوع به تدقیق شود
لغت نامه دهخدا
(مُ دَقْ قِ)
آنکه نیک می کوبد. (ناظم الاطباء). کوبنده و نرم کننده. نعت فاعلی است از تدقیق. رجوع به تدقیق شود، کار باریک کننده و نکته های باریک پیداکننده. (غیاث اللغات) ، آنکه در معرفت و وقوف برچیزی دقت میکند. (ناظم الاطباء). که در چیزی دقت بکار می برد. (از اقرب الموارد). باریک بین. ج، مدققین. نیز رجوع به دقیق شود، آنکه دلیل را به دلیل ثابت کند. (غیاث اللغات، از لطایف اللغات) : دقّق فی المسأله، اثبتها بدلیل دق طریقه لمناظریه. (از متن اللغه). رجوع به تدقیق شود، باریک گرداننده. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به معنی دوم شود، در تصوف، عارف کامل که حقیقت اشیا به طوری که شایسته است بر او ظاهر گشته، و این معنی کسی را میسر است که از حجت و برهان گذشته و به عین العیان مشاهده کرده که حقیقت همه اشیا حق است و بجز وجود واحد مطلق موجودی دیگر نیست. (از فرهنگ علوم عقلی، از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(مِ دَقْ قَ)
آنچه بدان چیزی را بکوبند و نرم کنند. (از اقرب الموارد). کوبه. (منتهی الارب). کلوخ کوب وآنچه بدان خرمن نرم سازند. (مهذب الاسماء). جامه کوب و سنگی که بدان چیزها سایند و هر چه بدان چیزی ساییده شود. (فرهنگ خطی). ج، مداق. رجوع به مدق شود، دستۀ هاون. (فرهنگ خطی) (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(دَ قَقَ)
جمع واژۀ داق ّ. (منتهی الارب). آشکارکنندگان عیوب مردمان. (از اقرب الموارد). رجوع به داق ّ شود
لغت نامه دهخدا
(مُ شَقْ قَ قَ / قِ)
تأنیث مشقق. چاک زده شده شکافته و دریده. (از یادداشت مؤلف) :
بادا سرت بمطرقۀ هجو سوزنی
تا جایگاه درد شقیقه مشققه.
سوزنی (ازیادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(مُ زَقْ قَ قَ)
تأنیث مزقق، شترمادۀ بزرگ خلقت. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شَفْ / شِفْ فَ)
با هم باریکی کردن در حساب، یا عام است. (منتهی الارب). با کسی کار باریک فراگرفتن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). به دقت به حساب کسی رسیدن. (از اقرب الموارد). رجوع به مداقه شود، آرد کردن. (منتهی الارب). رجوع به تدقیق شود
لغت نامه دهخدا
(مِ)
سرکوب. (بحر الجواهر، یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(مُ قِ مَ)
مدقم. (متن اللغه). رجوع به مدقم شود
لغت نامه دهخدا
(مَ قو قَ)
گوشتابه. مدققه. و هی کثیرالغذاء یقوی البدن و الباه. (یادداشت مؤلف). رجوع به مدققه شود
لغت نامه دهخدا
(مَ قَ)
گوسپند بیمار و تخمه زده. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ رَقْ قَقَ)
تأنیث مرقق. و رجوع به مرقق و ترقیق شود، اشکنه ای که به روغن نرم شده باشد
لغت نامه دهخدا
(مُ رَقْ قِ قَ)
تأنیث مرقق که نعت فاعلی است از ترقیق. رجوع به مرقق و ترقیق شود
لغت نامه دهخدا
(مُ حَقْ قِ قَ)
مؤنث محقق. رجوع به محقق شود
لغت نامه دهخدا
(مَ قَ قَ)
بزغالگان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، نادانان. (منتهی الارب) (آنندراج). مردمان نادان و جاهل. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، نوشندگان نبیذ را اندک اندک. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
مدقه در فارسی دسته هاون، مادگی گیاه، کدنک کوتنگ چوبی که بدان گازران جامه را کوبند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مدقق
تصویر مدقق
دقت کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محققه
تصویر محققه
مونث محقق جمع محققات. مونث محقق جمع محققات
فرهنگ لغت هوشیار
مداقه در فارسی: باریک بینی دقت کردن در امری (در حساب وجز آن)، دقت باریک بینی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مدقق
تصویر مدقق
((مُ دَ قِّ))
باریک گردانیدن، کار دقیق کننده، نکته های دقیق پیدا کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مداقه
تصویر مداقه
((مُ قِّ))
دقت کردن، باریک بینی کردن
فرهنگ فارسی معین
امعان، باریک بینی، بررسی، دقت نظر، تدقیق، توجه، دقت، کنجکاوی، موشکافی، ملاحظه
فرهنگ واژه مترادف متضاد