جدول جو
جدول جو

معنی مدغره - جستجوی لغت در جدول جو

مدغره
(مَ غَ رَ)
کارزار سخت که در آن پای برجا نماند. (از منتهی الارب). جنگ بی امانی که مغلوبه شود و صفوف منظم نماند. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه). و آن را امروزه حرب الصاعقه و حرب المفاجاه خوانند. (از متن اللغه). رجوع به دغری شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(مَ غَ رَ)
زمینی که از آن گل سرخ استخراج کنند. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ رَ / مَ غَ رَ)
مغره. گل سرخ. (مهذب الاسماء) (ذخیرۀ خوارزمشاهی) (منتهی الارب) (آنندراج). گل سرخ. طین احمر. (از ناظم الاطباء). گل سرخ که بدان رنگرزی کنند. (از اقرب الموارد). گلی است سرخ رنگ که به هندی گیرد گویند. (غیاث). و او را طین مغره نیز گویند ونزد بعضی بهتر از طین مختوم است و آن خاکی است که از روم خیزد سرخ مایل به زردی... و چون دست را به او خضاب کنند و او را شسته حنا ببندند تا بیست روز رنگ حنا باقی ماند. (تحفۀ حکیم مؤمن). گلی است سرد به درجۀ اول و خشک به دوم و قابض است و آن نوع که جگرگون بود و ریگناک قوتش بیشتر باشد. (نزهه القلوب) : جأب، گل مغره فروختن که خاک سرخ باشد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ رَ)
رنگ سرخ غیرخالص و سرخ تیره سپیدی آمیخته. (ناظم الاطباء). رنگی که به سرخی زند. (از اقرب الموارد). مغر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به مغر شود
لغت نامه دهخدا
(مَ دَ رَ)
کلوخ. (منتهی الارب). واحد مدر، یعنی یک کلوخ و یک قطعه گل چسبان. (ناظم الاطباء). رجوع به مدر شود، مدرهالرجل، بلد او. (از مهذب الاسماء). رجوع به مدر شود
لغت نامه دهخدا
(مُ دِرْ رَ)
زنی که سخت می گرداند دوک را به نحوی که گویا از حرکت بازایستاده است. (ناظم الاطباء). رجوع به مدرّ شود، تأنیث مدرّ. رجوع به مدر و مدره شود
لغت نامه دهخدا
(مُ دِرْ رَ / رِ)
مدره. تأنیث مدرّ، به معنی آب انگیز و ادرارآور. رجوع به مدر شود
لغت نامه دهخدا
(مِ رَهْ)
رئیس و پایکار قوم. (منتهی الارب). آنکه زبان قوم باشد. ج، مداره. (مهذب الاسماء) : مدره قوم، سید آنان. (یادداشت مؤلف). بزرگ. سید. شریف. (ناظم الاطباء). سخنگوی قوم که از آنان دفاع کند. (از متن اللغه) ، چرب زبان و چابک دست وقت خصومت و کارزار. (منتهی الارب). مقدم در سخن و پیشدست هنگام خصومت و قتال. (از متن اللغه). ج، مداره
لغت نامه دهخدا
(مُ دَغْ غَ)
لون مدغر، رنگ زشت. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه). لغتی است در مدعّر. (از متن اللغه). رجوع به مدعر شود
لغت نامه دهخدا
(دَ غِ رَ)
مؤنث دغر. (ناظم الاطباء). رجوع به دغر شود
لغت نامه دهخدا
(مَ غَ رَ)
زمین فراخ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، گو کوه خردتر از کهف. (منتهی الارب). گوی در کوه که خردتر از کهف باشد. (ناظم الاطباء). شکافی در کوه که کوچکتر از کهف باشد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(غَ رَ)
میغر. میقات و هنگام کار. (منتهی الارب، مادۀ وغ ر) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). وعده جای و وعده گاه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). میغر. رجوع به میغر شود، جای کار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). میغر
لغت نامه دهخدا
(مُ غِ رَ)
ارض مصغره، زمین کوتاه گیاه. (منتهی الارب) (آنندراج). زمینی که گیاه وی کوتاه باشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ دِ رَ)
شب تاریک. (منتهی الارب) (آنندراج). لیله مغدره، شب تاریک. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ دَبْ بِ رَ)
تأنیث مدبّر است. (یادداشت مؤلف). رجوع به مدبر شود
لغت نامه دهخدا
(مَ رِهْ)
جمع واژۀ مدره . (از اقرب الموارد). رجوع به مدره شود
لغت نامه دهخدا
(مُ رَ)
نوعی از دلو و آن پوست است که گرد دوخته از آن آب کش نمایند. (از منتهی الارب). پوست عمل آورده ای که به صورت ظرف مدوری سازند و بدان آب کشند. (از اقرب الموارد) ، ازار موشی. (اقرب الموارد). ازار منقش. (منتهی الارب). ازار زردوزی شده و منقش. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ دَوْ وَ رَ)
ماده شترانی که راعی در میان آنها می گردد و شیر آنها را می دوشد. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از متن اللغه) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ رَ / رِ)
تأنیث مدیر: مدیرۀ مدرسه، مدیرۀ دبستان، هیأت مدیره. رجوع به مدیر شود.
- هیأت مدیره، گروهی که وظیفۀ تعیین خط مشی و تصویب برنامه و نظارت بر جریان امور مؤسسه یا باشگاه یا سازمان یا جمعیت یا بنیادی را به عهده دارند
لغت نامه دهخدا
(مَ رَ)
باران سودمند یا باران کم سبک یا باران سست. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مداره
تصویر مداره
گلکاری، مزد گلکار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دغره
تصویر دغره
ربودن ربودگی
فرهنگ لغت هوشیار
مدره در فارسی مونث مدر: شاش انگیز دشتان انگیز مونث مدر: ادویه مدره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مغره
تصویر مغره
گل ارمنی
فرهنگ لغت هوشیار
کار فرمان فر سالار مدیره در فارسی مونث مدیر: راینیتار سالار راستار مونث مدیر. یا هیات (هیئت مدیره)، هیاتی که شرکت بانک: جمعیت یا موسسه ای را اداره کند
فرهنگ لغت هوشیار