جدول جو
جدول جو

معنی مداکه - جستجوی لغت در جدول جو

مداکه
(مَ / مُ کَ)
ارض مداکه، زمین خروسناک. (منتهی الارب). کثیرهالدیوک. مدیکه. (متن اللغه). کثیرهالدیکه. (اقرب الموارد). مداک. مداک. جای خروسناک، که در آن خروس بسیار باشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مدرکه
تصویر مدرکه
مدرک، آنکه چیزی را درک می کند، دریابنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مداقه
تصویر مداقه
در حساب دقت کردن، در امری دقت و باریک بینی کردن، مراقبت از امور جزئی، کنجکاوی، هوشیاری
باریک بینی، موشکافی، خرده بینی، خرده کاری، خرده شناسی، خرده گیری، خرده دانی، نازک بینی، نازک اندیشی، نکته سنجی، نکته دانی، ژرف یابی، ژرف بینی، ژرف نگری، غوررسی، تدقیق، تعمّق
فرهنگ فارسی عمید
(مُ مَ)
مدام. می. (دستورالاخوان). می انگوری. (منتهی الارب). خمر. (اقرب الموارد). رجوع به مدام شود
لغت نامه دهخدا
(مَ سَ)
خرمن جای. (منتهی الارب). بیدر. موضع کوبیدن خرمن. (از متن اللغه). موضع دوس الطعام. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ رَ)
نوعی از دلو و آن پوست است که گرد دوخته از آن آب کش نمایند. (از منتهی الارب). پوست عمل آورده ای که به صورت ظرف مدوری سازند و بدان آب کشند. (از اقرب الموارد) ، ازار موشی. (اقرب الموارد). ازار منقش. (منتهی الارب). ازار زردوزی شده و منقش. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ رِهْ)
جمع واژۀ مدره . (از اقرب الموارد). رجوع به مدره شود
لغت نامه دهخدا
(مُ رِ کَ)
زنی که از جماع سیر نشود. (منتهی الارب). زنی که از مرد سیر نشود. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
پیاپی کردن. (تاج المصادر بیهقی). دارک فلان الشی ٔ دراکا و مدارکه، اتبع بعضه علی بعض، و دارک صوته و الطعن، تابعه. (اقرب الموارد) ، پیروی کرد فلان بعض آن چیز را بر بعض آن، پیروی کرد آن مرد بانگ را. (از ناظم الاطباء) ، اندریافتن. (زوزنی). رسیدن به. (ناظم الاطباء). فرارسیدن اسب به شکار وحشی. دراک. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ کَ)
بخل. (اقرب الموارد). مساکه. و رجوع به مساکه شود
لغت نامه دهخدا
(شَ)
دارادار نمودن حق کسی را. (از منتهی الارب). حق کسی مدافعت کردن. (تاج المصادر بیهقی). مماطله کردن. (متن اللغه) (اقرب الموارد). فهو مدالک، الحاح و پافشاری کردن در تقاضا. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(مِ کَ)
ما لفلان مولی ملاکه دون اﷲ، یعنی به جز خدای تعالی مالک او نیست. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ کَ)
مغز استخوان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). خرجت مکاکته، یعنی بیرون آمد مغز آن استخوان. (از اقرب الموارد) ، مکیده. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَکْ کا کَ)
کنیزک. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(طَءْ طَ ءَ)
خمانیدن و مایل گردانیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(طَ مَ نَ)
گول گردیدن. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). احمق شدن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَدْ دا سَ)
بینی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شَفْ / شِفْ فَ)
با هم باریکی کردن در حساب، یا عام است. (منتهی الارب). با کسی کار باریک فراگرفتن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). به دقت به حساب کسی رسیدن. (از اقرب الموارد). رجوع به مداقه شود، آرد کردن. (منتهی الارب). رجوع به تدقیق شود
لغت نامه دهخدا
(شَ)
به شدت مخاصمه کردن. (از اقرب الموارد). ستیزه کردن. منازعه کردن. (ناظم الاطباء) ، مماطله. (متن اللغه) ، خشمناک کردن و گول شدن. (ناظم الاطباء). رجوع به دعک شود
لغت نامه دهخدا
(شِ کَ)
برابری کردن و با هم پهلو سودن. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ داقْ قَ / قِ)
باریک بینی. استقصاء. (یادداشت مؤلف). دقت کردگی. حساب از روی دقت و درستی. (ناظم الاطباء).
- مداقه کردن، دقت کردن و باریک شدن در موضوعی. به دقت وارسی کردن
لغت نامه دهخدا
(مَ کَ)
مکان و جای بافتن جامه. (منتهی الارب). دکان جولاهه. کارگاه جولاه. ج، محاکات. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
نام شهری بزرگ بوده است از ولایات هند در کنار رودی بزرگ. جهانگیربن اکبرشاه بابری در آبادی آن کوشید و وسعت داد و به ’جهانگیری نگر’ موسوم نمود، زیرا که نگر در هندی به معنی شهر است. از کثرت استعمال ’جها’ از میان رفته ’نگیرنگر’ گویند. پارچه های لطیف سفید ممتاز در آن بافند و باطراف برند و شهر سلحت از توابع داکه است و حصیر ممتاز در آن بافند و عود سلحتی منسوب به آن شهر است و تباشیر اعلی از آنجا حاصل شود و در داکه بیست هزار خانه عالی است. (انجمن آرای ناصری)
لغت نامه دهخدا
(مُ رِ کَ)
عمر بن الیاس بن مضر عدنانی، مکنی به ابوهذیل و ملقب و مشهور به مدرکه، جدی جاهلی است و از اجداد پیغامبر اسلام است. خزیمه و هذیل از پسران او بودند و کنانه و قریش از نسل خزیمهاند. از نسل هذیل نیز بیش از هفتاد شاعر در جاهلیت و صدر اسلام برخاسته اند. رجوع به الاعلام زرکلی ج 8 ص 79 و جمهره الانساب ج 9 ص 187 و الکامل ابن اثیر ج 2 ص 10 و معجم ما استعجم ج 1ص 88 و طبری ج 2 ص 189 و معجم قبائل العرب ص 1060 شود
لغت نامه دهخدا
(مُ رَ کَ)
تأنیث مدرک است. ج، مدرکات. (یادداشت مؤلف). رجوع به مدرک و نیز رجوع به مدرکات شود
لغت نامه دهخدا
(مَ کَ)
ارض مدیکه، زمین خروسناک. (منتهی الارب). مداکه. کثیرهالدیکه. (اقرب الموارد). که خروس فراوان در آن باشد
لغت نامه دهخدا
(مِ لَ کَ)
مدلک. (اقرب الموارد). رجوع به مدلک شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از مساکه
تصویر مساکه
زفتی (بخیلی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مدرکه
تصویر مدرکه
مونث مدرک جمع مدرکات. مونث مدرک جمع مدرکات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مداره
تصویر مداره
گلکاری، مزد گلکار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مداسه
تصویر مداسه
خرمنگاه خرمن جای
فرهنگ لغت هوشیار
مداقه در فارسی: باریک بینی دقت کردن در امری (در حساب وجز آن)، دقت باریک بینی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مدرکه
تصویر مدرکه
((مُ رِ کِ))
ذهن، عقل، نیرویی در انسان که حقیقت چیزها با آن دریافت می شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مداقه
تصویر مداقه
((مُ قِّ))
دقت کردن، باریک بینی کردن
فرهنگ فارسی معین
امعان، باریک بینی، بررسی، دقت نظر، تدقیق، توجه، دقت، کنجکاوی، موشکافی، ملاحظه
فرهنگ واژه مترادف متضاد