جدول جو
جدول جو

معنی مداهن - جستجوی لغت در جدول جو

مداهن
(مُ هَِ)
آنکه ظاهر کند خلاف باطن را. بربافنده. خیانت نماینده. (آنندراج). صانع. که اظهارش جز واقع امر باشد. (از متن اللغه). منافق. دروغگو. غدار. مکار. (ناظم الاطباء). چاپلوس. (یادداشت مؤلف) ، سهل انگار. آسان گیر. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
مداهن
(مَ هَِ)
جمع واژۀ مدهن. (اقرب الموارد). رجوع به مدهن شود
لغت نامه دهخدا
مداهن
صفت چاپلوس، چرب زبان، متملق، زبان به مزد، مداهنه گر
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مداهنه
تصویر مداهنه
خدعه کردن، فریب دادن، دورویی کردن، چرب زبانی، چاپلوسی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مدهن
تصویر مدهن
چرب کننده، چربی دار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مداین
تصویر مداین
مدینه ها، شهرها، جمع واژۀ مدینه
فرهنگ فارسی عمید
(مَ خِ)
جمع واژۀ مدخنه. (متن اللغه). رجوع به مدخنه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ هَُ)
روغن دان. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب). شیشۀ روغن. (منتهی الارب). آلت دهن و قارورۀ آن. (از متن اللغه) (ازاقرب الموارد). ظرفی که در آن روغن کنند. روغن دان. وهو المدهنه. (از متن اللغه). دبۀ روغن. دبالۀ روغن. ج، مداهن، مغاکی در کوه که آب در وی گرد آید یا هر مغاک که سیل آن را کنده باشد. (منتهی الارب) (از متن اللغه) (از اقرب الموارد). ج، مداهن
لغت نامه دهخدا
(مُ هَِ)
چاپلوس. متملق. فریبنده. (ناظم الاطباء). نعت فاعلی است از ادهان. رجوع به ادهان شود
لغت نامه دهخدا
(هَِ)
خدمتگار و خادم. ج، مهّان. (ناظم الاطباء). خدمتگار. (از اقرب الموارد) ، بندۀ خادم. (منتهی الارب) (آنندراج). عبدو بنده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ج، مهّان، مهنه و مؤنث آن، ماهنه. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هَِ)
لحیه داهن، ریش چرب روغن مالیده. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ هَِ)
شرطکننده. گروکننده. در گرو گذارنده. (ناظم الاطباء). نعت فاعلی است از مراهنه. رجوع به مراهنه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ)
ریاکار. منافق. فریبنده. مکار. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
شهرکی است برمشرق دجله و مقر خسروان بوده است و اندر وی یکی ایوانی است که ایوان کسری خوانند و گویند که هیچ ایوان از آن بلندتر نیست اندر جهان. و این شهرکی بزرگ بود و با آبادانی و آبادانی وی به بغداد بردند. (حدود العالم). نامی است که عرب به مجموع دو شهر طیسفون در ساحل یسار دجله نزدیک بغداد حالیه و شهر سلوسی (سلوکیه) واقع در ساحل یمین دجله می دادند و یا این دو شهر را با پنج شهر دیگر مداین سبعه می خواندند و برای سهولت ادا ’سبعه’ را افکنده، مداین گفتند. و این شهر درسال 14 هجرت مسخر مسلمانان شد. (از یادداشتهای مؤلف). گویند مداین عبارت بوده از هفت شهری که ما بین آنها مسافات کم و زیادی فاصله بوده است... پس از تسلطاعراب بر ایران بصره و کوفه مرکزیت پیدا کرد و مردم مداین به این دو شهر منتقل شدند و مدن مداین و سایرشهرهای عراق از اهمیت افتاد، و بعدها حجاج به واسط آمد و آنجا را دارالاماره قرار داد سپس منصور به بغداد آمد و مردم رو به آنجا نهادند آنگاه معتصم سامراء را قرارگاه کرد و خلفا چندی در این جا اقامت گزیدند و باز به بغداد منتقل گشتند... مداین در عصر ما شهرکی است در جانب غربی دجله که عبارت است از نهر شیر...در دیجان قریه ای بوده در قسمت بالای همین مکان تقریباً در یک فرسخی واقع شده بود، اما اکنون ویران است...قبر سلمان فارسی و حذیفه بن الیمان در این محل است ومقصد و مزار مردم است. (از معجم البلدان). نام هفت شهر نزدیک به هم که پنج شهر آن شناخته شده است. 1- تیسفون. 2- وه اردشیر. 3- رومگان. 4- در زنی زان. 5- ولاش آباد و دو محل دیگر را اسپانبر و ماحوزا تصورکرده اند. رجوع به تیسفون و طیسفون شود:
مداین پی افکند جای کیان
پراکند بسیار سود و زیان.
فردوسی.
رسد دست تو از مشرق به مغرب
ز اقصای مداین تا به مدین.
منوچهری.
و بلخ و مداین هم بر آن قاعده دارالملک اصلی بودند. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 98). و هر دو را به مداین نشانده بود در دارالملک. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 108).
بر سر دجله گذشته تا مداین خضروار
قصر کسری و زیارتگاه سلمان دیده اند.
خاقانی.
یک ره ز ره دجله منزل به مداین کن
وز دیده دوم دجله بر خاک مداین ران.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(مَ یِ)
نام گوشه ای است. در موسیقی ایرانی
لغت نامه دهخدا
(مُ یِ)
وام دهنده و وام خواهنده. (آنندراج). وام دار. قرض دار. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ ءِ)
جمع واژۀ مدینه. رجوع به مدینه شود
لغت نامه دهخدا
(مَ فِ)
جمع واژۀ مدفن. رجوع به مدفن شود
لغت نامه دهخدا
(شَ)
ظاهر کردن خلاف باطن. (از منتهی الارب) (ازمتن اللغه). خیانت نمودن. مصانعت کردن. بربافتن. پوشیدن کاری را. (از منتهی الارب). مصانعه و پوشیدن ما فی الضمیر و به خلاف آن اظهار کردن. (از اقرب الموارد) ، نرمی کردن. (دهار) (زمخشری). سستی کردن. (آنندراج). آسان فراگرفتن. (از منتهی الارب). رجوع به مداهنه و مداهنت شود، مداهنه عبارت است از منکری و ناپسندی از کسی مشاهده کردن و قادر بر دفع آن بودن و به خاطر رعایت جانب مرتکب یا جوانب دیگر یا به علت کم مبالاتی و سستی در کار دین متعرض او نشدن و دفعش نکردن. (از تعریفات) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ هََ / هَِ نَ / نِ)
مداهنه. چاپلوسی. ماست مالی. روغن مالی. (از یادداشتهای مؤلف). مزاج گوئی. خوشامدگوئی: معروض می دارم این سخن را به خوشی دل و مداهنه و حیله نیست. (تاریخ بیهقی ص 317) ، حق پوشی. ریا. نفاق. دوروئی: اگر آن تقیه و مداهنه است این نیز تقیه و مداهنه است. (کتاب النقض ص 365) ، نرمی. (از زمخشری از یادداشت مؤلف). سهل انگاری. آسان گیری. سستی: میل او به جانب ایشان شناخته و مداهنۀ او در کار ایشان... مشاهدت کرده. (ترجمه تاریخ یمینی ص 56)
لغت نامه دهخدا
(مُ دَهَْ هَِ)
چرب. چربی دار. طلاکرده به روغن. (ناظم الاطباء) ، طلاکننده به روغن. چرب کننده. (فرهنگ فارسی معین). نعت فاعلی است از تدهین
لغت نامه دهخدا
وام دهنده، وام خواهنده جمع مدینه شهرها: و باید که شعر او بدان درجه رسیده باشد که در صحیفه روزگار مسطور باشد، . . بر سفاین (سفائن) نویسند و در مداین (مدائن) بخوانند
فرهنگ لغت هوشیار
مداین در فارسی:، جمع مدینه، شهرها هف شهر بوده اند پیرامون بابل آبادان اکنون همه ویرانند، تختگاه نوشروان تیسفون از آن جا بیامد سوی تیسفون (فردوسی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مداهین
تصویر مداهین
گل آفتاب چرخ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از داهن
تصویر داهن
چاپلوس، دغا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مدان
تصویر مدان
شاهسپرم چینی از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
چرب چرب شده چاپلوس متملق. چرب کرده، به روغن طلا کرده. چربی دار، طلاکننده بروغن، چرب کننده. روغندان چربزبان چاپلوس روغندان چربیدار، چرب کننده روغنمال: ابزار روغن مالی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مداهنت
تصویر مداهنت
چرب زبانی، خوشامد
فرهنگ لغت هوشیار
مداهنه و مداهنت در فارسی: دروغسازی، چربزبانی لابه دم لابه نکنم دم لابه بر در کس - پیش تو کنم اگر کنم بس (خاقانی تحفه العراقین)، دو رویی، سستی کردن اظهار کردن چیزی بر خلاف باطن، چرب زبانی کردن، دو رویی، چرب زبانی تملق: ناچار بابطلمیوس از در مداهنه و مهادنه بیرون شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مداین
تصویر مداین
((مَ یِ))
جمع مدینه، شهرها، نام شهر قدیمی تیسفون
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مدهن
تصویر مدهن
((مُ هِ))
چاپلوس، متملق
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مدهن
تصویر مدهن
((مُ دَ هَّ))
چرب کرده، به روغن طلا کرده، چرب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مداهنه
تصویر مداهنه
((مُ هِ نَ یا نِ))
خدعه کردن، دورویی کردن، چاپلوسی
فرهنگ فارسی معین
تملق، چاپلوسی، چرب زبانی، زبان به مزدی، چرب زبانی کردن، تملق گفتن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
شهرها، دیارها، مدینه ها، بلاد، بلدها
متضاد: قراء، قریه ها، ممالک، کشورها
فرهنگ واژه مترادف متضاد