جدول جو
جدول جو

معنی مدامسه - جستجوی لغت در جدول جو

مدامسه(شِ)
پوشیدن. (منتهی الارب). مواراه. (متن اللغه) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شمامسه
تصویر شمامسه
شماس، خادم معبد، رتبۀ کلیسایی پایین تر از کشیش، خادم کلیسا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مجامله
تصویر مجامله
چرب زبانی و خوشامدگویی، با کسی نیکویی و خوش رفتاری کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مداخله
تصویر مداخله
داخل شدن در امری یا در کار کسی به قصد ایجاد اخلال در آن
فرهنگ فارسی عمید
(عَ)
یکدیگر را لمس کردن. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). یکدیگر را بسودن. (ترجمان القرآن) (دهار). یکدیگر را به دست بسودن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، مجامعت کردن. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی) (ترجمان القرآن) (دهار) (از ذیل اقرب الموارد). گاییدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). آرامش با زن. مواقعه. مباضعه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، در خرید و فروخت آنکه گوید اگر دستت بر مبیع بسایی به چندین بها خریده باشی یا بگوید هرگاه جامۀ ترا لمس کردم یا تو لمس کردی جامۀ مرا بیع به چندین بها واجب می گردد. یا آنکه متاع را از پشت جامه لمس کند و به آن نگاه نکند، و از این نوع بیع نهی شده است. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ابوحنیفه گوید این گونه بیع از ایام جاهلیت است و بیع فاسدی است. (از اقرب الموارد). عبارت از اینکه خریدار به فروشنده گوید هرگاه من جامۀ ترا بسودم و نیز جامۀ مرا بسودی معامله انجام یافته است. ابوحنیفه گفته است ملامسه آن است که بگویی من این کالا را به فلان مبلغ به تو بفروشم و همین که ترا بسودم معامله را انجام یافته باید تلقی کرد و همین عمل را درباره خریدار هم ملامسه گویند. این نوع معامله در روزگار جاهلیت و پیش از اسلام مرسوم بوده و فاسد و تباه است. (از کشاف اصطلاحات الفنون)
لغت نامه دهخدا
(مُ مَ)
مدام. می. (دستورالاخوان). می انگوری. (منتهی الارب). خمر. (اقرب الموارد). رجوع به مدام شود
لغت نامه دهخدا
(مَ سَ)
خرمن جای. (منتهی الارب). بیدر. موضع کوبیدن خرمن. (از متن اللغه). موضع دوس الطعام. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَدْ دا سَ)
بینی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(طَن ن)
نبرد کردن با کسی به غواصی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). شرطبندی کردن در فرورفتن به آب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- امثال:
هو یقامس حوتاً، در حق کسی گویند که با داناتر از خود مناظره کند. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد).
، مناظره و مباحثه کردن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ مَ سَ)
با هم راز گفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). مسارّه. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(طَ بَ)
پوشیدن چیزی را و مغالطه نمودن و آشکار ناکردن از دشمنی. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). پوشیده داشتن و آشکار نکردن دشمنی با کسی. (از اقرب الموارد) ، با کسی راز گفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ مِ سَ)
امراءه معامسه، زن که در ایام جوانی خود را پوشیده دارد و هتک عزت نکند. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). زنی که در ایام جوانی خود را پوشیده دارد. و هتک عزت و شرف خود نکند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(عَسْ وَ)
به کازه در نشستن صیاد و به کازه درآمدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، راز گفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ حَ)
مأخوذ از تازی، همدیگر را سودن با دست. (ناظم الاطباء). ملامسه، جماع کردن. (ناظم الاطباء). و رجوع به ملامسه و ملامست شود
لغت نامه دهخدا
(شَ / شِ وَ)
مداراکردن با کسی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). مدارا کردن با کسی به قصد اصلاح فیمابین. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(طَ)
یکدیگر را به آب فروبردن. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، خویشتن را در میان حرب انداختن. (تاج المصادر بیهقی). در میان حرب افکندن خود را. (منتهی الارب) (آنندراج). خود را در میان جنگ افکندن و ناگهان درآمدن در جنگ. (ناظم الاطباء). خود را در میان جنگ یا امر مکروه افکندن. (از اقرب الموارد) ، شتاب کردن در کار خود. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شَ صَ لَ)
چیزی با کسی درس کردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). سبق گفتن و درس کتاب کردن. (منتهی الارب). کتاب را تدریس کردن. دراس. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) ، با هم مذاکره کردن. (از منتهی الارب). مذاکره کردن با اهل علم، کتاب خواندن و قرائت کتاب. (از متن اللغه). دراس. خواندن کتاب را بر مصاحب و همدرس، آلوده گشتن به گناهان. (از اقرب الموارد). رجوع به مدارس شود
لغت نامه دهخدا
(شَ)
پای مال کردن و پا نهادن به روی دیگری. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شَفَ)
نیزه زدن با هم. (منتهی الارب). با کسی نیزه زدن. (زوزنی) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شَ حَ)
رنج کشیدن و بیدار ماندن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). سهر. شب زنده داری کردن. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(شِ)
مدارا کردن باکسی. (منتهی الارب). مداجاه. (اقرب الموارد) (تاج المصادر بیهقی). موافقه. (متن اللغه). رجوع به دماج شود
لغت نامه دهخدا
(مُ لَ سَ / سِ)
مدالست. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مداسه
تصویر مداسه
خرمنگاه خرمن جای
فرهنگ لغت هوشیار
مدالست و مدالسه در فارسی همفریبی، ستمکاری یکدیگر را فریب دادن فریفتن، ستم کردن، فریفتکاری، جور ستم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملامسه
تصویر ملامسه
لمس کردن یکدیگر را دست مالیدن بهم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متایسه
تصویر متایسه
ممارست کردن، مدافعت نمودن
فرهنگ لغت هوشیار
متامله در فارسی مونث متامل: درنگ کننده، فرجام اندیش مونث متامل جمع متاملات
فرهنگ لغت هوشیار
مجانسه و مجانست در فارسی: از ریشه پارسی همگنی بهم مانند بودن همجنس بودن ماننده شدن
فرهنگ لغت هوشیار
مجامله و مجاملت در فارسی نیکویی کردن، خوش سودایی (سودا معامله)، چربزبانی چاپلوسی
فرهنگ لغت هوشیار
مجامعت در فارسی مرزش مایوت نیوتش - گای - گایش، هم آمیزی، آرمش جماع کردن مباشرت کردن: علی بن ابی طالب و عبدالله بن عباس و... گفتند: بمعنی مجامعت است، جماع آرمش: روا نباشد مرد را مجامعت زن
فرهنگ لغت هوشیار
مجالست و مجالسه در فارسی همنشینی همنشینی کردن، همنشینی: ... و بروی خوب و خلق خوش... و تبرک بمجالست ارباب ورع... از ملوک عالم ممتاز گردانیده است
فرهنگ لغت هوشیار
محارسه و محارست در فارسی: پاسبانی نگاهبانی نگاهبانی کردن پاسبانی کردن، نگاهبانی
فرهنگ لغت هوشیار
محامات در فارسی کرانجیگری (طرفداری) پشتیوانی داتگویی داد گزاری (وکالت دادگستری)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملامسه
تصویر ملامسه
((مُ مِ س))
یکدیگر را لمس کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مداخله
تصویر مداخله
پادرمیانی
فرهنگ واژه فارسی سره