به هلاک نزدیک کرده شده. (غیاث) (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، اندیشه و آنچه در دل گذرد. (غیاث) (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). تصورشده و دریافت شده. (ناظم الاطباء). و رجوع به خطور شود
به هلاک نزدیک کرده شده. (غیاث) (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، اندیشه و آنچه در دل گذرد. (غیاث) (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). تصورشده و دریافت شده. (ناظم الاطباء). و رجوع به خطور شود
جمل مخطوف، شتر که بر وی داغ بشکل خطاف چرخ چاه نهاده باشند. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). شتری که بر وی داغ به شکل خطاف نهاده باشند. (ناظم الاطباء) ، رجل مخطوف الحشاء، مرد باریک شکم. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
جمل مخطوف، شتر که بر وی داغ بشکل خطاف چرخ چاه نهاده باشند. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). شتری که بر وی داغ به شکل خطاف نهاده باشند. (ناظم الاطباء) ، رجل مخطوف الحشاء، مرد باریک شکم. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
شتر مهار در بینی کرده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). شتر مهار کرده شده. (ناظم الاطباء) ، شتر داغ کرده شده. در بینی یا در روی: جمل مخطوم خطام او خطامین، شترکه دارای ی’ داغ و یا دو داغ خطام باشد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به مخطّم شود، کسی که از تکلم ممنوع شده باشد. (از آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
شتر مهار در بینی کرده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). شتر مهار کرده شده. (ناظم الاطباء) ، شتر داغ کرده شده. در بینی یا در روی: جمل مخطوم خطام او خطامین، شترکه دارای ی’ داغ و یا دو داغ خطام باشد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به مُخَطِّم شود، کسی که از تکلم ممنوع شده باشد. (از آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
شاعری از شعرای قرن سیزدهم است و از قصیده ای که در شکرگزاری از حکومت اسدالله خان، بر تویسرکان و ملایر انشاء نموده معلوم می شود ملائری یا تویسرکانی است وشاهزاده اعتضادالسلطنه را نیز مدح گفته. از اوست: بر درت ای دوست روی اضطرار آورده ام فقر و مسکینی و عجز و انکسار آورده ام لنگ لنگان دست بسته دل شکسته سرنگون چشم خونین جان غمگین جسم زار آورده ام. و نیز: کزین سپس پس مدح علی و آل علی بود دعای شه و پادشاه تبیانم بود بود همه تا دل به سینۀ تنگم بود بود همه تا جان به جسم نالانم مدائح علی و آل او انیس دلم دعای پادشه و شاه مونس جانم. (از فهرست کتاب خانه مدرسه عالی سپهسالار ج 2 ص 675)
شاعری از شعرای قرن سیزدهم است و از قصیده ای که در شکرگزاری از حکومت اسدالله خان، بر تویسرکان و ملایر انشاء نموده معلوم می شود ملائری یا تویسرکانی است وشاهزاده اعتضادالسلطنه را نیز مدح گفته. از اوست: بر درت ای دوست روی اضطرار آورده ام فقر و مسکینی و عجز و انکسار آورده ام لنگ لنگان دست بسته دل شکسته سرنگون چشم خونین جان غمگین جسم زار آورده ام. و نیز: کزین سپس پس مدح علی و آل علی بود دعای شه و پادشاه تبیانم بود بود همه تا دل به سینۀ تنگم بود بود همه تا جان به جسم نالانم مدائح علی و آل او انیس دلم دعای پادشه و شاه مونس جانم. (از فهرست کتاب خانه مدرسه عالی سپهسالار ج 2 ص 675)
زن خواستگاری کرده شده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). زن. (دهار). خطبه کرده شده و خواستگاری کرده شده و در زناشوئی تازیان یکی می گوید: الخاطب خطب و دیگری می گوید: المخطوب نکح. (ناظم الاطباء). و رجوع به خطب و خطبه شود
زن خواستگاری کرده شده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). زن. (دهار). خطبه کرده شده و خواستگاری کرده شده و در زناشوئی تازیان یکی می گوید: الخاطب خطب و دیگری می گوید: المخطوب نکح. (ناظم الاطباء). و رجوع به خِطب و خِطبه شود
نان آبکامه اندوده. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، دونیم شده. (ناظم الاطباء) ، (اصطلاح عروض) مشطور از بحر رجز که سه اجزای آن را از شش جزو انداخته باشند. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). بیتی باشد که یک نیمه از اجزای اصلی آن کم کرده باشند، چنانکه مربع هزج که در اصل دائرۀ عجم مثمن است و در اشعار عرب روا باشد که چهار دانگ از اجزای بحری کم کنند، چنانکه از رجز و منسرح که در اصل دائرۀ عرب مسدس اند و باشد که بر دو جزو از هر یک شعر گویندو آن را منهوک خوانند به سبب قلت اجزاء و ضعف آن، ودر لغت عرب گویند: نهکه الحمی، یعنی تب، او را ضعیف و نزار کرد. (المعجم فی معاییر اشعار العجم)
نان آبکامه اندوده. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، دونیم شده. (ناظم الاطباء) ، (اصطلاح عروض) مشطور از بحر رجز که سه اجزای آن را از شش جزو انداخته باشند. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). بیتی باشد که یک نیمه از اجزای اصلی آن کم کرده باشند، چنانکه مربع هزج که در اصل دائرۀ عجم مثمن است و در اشعار عرب روا باشد که چهار دانگ از اجزای بحری کم کنند، چنانکه از رجز و منسرح که در اصل دائرۀ عرب مسدس اند و باشد که بر دو جزو از هر یک شعر گویندو آن را منهوک خوانند به سبب قلت اجزاء و ضعف آن، ودر لغت عرب گویند: نَهَکَه ُ الحمی، یعنی تب، او را ضعیف و نزار کرد. (المعجم فی معاییر اشعار العجم)
سرشته. مجبول. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : حکیم رومی گفت: ای شه زاده ! بیشتر اوصاف... در ذات اصفهان و نفس آن مجبول و مفطور است و شهر بغایت مبارک و معمور. (ترجمه محاسن اصفهان). طایفه ای آنند که این قوت اصلاً در ایشان مفطور نیست و ارشاد ایشان محال. (مصباح الهدایه چ همایی ص 52) ، مخلوق. خلق شده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، پیداکرده شده، شکافته شده. (غیاث) (آنندراج)
سرشته. مجبول. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : حکیم رومی گفت: ای شه زاده ! بیشتر اوصاف... در ذات اصفهان و نفس آن مجبول و مفطور است و شهر بغایت مبارک و معمور. (ترجمه محاسن اصفهان). طایفه ای آنند که این قوت اصلاً در ایشان مفطور نیست و ارشاد ایشان محال. (مصباح الهدایه چ همایی ص 52) ، مخلوق. خلق شده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، پیداکرده شده، شکافته شده. (غیاث) (آنندراج)
کسی که او را خمار است. (منتهی الارب) (آنندراج). کسی که وی را خمار باشد. مست و مدهوش و می زده. (ناظم الاطباء). کسی که به خمارمستی دچار شده باشد. (از محیط المحیط) : مرا ده ساقیا جام نخستین که من مخمورم و میلم به جام است. منوچهری. خمر مخور پورا، کان دود خمر مار شود در سر مخمور، مار. ناصرخسرو (دیوان چ سهیلی ص 504). اگر هشیار اگر مخمور باشی چنان زی کز تعرض دور باشی. نظامی. گنه کار و خودرأی و شهوت پرست به غفلت شب و روز مخمور و مست. (بوستان). چه داند خوابناک مست و مخمور که شب را چون به روز آورد رنجور. سعدی. چو چشمش مست را مخمور مگذار به یاد لعلش ای ساقی بده می. حافظ (دیوان چ قزوینی ص 300). فریاد که آن ساقی شکرلب سرمست دانست که مخمورم و جامی نفرستاد. حافظ. - مخمورسر، مست شراب زده: گوئی که خروس از می، مخمورسر است ایرا چشمش چو لب کبکان خونبار نمود اینک. خاقانی. - مخمور شدن، مخمور ماندن. دل از دست دادن. در مستی و شور افتادن. مست گشتن. بی طاقت شدن: پست اعراض تو نگشت بلند مست انعام تو نشد مخمور. مسعودسعد (دیوان ص 267). قطره ای آوازۀ دریا شنید از طمع شوریده و مخمور شد. عطار. - مخمور گشتن، مخمور شدن. در شور و مستی افتادن: ز دام کین تو نادیده هیچکس صحت ز جام مهر تو ناگشته هیچکس مخمور. وطواط. - مخمور ماندن، شوریده و واله ماندن. مخمور شدن. مست گشتن. بی طاقت شدن: بیامد هم آنگه به جائی نشست ز می مانده مخمور وز دوست مست. فردوسی. دو یار از عشق خود مخمور مانده به عشق اندر ز یاران دور مانده. نظامی. ، در صفت چشم به معنی پرخواب. خوابناک چون چشم مستان. خواب آلوده: ببردی از دل من تاب زان دو زلف بتاب خمار عشق فزودی به چشمک مخمور. مسعودسعد. آن نرگس مخمور تو گلگون چون است بادام تو پسته وار پر خون چون است ای داروی جان و آفتاب دل من چونی تو و چشم دردت اکنون چون است. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 710). به دو مخمور عروس حبشیت خفته در حجلۀ جزع یمنت. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 568). آنچه از نرگس مخمور تو در چشم من است برنیاید ز گل و لاله و ریحان دیدن. سعدی
کسی که او را خمار است. (منتهی الارب) (آنندراج). کسی که وی را خمار باشد. مست و مدهوش و می زده. (ناظم الاطباء). کسی که به خمارمستی دچار شده باشد. (از محیط المحیط) : مرا ده ساقیا جام نخستین که من مخمورم و میلم به جام است. منوچهری. خمر مخور پورا، کان دود خمر مار شود در سر مخمور، مار. ناصرخسرو (دیوان چ سهیلی ص 504). اگر هشیار اگر مخمور باشی چنان زی کز تعرض دور باشی. نظامی. گنه کار و خودرأی و شهوت پرست به غفلت شب و روز مخمور و مست. (بوستان). چه داند خوابناک مست و مخمور که شب را چون به روز آورد رنجور. سعدی. چو چشمش مست را مخمور مگذار به یاد لعلش ای ساقی بده می. حافظ (دیوان چ قزوینی ص 300). فریاد که آن ساقی شکرلب سرمست دانست که مخمورم و جامی نفرستاد. حافظ. - مخمورسر، مست شراب زده: گوئی که خروس از می، مخمورسر است ایرا چشمش چو لب کبکان خونبار نمود اینک. خاقانی. - مخمور شدن، مخمور ماندن. دل از دست دادن. در مستی و شور افتادن. مست گشتن. بی طاقت شدن: پست اعراض تو نگشت بلند مست انعام تو نشد مخمور. مسعودسعد (دیوان ص 267). قطره ای آوازۀ دریا شنید از طمع شوریده و مخمور شد. عطار. - مخمور گشتن، مخمور شدن. در شور و مستی افتادن: ز دام کین تو نادیده هیچکس صحت ز جام مهر تو ناگشته هیچکس مخمور. وطواط. - مخمور ماندن، شوریده و واله ماندن. مخمور شدن. مست گشتن. بی طاقت شدن: بیامد هم آنگه به جائی نشست ز می مانده مخمور وز دوست مست. فردوسی. دو یار از عشق خود مخمور مانده به عشق اندر ز یاران دور مانده. نظامی. ، در صفت چشم به معنی پرخواب. خوابناک چون چشم مستان. خواب آلوده: ببردی از دل من تاب زان دو زلف بتاب خمار عشق فزودی به چشمک مخمور. مسعودسعد. آن نرگس مخمور تو گلگون چون است بادام تو پسته وار پر خون چون است ای داروی جان و آفتاب دل من چونی تو و چشم دردت اکنون چون است. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 710). به دو مخمور عروس حبشیت خفته در حجلۀ جزع یمنت. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 568). آنچه از نرگس مخمور تو در چشم من است برنیاید ز گل و لاله و ریحان دیدن. سعدی
نبشته. (آنندراج). مکتوب. نوشته شده. مرقوم. مرتسم. مسطر. مزبور: و الطور و کتاب مسطور. (قرآن 1/52 و 2). کان ذلک فی الکتاب مسطوراً. (قرآن 58/17 و 6/33). دیگر قصه به جای ماندم که دراز است و در تواریخ مسطور. (تاریخ بیهقی). حروف عقل بشمارم که مسطور است اشیا را کتاب نفس برخوانم که باشد نسخه ای در جان. ناصرخسرو. خامشی از کلام بیهده به در زبور است این سخن مسطور. ناصرخسرو. عتبی رساله ای در مرثیۀ او انشا کرده است در اصل کتاب مسطور است. (ترجمه تاریخ یمینی ص 441). کیفیت وقایعی که در عهد ایشان بود به حسب معرفت مسطور شد. (جهانگشای جوینی). بلوغ را چه نشان است ؟ گفت: آنچه در کتب علما مسطور است سه نشان دارد. (گلستان سعدی)
نبشته. (آنندراج). مکتوب. نوشته شده. مرقوم. مرتسم. مسطر. مزبور: و الطور و کتاب مسطور. (قرآن 1/52 و 2). کان ذلک فی الکتاب مسطوراً. (قرآن 58/17 و 6/33). دیگر قصه به جای ماندم که دراز است و در تواریخ مسطور. (تاریخ بیهقی). حروف عقل بشمارم که مسطور است اشیا را کتاب نفس برخوانم که باشد نسخه ای در جان. ناصرخسرو. خامشی از کلام بیهده به در زبور است این سخن مسطور. ناصرخسرو. عتبی رساله ای در مرثیۀ او انشا کرده است در اصل کتاب مسطور است. (ترجمه تاریخ یمینی ص 441). کیفیت وقایعی که در عهد ایشان بود به حسب معرفت مسطور شد. (جهانگشای جوینی). بلوغ را چه نشان است ؟ گفت: آنچه در کتب علما مسطور است سه نشان دارد. (گلستان سعدی)
اندوده نان آبکامه اندوده، کم کرده: در سرواد بیتی باشد که یک نیمه از اجزاء اصلی آن کم کرده باشند چنانکه مربع هزج که در اصل دایره عجم مثمن است و در اشعار عرب روا باشد که جهار دانگ از اجزای بحری کم کنند چنانکه از رجز و منسرح که در اصل دایره عرب مسدس اند
اندوده نان آبکامه اندوده، کم کرده: در سرواد بیتی باشد که یک نیمه از اجزاء اصلی آن کم کرده باشند چنانکه مربع هزج که در اصل دایره عجم مثمن است و در اشعار عرب روا باشد که جهار دانگ از اجزای بحری کم کنند چنانکه از رجز و منسرح که در اصل دایره عرب مسدس اند