جدول جو
جدول جو

معنی مخزقه - جستجوی لغت در جدول جو

مخزقه
(مِ زَ قَ)
نام یک قسم آلت نافذی. (ناظم الاطباء). حربه ای است. (از ذیل اقرب الموارد) (از لسان العرب). و رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
مخزقه
جنگ افزار
تصویری از مخزقه
تصویر مخزقه
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مخرقه
تصویر مخرقه
سخن ساختگی و نیرنگ، دروغ، سخن سازی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مخنقه
تصویر مخنقه
زنجیری که به گردن گناهکاران می بستند، گلوبند
فرهنگ فارسی عمید
(مُ قَ)
مرغی است کوچک. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ زَ نَ)
مخزن:
دست تو به سیکی و به زلفی که از او دست
چون مخزنۀ مشک فروشان شود از شم.
فرخی.
و رجوع به مخزن شود
لغت نامه دهخدا
(مِ قَ)
پاره ای از جامۀ دریده. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). ج، مزق
لغت نامه دهخدا
(مِ زَ)
چوبک که در دو طرف آن میخ تیز بود، و آن پیش آنها باشد که غورۀ خرما به عوض خسته فروشند، و او مخزق ها بسیار دارد و کودکان پیش وی خسته آرند و او خسته گرفته به کودکان عوض خسته هر قدر که باشد گرو بندد و گوید که چندین بار مخزق خواهم زد پس بر مخزق که بر نشانه افتد و غوره آرد کودکان بگیرند اندک باشد یا بسیار و اگر مخزق خطاکند پس کودکان محروم مانند و خسته مفت رود. ج، مخازق. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). چوب خردی که در سر آن میخ آهنی تیزی باشد و در نزد کسانی است که غورۀ خرما را به خستۀ آن می فروشند. ج، مخازق. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ خَزْ زَ)
جای خززناک و خزز کصرد به معنی خرگوش نر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج). جائی که دارای خرگوش نر باشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُمَزْ زَ قَ)
تأنیث ممزق. جامۀ پاره پاره
لغت نامه دهخدا
(مِ زَ قَ)
رجوع به معزق شود
لغت نامه دهخدا
(مِ فَ قَ)
دره و تازیانۀ چوبین. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). دره و قده. (دستور الاخوان چ بنیاد فرهنگ). تازیانه و دره و تازیانۀ چوبین. (ناظم الا طباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ ذَ قَ)
دبر. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ذیل اقرب الموارد). کون و دبر. (ناظم الاطباء). و رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(مَ رَ قَ)
دروغ: و پرده از روی کار و مخرقۀ او برخاست و رسوا شد. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 64).
ابر سیه را شمال کرده بود بدرقه
بدرقۀ رایگان بیطمع و مخرقه.
منوچهری.
رزبان گفت که این مخرقه باور نکنم
تا به تیغ حنفی گردن هر یک نزنم.
منوچهری.
خرقه پوشان گشته اند از بهر زرق ومخرقه
دین فروشان گشته اند از آرزوی جاه و مال.
سنائی.
از دل خرقه سوز مخرقه ساز
بیش از این گرد کوی آز متاز.
سنائی.
صدق به صدق، مخرقه یله کن
ساز کشتی به بحر در، خله کن.
سنائی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
از روی مخرقه همه دعوی دین کنند
وز کوی زندقه بجز اهل فتن نیند.
خاقانی.
کژخاطران که عین خطا شدصوابشان
مخراق اهل مخرقه مالک رقابشان.
خاقانی.
و رجوع به معنی اول مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ خَرْ رَ قَ)
دریده. پاره شده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
ورنه برو به کون زن خویش پای سای
ای حر مادرت به سر خر مخرقه.
سوزنی (یادداشت ایضاً).
و رجوع به تخریق شود
لغت نامه دهخدا
(مِ رَ قَ)
تیغ چوبین که بعضی قلندران دارند. (غیاث) (آنندراج) (منتهی الارب) ، آلت بازی، خرقۀ درویشان. (غیاث) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ خَزْ زَ مَ)
مرغان و شترمرغان که دیوار بینی آنها سوراخ دار است. (منتهی الارب) (ازاقرب الموارد) (ناظم الاطباء). و رجوع به تخزیم شود
لغت نامه دهخدا
(مُ خَنْ نَ قَ)
مخنقه. مؤنث مخنّق:
بس ریش گاوی ای خر زنار منطقه
ای قلیه و کباب تو خوک مخنقه.
سوزنی.
و رجوع به مخنق شود
لغت نامه دهخدا
(مُ یَ)
آنکه دارای خصلت قبیح و عمل زشت باشد. ج، مخزیات. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مِ نَ قَ)
گلوبند. گردن بند پهن.ج، مخانق. (مقدمه الادب زمخشری). گردن بند. (مهذب الاسماء) (دهار) (ناظم الاطباء). گردن بند و حمیل. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). مخنقه:
شاه سمن بر گلوی بسته بود مخنقه
شاخ گل اندر میان بسته بود منطقه.
منوچهری.
و امیر را یافتم آنجا بر زبر تخت نشسته پیراهن توزی (بر تن) و مخنقه در گردن عقدی همه کافور. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 511).
از گوهر و در، مخنقه و یاره
درکرد به دست و بست بر گردن.
ناصرخسرو (دیوان ص 376).
هر چه بر آمد ز خاک تیره به نوروز
مخنقه دارد کنون ز لؤلؤ مکنون.
ناصرخسرو.
تا از گل و گوهر نژاد گلبن
گه مخنقه گه گوشوار دارد.
مسعودسعد.
، قلاده. (ناظم الاطباء) : و منطقۀ فرمان تو از مخنقۀ چنگال متعدیان ما را نگاه دارد. (مرزبان نامه ص 173)
لغت نامه دهخدا
(مَ لَ قَ)
سزاوار. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). لایق و سزاوار. (ناظم الاطباء) ، هر چیز نیک لایق و سزاوار گشته. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مُ خَ ل لَ قَ)
مؤنث مخلق، تمام خلقت: مضغه مخلقه، تمام خلقت. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). مضغۀ تمام خلقت. (ناظم الاطباء). و رجوع به تخلیق شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از معزقه
تصویر معزقه
شانه که بر سر کشند، چنگال، کج بیل، دو شاخه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مخرقه
تصویر مخرقه
شرمندگی، تیرگی، دروغ، فریب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مخزاه
تصویر مخزاه
مخزات در فارسی: بد بیاری مایه خواری مایه رسوا یی
فرهنگ لغت هوشیار
مخزنه در فارسی مخزن بنگرید به مخزن مخزن: دست تو بسیکی و بزلفی که ازو دست چون مخزنه مشک فروشان شود از شم. (فرخی)
فرهنگ لغت هوشیار
مخنقه در فارسی گردن بند، خبه کن گردن بند قلاده: و امیر را یافتم آنجا برزبر تخت نشسته پیراهن توزی (برتن) و مخنقه در گردن، آلت خفه کردن ریسمانی که شخص را باآن خفه کنند: ... و منطقه فرمان تو از مخنقه چنگال متعدیان ما را نگاه دارد، جمع مخانق مخانیق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مجزقه
تصویر مجزقه
تور ماهیگیری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مخنقه
تصویر مخنقه
((مَ نَ قَ یا ق))
قلاده، گردن بند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مخرقه
تصویر مخرقه
((مَ رَ قَ یا قِ))
دروغ، نیرنگ
فرهنگ فارسی معین