از ’خ ی ل’، مرد متکبر. (منتهی الارب). متکبر. (غیاث) (آنندراج) (از اقرب الموارد). مرد متکبر و خودپسند. (ناظم الاطباء) : مختال آن است که خود را عظیم داند. (کشف الاسرار ج 2 ص 502). و رجوع به اختیال شود
از ’خ ی ل’، مرد متکبر. (منتهی الارب). متکبر. (غیاث) (آنندراج) (از اقرب الموارد). مرد متکبر و خودپسند. (ناظم الاطباء) : مختال آن است که خود را عظیم داند. (کشف الاسرار ج 2 ص 502). و رجوع به اختیال شود
ابن ابی عبیدۀ ثقفی (1- 67 هجری قمری) ملقب به کیسان وی از مردم طائف است. در خلافت عمر همراه پدر خود به مدینه رفت. پدر او در وقعۀ یوم الحجر در عراق به قتل رسید. مختار به بنی هاشم پیوست و در خلافت علی (ع) با آن حضرت در عراق بسر میبرد و پس از شهادت علی (ع) در بصره سکونت جست عبدالله بن عمر، صفیه خواهر مختار را به زنی گرفت. پس از شهادت حسین بن علی (ع) مختار با عبیدالله به مخالفت برخاست. ابن زیاد او را تازیانه زد و به حبس افکند. سپس به شفاعت عبدالله بن عمر او را به طائف تبعید کرد چون در سال 64 یزید بن معاویه بمرد و عبدالله بن زبیر در مدینه به طلب خلافت برخاست مختار نزد او رفت و با او بیعت کرد و در بعض جنگهای او حضور داشت. سپس از وی رخصت خواست که به کوفه رود و مردم را به طاعت او بخواند. ابن زبیر پذیرفت و او را به کوفه روانه ساخت. مختار چون به کوفه آمد مردم را به خون خواهی حسین بن علی (ع) و امامت محمد بن حنفیه فرزند آن حضرت خواند. به سال (66 هجری قمری) عامل ابن زبیر را از کوفه بیرون کرد و از قاتلان حسین هر که را به دست آورد کشت و قلمرو کوفه را تا موصل به حیطۀ تصرف آورد. عبید الله بن زیاد از شام مأمور دفع مختار و تصرف کوفه شد و با لشکری به موصل فرودآمد لشکر ابن زیاد در موصل شکست خورد و خود او کشته شد و سرش را به کوفه آوردند. مختار آن سررا به مدینه نزد حضرت علی بن الحسین (ع) و محمد حنفیه فرستاد و گفته اند امام علی بن الحسین (ع) مختار را بخاطر خونخواهی امام حسین رحمت فرستاد. در همین موقعکار عبدالله بن زبیر در مکه بالا گرفت برادرش مصعب را به جنگ مختار فرستاد. مصعب با لشکری گران به کوفه آمدمختار را کشت و سپاهش را تار و مار کرد. (الاعلام زرکلی ج 8 ص 70) (تاریخ اسلام چ فیاض ص 183) (تاریخ گزیده چ نوائی صص 280- 269) (مجمل التواریخ والقصص ص 302)
ابن ابی عبیدۀ ثقفی (1- 67 هجری قمری) ملقب به کیسان وی از مردم طائف است. در خلافت عمر همراه پدر خود به مدینه رفت. پدر او در وقعۀ یوم الحجر در عراق به قتل رسید. مختار به بنی هاشم پیوست و در خلافت علی (ع) با آن حضرت در عراق بسر میبرد و پس از شهادت علی (ع) در بصره سکونت جست عبدالله بن عمر، صفیه خواهر مختار را به زنی گرفت. پس از شهادت حسین بن علی (ع) مختار با عبیدالله به مخالفت برخاست. ابن زیاد او را تازیانه زد و به حبس افکند. سپس به شفاعت عبدالله بن عمر او را به طائف تبعید کرد چون در سال 64 یزید بن معاویه بمرد و عبدالله بن زبیر در مدینه به طلب خلافت برخاست مختار نزد او رفت و با او بیعت کرد و در بعض جنگهای او حضور داشت. سپس از وی رخصت خواست که به کوفه رود و مردم را به طاعت او بخواند. ابن زبیر پذیرفت و او را به کوفه روانه ساخت. مختار چون به کوفه آمد مردم را به خون خواهی حسین بن علی (ع) و امامت محمد بن حنفیه فرزند آن حضرت خواند. به سال (66 هجری قمری) عامل ابن زبیر را از کوفه بیرون کرد و از قاتلان حسین هر که را به دست آورد کشت و قلمرو کوفه را تا موصل به حیطۀ تصرف آورد. عبید الله بن زیاد از شام مأمور دفع مختار و تصرف کوفه شد و با لشکری به موصل فرودآمد لشکر ابن زیاد در موصل شکست خورد و خود او کشته شد و سرش را به کوفه آوردند. مختار آن سررا به مدینه نزد حضرت علی بن الحسین (ع) و محمد حنفیه فرستاد و گفته اند امام علی بن الحسین (ع) مختار را بخاطر خونخواهی امام حسین رحمت فرستاد. در همین موقعکار عبدالله بن زبیر در مکه بالا گرفت برادرش مصعب را به جنگ مختار فرستاد. مصعب با لشکری گران به کوفه آمدمختار را کشت و سپاهش را تار و مار کرد. (الاعلام زرکلی ج 8 ص 70) (تاریخ اسلام چ فیاض ص 183) (تاریخ گزیده چ نوائی صص 280- 269) (مجمل التواریخ والقصص ص 302)
تنها و منفرد. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). تنها و جدا و منفرد. (ناظم الاطباء) ، اندازنده و برنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). آن که می برد و قطع می کند و جدا میکند وبرمی اندازد. (ناظم الاطباء). و رجوع به اختزال شود
تنها و منفرد. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). تنها و جدا و منفرد. (ناظم الاطباء) ، اندازنده و برنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). آن که می برد و قطع می کند و جدا میکند وبرمی اندازد. (ناظم الاطباء). و رجوع به اختزال شود
دیوانه و تباه خرد گرداننده. (آنندراج). کسی و یا چیزی که بکاهد و یا تباه کند خرد و عقل را. (ناظم الاطباء). و رجوع به مخبّل و اختبال شود، مضطرب و بی آرام. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
دیوانه و تباه خرد گرداننده. (آنندراج). کسی و یا چیزی که بکاهد و یا تباه کند خرد و عقل را. (ناظم الاطباء). و رجوع به مُخَبَّل و اختبال شود، مضطرب و بی آرام. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
از ’خ ی ر’، صاحب اختیار و گزیننده. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). صاحب اختیار و پسندکننده و اختیاردارنده و گزیننده. خودسر و آزاددر هر کار. ضد مجبور و دارای قدرت و توانائی و حکومت و ریاست. (ناظم الاطباء). و انت بالمختار، اختیار کن چیزی را که خواهی و تصغیر آن مخیّر است به حذف تاء. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) : گوید که مرا این می مشکین نگوارد الا که خورم یاد شهی عادل و مختار. منوچهری. به فضل و دانش و فرهنگ و گفتار توئی در هر دوعالم گشته مختار. ناصرخسرو. مکن بدی تو و نیکی بکن چرا فرمود خدای ما را گر ما نه حی و مختاریم. ناصرخسرو. نیستی اهل و سزاوار ستایش را نه نکوهش را زیرا که نه مختاری. ناصرخسرو. چه کند مالک مختار که فرمان ندهد چه کند بنده که سر بر خط فرمان ننهد. سعدی. در آمدن و نیامدن مختار است. (مجمل التواریخ گلستانه ص 251). - مختارکار، اختیاردارنده در کارها. پیشکار و کارگزار و عامل و امین و وکیل. (ناظم الاطباء). - مختارکاری، مباشرت و وکالت و نیابت. (ناظم الاطباء). - مختار کردن کسی را، اختیار دادن کسی را. آزاد گذاشتن کسی را در انتخاب روشی یا گرفتن تصمیمی. مختار گرداندن. - مختار گرداندن، مختار گردانیدن. مختار کردن: و مختار و مشهور و مذکور گردانید بر مقتضای التماس امیر بزرگوار. (جامع الحکمتین ناصرخسرو ص 314). - مختار گشتن، صاحب اختیار گشتن. دارای اختیار شدن: رای مختار آسمان آثار گشت آسمان مجبور و او مختار گشت. خاقانی. - مختارنامه، توانائی و قدرت و مکتوب توانائی. (ناظم الاطباء). ، گزیده. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). گزیده. پسندیده و پسندیده شده و برگزیده. (ناظم الاطباء) : از لشکر و جز لشکر از رعیت و جز رعیت مختار توئی باللّه، باللّه که تو مختاری. (منوچهری دیوان ص 106). وز مصطفی به امر و به تأیید ایزدی مختار از امتش علی المرتضی شده ست. ناصرخسرو. لاجرم همچو مردم از حیوان از همه خلق جمله مختارند. ناصرخسرو. اوست مختار خدا و چرخ و ارواح و حواس زان گرفتند از وجودش منت بی منتهی. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 2). مختار گوهر آمد و اسلافش آفتاب از آفتاب زادن گوهر نکوتر است. خاقانی. مختارعجم بهاء دین آنک منشور جلال از اوست معجم. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 277) در یک طرف دیگر اسم او و محل دارالضرب نقش گردد در ساعتی که مختار او بودسکه کنده وجوه دراهم و دنانیر بدین سکه آرایش یافت. (عالم آرا چ امیرکبیر ج 1 ص 217)
از ’خ ی ر’، صاحب اختیار و گزیننده. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). صاحب اختیار و پسندکننده و اختیاردارنده و گزیننده. خودسر و آزاددر هر کار. ضد مجبور و دارای قدرت و توانائی و حکومت و ریاست. (ناظم الاطباء). و انت بالمختار، اختیار کن چیزی را که خواهی و تصغیر آن مُخَیِّر است به حذف تاء. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) : گوید که مرا این می مشکین نگوارد الا که خورم یاد شهی عادل و مختار. منوچهری. به فضل و دانش و فرهنگ و گفتار توئی در هر دوعالم گشته مختار. ناصرخسرو. مکن بدی تو و نیکی بکن چرا فرمود خدای ما را گر ما نه حی و مختاریم. ناصرخسرو. نیستی اهل و سزاوار ستایش را نه نکوهش را زیرا که نه مختاری. ناصرخسرو. چه کند مالک مختار که فرمان ندهد چه کند بنده که سر بر خط فرمان ننهد. سعدی. در آمدن و نیامدن مختار است. (مجمل التواریخ گلستانه ص 251). - مختارکار، اختیاردارنده در کارها. پیشکار و کارگزار و عامل و امین و وکیل. (ناظم الاطباء). - مختارکاری، مباشرت و وکالت و نیابت. (ناظم الاطباء). - مختار کردن کسی را، اختیار دادن کسی را. آزاد گذاشتن کسی را در انتخاب روشی یا گرفتن تصمیمی. مختار گرداندن. - مختار گرداندن، مختار گردانیدن. مختار کردن: و مختار و مشهور و مذکور گردانید بر مقتضای التماس امیر بزرگوار. (جامع الحکمتین ناصرخسرو ص 314). - مختار گشتن، صاحب اختیار گشتن. دارای اختیار شدن: رای مختار آسمان آثار گشت آسمان مجبور و او مختار گشت. خاقانی. - مختارنامه، توانائی و قدرت و مکتوب توانائی. (ناظم الاطباء). ، گزیده. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). گزیده. پسندیده و پسندیده شده و برگزیده. (ناظم الاطباء) : از لشکر و جز لشکر از رعیت و جز رعیت مختار توئی باللّه، باللّه که تو مختاری. (منوچهری دیوان ص 106). وز مصطفی به امر و به تأیید ایزدی مختار از امتش علی المرتضی شده ست. ناصرخسرو. لاجرم همچو مردم از حیوان از همه خلق جمله مختارند. ناصرخسرو. اوست مختار خدا و چرخ و ارواح و حواس زان گرفتند از وجودش منت بی منتهی. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 2). مختار گوهر آمد و اسلافش آفتاب از آفتاب زادن گوهر نکوتر است. خاقانی. مختارعجم بهاء دین آنک منشور جلال از اوست معجم. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 277) در یک طرف دیگر اسم او و محل دارالضرب نقش گردد در ساعتی که مختار او بودسکه کنده وجوه دراهم و دنانیر بدین سکه آرایش یافت. (عالم آرا چ امیرکبیر ج 1 ص 217)
حیله گر. (مهذب الاسماء) (دهار). حیله گر و فریبنده و مکار. (ناظم الاطباء). حیله کننده. مکرو حیله کننده. (آنندراج). حیله ور. گربز: ای گمشده و خیره و سرگشته کسائی گواژه زده بر تو امل ریمن و محتال. کسائی. چون کلاژه همه دزدند و رباینده چو خاد شوم چون بوم بدآغال وچو دمنه محتال. معروفی. به زلف تنگ ببندد برآهوی تنگی به دیده دیده بدزدد ز جادوی محتال. منجیک. بدان منگر که سر هالم به کار خویش محتالم شبی تاری به دشت اندر ابی صلاب و فرکالم. طیان. بس ای ملک که از این شاعری و شعر مرا فلک فریب بخوانند و جادوی محتال. غضایری. ز نیکویی که به چشم من آمدی همه وقت شکنج و کوژی در زلف و جعد آن محتال. فرخی. در جنگ ز چنگ تو بحیله نبردجان گرگی که بداند حیل روبه محتال. فرخی. اما علی تکین گربز و محتال است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 343). اسکندر مردی بود محتال و گربز. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 90). حیلت و مکر است فقه و علم او و سوی او نیست دانا هر که او محتال یا مکار نیست. ناصرخسرو. شمع خرد گیر چو دیدی که شد خانه این جادوی محتال تار. ناصرخسرو. حیلت نه ز دین است اگر بر ره دینی حیلت مسگال ایچ و حذر دار ز محتال. ناصرخسرو. بسا حیلت که بر محتال وبال گردد. (کلیله و دمنه). این طبیبان غلطبین همه محتالانند همه را نسخه بدرید و به سر باز دهید. خاقانی. تا شیر مرغزاری نصرت کمین گشاد چاره ز دست روبه محتال درگذشت. خاقانی. مردمان این شهر بغایت گربز و محتال و زراق و مغتال اند. (سندبادنامه ص 303). برکشیدش بود گر به نیم من پس بگفتش مرد کای محتال فن. مولوی. چون شیفتگان بی سر و پای بگریزم از این جهان محتال. عطار. ، چاره گر. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، در اصطلاح حقوقی، طلبکار. (قانون مدنی مادۀ 724)
حیله گر. (مهذب الاسماء) (دهار). حیله گر و فریبنده و مکار. (ناظم الاطباء). حیله کننده. مکرو حیله کننده. (آنندراج). حیله ور. گربز: ای گمشده و خیره و سرگشته کسائی گواژه زده بر تو امل ریمن و محتال. کسائی. چون کلاژه همه دزدند و رباینده چو خاد شوم چون بوم بدآغال وچو دمنه محتال. معروفی. به زلف تنگ ببندد برآهوی تنگی به دیده دیده بدزدد ز جادوی محتال. منجیک. بدان منگر که سر هالم به کار خویش محتالم شبی تاری به دشت اندر ابی صلاب و فرکالم. طیان. بس ای ملک که از این شاعری و شعر مرا فلک فریب بخوانند و جادوی محتال. غضایری. ز نیکویی که به چشم من آمدی همه وقت شکنج و کوژی در زلف و جعد آن محتال. فرخی. در جنگ ز چنگ تو بحیله نبردجان گرگی که بداند حیل روبه محتال. فرخی. اما علی تکین گربز و محتال است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 343). اسکندر مردی بود محتال و گربز. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 90). حیلت و مکر است فقه و علم او و سوی او نیست دانا هر که او محتال یا مکار نیست. ناصرخسرو. شمع خرد گیر چو دیدی که شد خانه این جادوی محتال تار. ناصرخسرو. حیلت نه ز دین است اگر بر ره دینی حیلت مسگال ایچ و حذر دار ز محتال. ناصرخسرو. بسا حیلت که بر محتال وبال گردد. (کلیله و دمنه). این طبیبان غلطبین همه محتالانند همه را نسخه بدرید و به سر باز دهید. خاقانی. تا شیر مرغزاری نصرت کمین گشاد چاره ز دست روبه محتال درگذشت. خاقانی. مردمان این شهر بغایت گربز و محتال و زراق و مغتال اند. (سندبادنامه ص 303). برکشیدش بود گر به نیم من پس بگفتش مرد کای محتال فن. مولوی. چون شیفتگان بی سر و پای بگریزم از این جهان محتال. عطار. ، چاره گر. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، در اصطلاح حقوقی، طلبکار. (قانون مدنی مادۀ 724)
از ’غ ول’، به ناگاه کشنده. به خدعه کشنده: چون روباه محتال و چون گرگ مغتال و چون سایه منتقل و چون سراب بیحاصل است. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 181 و 182). مردمان این شهر به غایت گربز و محتال و زراق و مغتال اند. (سندبادنامه ص 303). و رجوع به به اغتیال شود از ’غ ی ل’، بازوی پرگوشت نازک، کودک فربه کلان جثه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
از ’غ ول’، به ناگاه کشنده. به خدعه کشنده: چون روباه محتال و چون گرگ مغتال و چون سایه منتقل و چون سراب بیحاصل است. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 181 و 182). مردمان این شهر به غایت گربز و محتال و زراق و مغتال اند. (سندبادنامه ص 303). و رجوع به به اغتیال شود از ’غ ی ل’، بازوی پرگوشت نازک، کودک فربه کلان جثه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
نامی است که در آستارا به ’پترکاریا فراکسینی فلیا’ داده می شود، و نامهای دیگر آن عبارتند از: ’لارک’ در نور وگرگان، کهل در لاهیجان، لرک در رودبار و درفک و نور قوزقره (گوز سیاه) در حاجیلر، (از یادداشت مؤلف)
نامی است که در آستارا به ’پترکاریا فراکسینی فلیا’ داده می شود، و نامهای دیگر آن عبارتند از: ’لارک’ در نور وگرگان، کهل در لاهیجان، لرک در رودبار و درفک و نور قوزقره (گوز سیاه) در حاجیلر، (از یادداشت مؤلف)
خیک پنیر و کره و جز آن، و آن پوست گوسفند و بز و گاو است که از سر حیوان به طور سالم درمی آورند. خیک. دبه، در آذربایجان مردم چاق و چله و شکم گنده را گویند به سبب شباهت به خیک و موتال
خیک پنیر و کره و جز آن، و آن پوست گوسفند و بز و گاو است که از سر حیوان به طور سالم درمی آورند. خیک. دبه، در آذربایجان مردم چاق و چله و شکم گنده را گویند به سبب شباهت به خیک و موتال