جدول جو
جدول جو

معنی مخبثان - جستجوی لغت در جدول جو

مخبثان(مَ بَ)
مردی که یاران خبیث داشته باشد اما خاص است به ندا. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). مردی که یاران خبیث داشته باشد و مخصوص است به ندا که یا ’مخبثان’ گویند و ’المخبثان’ نیز گویند. (ناظم الاطباء). و رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مخستان
تصویر مخستان
جایی که درخت خرما بسیار باشد، نخلستان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مخبون
تصویر مخبون
خبن، پنهان
فرهنگ فارسی عمید
(مَ بَ نَ)
تأنیث مخبثان. (اقرب الموارد). زنی که یاران خبیث داشته باشد. (ناظم الاطباء). و رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ بَ ءِن ن)
مردی که اعضای وی درهم کشیده و در یکدیگر متداخل باشند. (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
از ’خ ون’، دغلی و ناراستی کرده شده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به اختیان شود
لغت نامه دهخدا
(مِ)
ستوری که به اندک علف فربه شود. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، رجل مبدان مبطان، سمین ضخم البطن. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
رجل مبطان، مرد بزرگ شکم از بسیاری خوردن. (مهذب الاسماء). بسیارخوار. شکم پرور و کلان شکم. (منتهی الارب) (آنندراج). شکم بنده. شکم خوار. شکم پرور. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). آنکه از پرخوری شکم وی همیشه کلان می باشد و شکم پرست. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
در اصل مخنار به معنی بلوطزار، بیشۀ بلوط، ناحیه ای است که میان دو شعبه از رود کور به نام کسانی و ارگاوی واقع شده و دیر مخران باید همان دیر مشهور ’شیو - مغویم’ باشد که در ساحل شمالی رود کور، تقریباً به مسافت 7هزار گز در شمال کرسی قدیم ’متسختا’ واقع بوده است. ’مغویم’ به معنی دخمه، مغاک است و در آن زمان در داخل دیر مزبور دخمه ای بوده که شیوی قدیس در آن می زیسته توضیح اینکه دیر مخران را با دیر بخران نباید اشتباه کرد. ’دیر بخران’ در دو موضع است یکی به یمن و دیگری در دمشق از نواحی حوران که حضرت رسول اکرم بدینجای ’بحیرا’ ی راهب را دیدار کرد. و رجوع به رسالۀ مینورسکی و فرهنگ فارسی معین و معجم البلدان شود:
من و ناجر مکی و دیر مخران
در بغراطیافم جا و ملجا.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(مُ خَرْ رِ)
نام دیری و کلیسائی است که معبد ترسایان باشد. گویند بناکننده آن مخران نام داشته و به نام او شهرت یافته. (برهان) (آنندراج). معبد ترسایان که به اسم بانی معروف است... (غیاث). نام کشیشی از ترسایان که دیری بنا کرده به نام وی اشتهار یافته. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
خریطۀ انگبین چیننده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ حِبْ با)
نام دو ستاره در ذنب جدی. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(شِ)
جمع واژۀ شبث. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(صَ)
مرد با بانگ و فریاد. ج، صخبان. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عَ قَ)
پنهان کردن چیزی در نیفۀ شلوار. در کش گرفتن. (تاج المصادر بیهقی) ، مانند. مثل. قرین: دال اخت الذال. ج، اخوات. (مهذب الاسماء) ، اخت شدن با کسی، در تداول عوام، با او آرام گرفتن. با او مأنوس شدن، اخت آمدن با چیزی، متناسب شدن با آن
لغت نامه دهخدا
(خُ بَ)
جمع واژۀ خبیث. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) (از قاموس) (از تاج العروس) (از متن اللغه) (از معجم الوسیط) (از البستان) (از لسان العرب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
جامۀ درنوشته و دوخته. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). جامۀ دولاشدۀ دوخته شده. (ناظم الاطباء) ، طعام پنهان کرده و نهاده برای روز سختی. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). طعام نهاده برای روز سختی. (ناظم الاطباء) ، دست پنهان کردۀ در زیر بغل و یا در زیر جامه. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون) ، (در اصطلاح عروض)...و چون از ’فاء’ در فاعلاتن ’الف’ بیندازند فعلاتن شودو فعلاتن چون از فاعلاتن منشعب باشد آن را مخبون خوانند. (المعجم چ مدرس رضوی ص 53). و رجوع به خبن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ خِ)
نخلستان و خرماستان را گویند. (برهان) (آنندراج). نخلستان و جای انبوه از خرمابن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ بَ ثَ)
رجوع به اخبثان شود
لغت نامه دهخدا
(اَ بَ)
بصیغۀ تثنیه، دو قریۀ کوچک بین دثینه و مغرب الشمس، از بلاد سلیم. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(مَ ثَ)
لقب ملک عمرو بن تبع پادشاه حمیر. (از مجمل التواریخ و القصص ص 165) : او را ذوالاعوار و موثبان خواندندش. بمعنی آنکه بر وثاب بودی و به لفظ حمیر فراش را وثاب خوانند. (مجمل التواریخ و القصص ص 165). و رجوع به عمرو بن تبع شود
لغت نامه دهخدا
(مَ ثَ)
آن که درنگی می کند در پیکار و جهاد. (ناظم الاطباء). پادشاهی که نشیند و غزا نکند. (آنندراج). ای انه لایزال قاعداً علی الوثاب. (منتهی الارب). پادشاهی که همواره بر تخت استراحت نشیند و غزا نکند. (ناظم الاطباء). آنکه بر وثاب باشد (وثاب به لفظ حمیر فراش را گویند). (از مجمل التواریخ و القصص ص 165)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
به معنی موبذ. معرب موبد. (منتهی الارب). در لغت نامه های عرب موبذان را مفرد می شمارند به معنی موبذ. دانای مجوسان. (یادداشت مؤلف). و رجوع به موبد و موبذ شود
لغت نامه دهخدا
(مَ بَ نی ی)
کسی که به خوبی خبر هرچیزی را می داند. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(عَ بَ)
ابن ظاهر بن مراد، جد بدأبن عامر است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مخنثین
تصویر مخنثین
جمع مخنث در حالت نصبی و جری (در فارسی مراعاتاین قاعده نکنند)
فرهنگ لغت هوشیار
جمع مخبر، پیامگویان گزارشگران دخشکر سانان دا کان جمع مخبر در حالت نصبی و جری (درفارسی مراعات این قاعده نکنند)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مخستان
تصویر مخستان
جایی که در آن درخت خرما بسیار باشد نخلستان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خبثاء
تصویر خبثاء
جمع خبیث
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از موبذان
تصویر موبذان
پارسی تازی گشته موبد موبدان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مبطان
تصویر مبطان
شکم پرور، کلان شکم
فرهنگ لغت هوشیار
تباه خرد، تباه اندام جامه در نوشته و دوخته، طعام پنهان کرده و ذخیره نهاده برای روزهای سختی، سبب خفیفی که در اول رکن باشد اسقاط حرف ساکن آن کرده شود چنانکه از فا در فاعلاتن الف بیندازند فعلاتن شود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مخبون
تصویر مخبون
((مَ))
جامه در نوشته و دوخته، طعام پنهان کرده و ذخیره نهاده برای روزهای سختی، در علم عروض سبب خفیفی که در اول رکن باشد اسقاط حرف ساکن آن کرده شود چنان که از «فا» در فاعلاتن «الف» بیندازند «فعلاتن» شود
فرهنگ فارسی معین
نخلستان، نخل زار
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اعیان، برگزیدگان، خبرگان، زبدگان
فرهنگ واژه مترادف متضاد